شبهای هویزه پر است از بوی زندگی؛
زندگی هنوز با صدای زمزمههای «سقراط» از هر برزن میآید؛ نوجوانی از هویزه که سقراط یونانی را آموزگار شد تا بیاموزد «رسیدن»، مقدمه نمیخواهد؛ میتوان به یک اسباببازی مشغول شد و به مقصد رسید.
سوم مهرماه ۵۹ بود.
هدیه هواپیماهای عراقی، اسباببازیهای انفجاری، جان فرزندان عرب هویزه را نشانه رفته بود و جرات مردان را.
تفنگها پستونشینی را فراموش کردند و هلهلهکنان بیرون آمدند. مدارس سنگر شد و مساجد، مدرسه آموزش مقاومت.
خبرها میرسید:
«چزابه رفت...
بستان... ویران شد...
دیگر بانگ تکبیر از فراز تپههای اللهاکبر، گوش را نمینوازد...».
آب و برق قطع شد و بمباران آغاز. از پشت زمینهای هویزه غربی، هیبتی غریب پیش آمد و سردی چنگالش، پیش از همه بر پیشانی «سهام» نشست.
امروز داستان دخترکان هویزه که برای آوردن آب کنار «کرخه کور» میرفتند، شانه به شانه افسانهها میساید؛
اما مگر میشود آب- مهریه زهرا (س)- سنگینی بدن سهام را، داغی خون گرم سهام را، فراموش کرده باشد؟
هشتم مهرماه ۵۹ بود.
کمین نشسته بودند. تیرهای سربی، کوزههای آب را شکار کردند و شانه دخترکان- از آب کوزهها بود یا از وحشت- تهرنگی لرزان به خود گرفت.
سهام غرید «مگر شما شمرید؟».
شمر بودند.
آن روز بود که «کرخه»، «کور» شد.
نابینایی سهم او بود، وقتی شمریان آب را از کوزههای سفالین دریغ کردند.
رود چشمان خود را از کاسه بیرون آورد تا نبیند که همچو فرات، نشان خفت همنشینی با حرملهها را بر پیشانی دارد.
داستان سهام- به هویزه نرسیده- خشم شد؛ جاری در کوچهها.
اشک و وحشت دختران، آتش چشمان شیرمردان شهر شد.
صاعقه غیرت، جان حرمتشکنان را سوزاند. زن و مرد و کودک ابابیل شدند و رمیجمرات میکردند.
اما پاسخ سنگ، گلولههای توپ بود که کوکهای ناجورش را بر خاک هویزه نشاند.
آبانماه ۵۹ بود که شهر خالی شد.
حتی «اصغر گندمکار» گروه داوطلب مقاومت را به سوی سوسنگرد برد تا خط اول، حفظ شود.
هویزه همچون نوعروسی غریب، تنها در حجله نشست تا «حسین» آمد.
بیستوهفتم آذرماه ۵۹ بود.
هویزه و حسین یکدیگر را پسندیدند و نام «علمالهدی» جا خوش کرد بر شناسنامه عروس.
ساقدوشان شاهداماد، گروهانی از سپاه اهواز بودند که برای پاسداری از غرب و جنوب غرب هویزه، مقابل تانکهای «تی- ۶۲» و «تی- ۵۵» و ۶ هزار نفر پیادهنظام صف کشیدند.
فاصله دو گروه فقط ۱۰ کیلومتر بود.
۶۰ داوطلب از سپاه و دانشجویان پیرو خط امام (ره)، اهوازی و تهرانی، عرب و فارس، مینهای ۱۸ کیلوگرمی ضدتانک را حمایل کردند و شبانه، دام گستردند برای شکار کفتار.
اما...
نام دانشجویان خط امام (ره) که میآید، همنشینی دارد با حکایت خیانت نخستین رییسجمهوری انقلاب نوپا.
«بنیصدر» حکم به عقبنشینی داد اما حسین که نمیتوانست هویزه را تنها بگذارد؟! اول دی که دستور لغو عقبنشینی را از آیتالله خامنهای گرفت، نفس راحتی کشید که عزت ناموسش، حفظ میشود.
بنیصدر، سپاه را از شرکت در عملیات هویزه منع کرد اما به عشق اولحسین عالم که عزیز فاطمه (س) است، سپاه پیادهنظام ارتش شد.
حتی عشایر عرب منطقه که به آزادی «دشت آزادگان» کمر همت بسته بودند، ۱۰ روز پیش از عملیات هویزه- پنجم دی ماه- نزد پیر جماران همقسم شدند برای حراست از عروس وطن- هویزه.
جنگ گرگ و میش در بامداد پانزدهم دیماه هنوز مغلوبه نشده بود که عملیات نصر آغاز شد.
دو تیپ از لشکر ۱۶ زرهی قزوین، یک تیپ از لشکر ۹۲ زرهی اهواز، دو گردان از نیروهای سپاه... بچههای شهید چمران هم بودند برای جنگهای نامنظم.
خط کرخه کور و "حاج بدر" که آزاد شد، دستیابی به «پادگان حمید» منوط شد به رسیدن مهماتی که میگویند باروت آن نم کشیده بود و بوی کارشکنی میداد.
شانزدهم دیماه ۵۹ بود.
خورشید بیهوا، آفتابی شد.
این روزها را نبینید که مردم هویزه، بیاعتنا به آسمان آبی بالای سرشان و خطخطیهای هواپیماهای مسافری یا باری، از کوچه و خیابان میگذرند، نان تازه میخرند و به سوی خانه میشتابند.
آن روز تیرگیهای برآمده از افق غرب، آرامش جولانگاه سبزهقباها را بر هم زد. هواپیماهای جنگی متر به متر شهر را از بمب بینصیب نگذاشتند.
آتش توپخانه، کاتیوشا و خمپاره لشکر ۹ مکانیزه ارتش بعث، عقبنشینی ۵۰۰ متری را تحمیل کرده بود اما هیچکس به علمالهدی نگفت چه شده است.
صدایی از بیسیم نمیآمد...
حسین گوش خواباند تا غرشی از توپخانه خودی بشنود اما دشت پشت سر، سکوت را شرمنده کرده بود.
انتظار، زجرآور است و بیخبری بدتر...
بیآبی، کُشنده است و بلاتکلیفی بدتر.
ساعت از ۱۶ گذشت.
عقربهها پا به جلو نمیکشیدند.
ستون تانکها پیش آمد و جنگ تازه عادلانه شد:
نفر برابر تانک؛
تفنگ برابر تانک؛
آر.پی.جی برابر تانک؛ اما آر.پی.جی بدون گلوله، مزه خون میدهد.
تانکها آن سوی به صف شدند و این سو، جانپناهی ساده باقی مانده بود.
وقتی فاصله این دو را فقط عرض یک جاده پر کرده باشد، چه میشود؟
از همین فاصله بود که خون سینه «محمود قدوسی» در آن بحبوحه عطشناک، آب وضو شد برای او؛ خبرش، قامت پدرش- شهید قدوسی- را خم کرد.
از همین فاصله، از روزن کلاه «خیرالله موسوی» شقایقهای دشت، رنگ گرفتند.
«محمد فاضلی» تانکی زد اما وقتی برای نجات راننده از آتش جلو خاکریز پرید، نمیدانست تا لحظهای دیگر، بدنهایشان جادهای تازه میشود برای عبور تانکها.
«خمسه خمسه» همینجا مفهوم یافت؛ با خون ۱۴۰ پاکباخته.
نگاههای نومیدانه برای رسیدن فریادرس، نه از سوی شهر پاسخی مییافت نه از سوی کرخه کور و جلالیه.
کربلا را نام «حسین» (ع) پر کرده بود و هویزه را نام «حسین» دیگر؛
آن حسین را «قتلوا صبرا و قطعوا»
اما این حسین را «قتلوا ارباً اربا».
میگویند فرقش این است که «قطعوا» تکهتکه کردن است از سر صبر..
اما این یکی، تکهتکه کردن است از سر تعجیل و ترس.
خورشید، شهادتین آنان را شنید و در خون نشست تا بیش از این خِجلتزده پیکرهای ازهمپاشیدهشان نباشد که در دل خاک فرورفتهاند.
آن روز عاشورای مکرر شد.
صدای شیون هویزه از دور میآمد؛
اذان مغرب را به افق بدنهای پارهپاره از فراز منارههای سه مسجدی گفت که قرار بود پنج روز بعد همراه با ۱۸۰۰ خانه و مغازه تلی از خاک و سنگ شوند.
بیستوهفتم دیماه بود،
گویا همان سال ۵۹؛
چه دیر گذشت.
در هویزه مجروحان مانده بودند و ساختمان بانک ملی.
«خلیل الدوری» فرمانده نظامیان هراسانی بود که پنج روز جان کنده بودند تا آخرین خط مقاومت را بشکنند و خود را از شرق هویزه و روستای «ساریه» به داخل شهر بکشند.
خلیل بود و اسیران بیدفاع؛
خلیل بود و خشمی که از چشمانش زبانه میکشید؛
دستهای بسته اسیر زخمخورده و تشنهلب، جانی ندارد تا تل خاک را که رویش میریزند، کنار بزند و از گور دستهجمعی بیرون بیاید.
در هوا غبار مرگ پاشیدند.
گیسوان نوعروس عرب، یکشبه سپید شد...
جوانیاش به تاراج اشغال رفت تا اردیبهشت ۶۱.
اردیبهشت ۶۱ شد؛
نسیم، شمیم آشنای «بیتالمقدس» را در فضا پراکند.
قدس، هویزه را در آغوش گرفت.
رزمندگان قرارگاه قدس «یا علی بن ابیطالب(ع)» را گفتند و هجدهم اردیبهشت، عروس وطن را غمخوار شدند؛ غمخوار ۱۴۰ شهید آن غروب دلگیر که ۷۳ تن از آنان هیچگاه شناسایی نشدند.
بدنهای جامانده از کربلای هویزه را به پرچمهایی سرخ میشناسند که بقعه فیروزهای یادمان، زیارتگاه «بیتالمقدس» و قدمگاه حضرت عباس (ع) را تنگ، دربرگرفتهاند؛
بیرقهایی که از دور، بر تارک دشت هویزه می درخشند و سر خود را به نشانه عظمت شهیدان بیکفن خم کردهاند و رکوع همیشگی را با جان و دل پذیرا شدهاند.
و اینک...
هویزه،
نوعروس تنهامانده دیروز، امروز آرام گرفته؛
هوشیار از هجوم یک تجاوزگر ذرهبینی- ویروس تاجدار-
همچنان سرمست بوی نخلهایی است که در شیار شنیهای تانکها رستهاند و هر بامداد، مردان را «بیلبهشانه» به سوی خود میکشانند؛
شانههایی که روزگاری بر تفنگهای قدیمی بوسه زد تا امروز،
زنی «سبزیبهدست» به خانه برسد؛
صدای بوق، پسرکان سربههوا را به کناری براند و
آن دورتر، قهقهه بیدغدغه خانوادهای که دود زغالشان از دیوار کوتاه حیاطشان به بیرون سرک میکشد، تا پارک آزادی شنیده شود.