تهران- ایرنا - «نوپا»، همان‌طور که از نامش پیداست، از نوپاهای مجلات فرهنگی و ادبی است. نخستین شماره‌اش،  بهار امسال منتشر شد و حالا، به دومین پله از نردبانِ عمر خود در ۳۱۲ صفحه رسیده که پرونده‌ای برای محمدرضا باطنی، نویسنده، مترجم، زبانشناس و استاد پیشین دانشگاه تهران تدارک دیده است.

نوپا به مدیرمسئول و سردبیری، مجتبا نریمان است شعار خود را «رسانه‌ای برای نویسندگانی که رسانه ندارند» قرار داده است. سردبیر در سخن آغازینِ خود، یادی از نجف دریابندری، مترجم و نویسنده (۱۳۰۸ تا ۱۳۹۹) کرده است که «نمونه نابِ خودآموزی و استادی بود که هیچ‌گاه کلاس درسی نداشت اما بسیاری از اهالی ادبیات به نوعی خود را شاگرد او می‌دانند.» و همچنین درباره محمدرضا باطنی (زبانشناس و مترجم متولد ۱۳۱۳)،  نوشته است که شماره دوم نوپا، جشن‌نامه‌ای مفصل درباره‌اش دارد: «چهل و دو سال است از تدریس در دانشگاه محروم شده اما همچنان او را مهم‌ترین استاد زبان‌شناسیِ ایران می‌دانند. آن‌چه از ابتدای تولدش تا امروز بر او گذشته، خواندنی و عبرت‌آموز است. مردی که سر خم نکرد تا مدال بگیرد و برایش کف بزنند. ذهن باز او در نظریات زبان‌شناسی جریان مهمی را در این علم شکل داد.»

مجله هفت بخش دارد. در بخش شعر، مهدی سالاری‌نسب، درباره دو اِشکالِ اساسیِ شعر امروز ایران نوشته است و جز چند شعر، دو شعر جدید از محمد شمس لنگرودی آمده است.

بخش دیگر مجله، داستان فارسی است که مهمترین‌های آن، دو داستان منتشرنشده از جمال میرصادقی به‌نام‌های پشه‌ها و دوچهره است.

بخش فصل اول رمان، قسمتی از رمان شیطنت‌های قاتل نوشته احمد اکبرپور و شهر موسیقی‌دان‌های سپید، نوشته بختیارعلی و ترجمه مریوان حلبچه‌ای است.

در بخشی دیگر، ترجمه صفدر تقی‌زاده از رمان زنگ چهارم نوشته جان چیور منتشر شده است.

نقد شعر در ادبیات فارسی در زبان نویسندگان و شاعران از گذشته تا کنون به قلم مهدی سالاری‌نسب، داستان‌نویسی مقدماتی نوشته محمد قاسم‌زاده، نیما، قافیه‌اندیش باقاعده به قلم فرامرز آقابیگی و معرفی دریاس و جسدها و ۴ کتاب دیگر نوشته سالار خوشخو ازجمله مطالب بخش مقاله‌ها و نقدهاست.

اما مهم‌ترین بخش مجله، پرونده ویژه آن است که به محمدرضا باطنی اختصاص یافته است و یک گفت‌وگوی بلند که سال‌ها پیش سیروس علی‌نژاد با او به انجام رسانده همچنین بخشی از ترجمه منتشرنشده‌اش با عنوان درد: منشاء رنج و تلخ‌کامی به همراه مقالات دیر بماناد و شاد نوشته محمدرضا شفیعی کدکنی، خاطراتی از دکتر محمدرضا باطنی به قلم سیمین کریمی، پدیده‌ای به‌نام دکتر باطنی نوشته کوروش صفوی، دکتر باطنی؛ زبان‌شناسی خلاق، آگاه و خستگی‌ناپذیر نوشته رضا نیلی‌پور، آزادگی استاد باطنی به قلم ایرج پارسی‌نژاد، سی‌سال همکاری و همدلی نوشته داود موسائی، ادای دین به دکتر محمدرضا باطنی از عبدالنبی قیم، باطنِ محمدرضا باطنی، مردی فراتر از عهد خود نوشته عبدالرحمن نجل‌رحیم و دکتر باطنی، توصیف‌گر سازوکار زندگی به قلم زهرا احمدی‌نیا را شامل شده است. همچنین عکس‌های آن از باطنی، همگی در قاب دوربینِ مهرداد اسکویی ثبت شده است.

 در مقدمه این پرونده آمده است: «در پرونده این شماره از استادی نوشته‌ایم که نزدیک نیم‌قرن می‌شود که کلاس درسی ندارد. استادی که تاثیرگذاری‌اش در زبان‌شناسیِ نوین و نقد اصولی، غیرقابل انکار است. زبان پارسی بعد از فردوسی زنده ماند، چون او و امثال او از سلامتی خود کاستند و به این زبان افزودند. این مَرد، یعنی دکتر محمدرضا باطنی، که خواندن از او، شرافت و شجاعت و آزادگی را به آدمی یادآور می‌شود.»

در بخشی از گفت‌وگوی بلند که اسفند ۱۳۸۶ صورت گرفته است، او در پاسخ به پرسشِ علی‌نژاد که «کار معلمی را از چه وقت شروع کردید»، گفته است: «سال ۱۳۳۱ بود. درست هجده سالم بود که به اصطلاح آن روز با سیکلِ اول متوسطه که حدودا معادل پایان دوره راهنمایی امروز است وارد کارمعلمی شدم. بعدا خواهم گفت که روزها در یک مغازه خرازی در چهارباغ اصفهان کار می‌کردم و شب‌ها به آموزشگاه می‌رفتم و مدرک سیکل اول متوسطه را از آن طریق گرفتم. در سراسر دوره‌ای که معلم بودم همواره با کسانی که به دیگران اجحاف می‌کردند، درگیر می‌شدم. به نخستین مدرسه‌ای که پا گذاشتم، دیدم مدیر از بچه ها پول می‌گیرد که دفتر صد برگی برای‌شان بخرد اما به جایش دفتر چهل برگی به آن‌ها می‌دهد. با مدیر مدرسه دعوایم شد که چرا حق‌بچه ها را می‌خورد. گفتم شما حقوق می‌گیرید ولی این بچه‌ها پولی در بساط ندارند. این دعوا سبب شد مرا به مدرسه‌ای دیگری که پنج کیلومتر دورتر بود منتقل کردند. در آن‌جا هم باز آرام نگرفتم. دیدم مدیر مدرسه از چهار سال پیش برای کارنامه از بچه پول تمبر گرفته ولی به کارنامه آن‌ها تمبر نزده است. کسی هم نیامده نگاه کند. با او در افتادم، و باز از آن‌جا هم برم داشتند و به مدرسه دیگری منتقلم کردند. سخت‌ترین سال زندگی من از نظر تلاشی که باید می‌کردم سالی بود که هم در آن دِه درس می‌دادم و هم به اصطلاح آن روز برای گرفتن دیپلم پنجم متوسطه به آموزشگاه می‌رفتم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم عجب موجود جان‌سختی بودم. صبح که از خواب بیدار می‌شدم صبحانه خورده و نخورده سوار دوچرخه می‌شدم و بیش از دو فرسخ راه در جاده‌های خاکی آن روز رکاب می‌زدم تا به مدرسه برسم. به محض رسیدن باید می‌رفتم سر کلاس دوباره ساعت چهار بعدازظهر سوار دوچرخه می‌شدم و به اصفهان برمی‌گشتم. این قدر خاک خورده بودم که انگار من را از توی گونی آرد بیرون کشیده‌اند. فورا لباسم را عوض می‌کردم و راهی آموزشگاه می‌شدم، تا ساعت ده شب. بعد که به خانه برمی‌گشتم تازه باید می‌نشستم و تکالیف آموزشگاه را انجام می‌دادم. مکرر اتفاق می‌افتاد که پای چراغ گردسوز نفتی خوابم می‌برد و مادرم آهسته پتو یا لحافی رویم می‌انداخت و همان‌طور تا صبح می‌خوابیدم. و روز بعد این چرخه تکرار می‌شد. آن‌قدر بر روی زین دوچرخه رکاب زده بودم که باسنم تاول زده بود و مادرم گاهی ناچار می‌شد به باسنم پماد بمالد و می‌دیدم که گاهی اشک می‌ریزد. آخرین دهی که در آن‌جا به کار معلمی اشتغال داشتم دولت‌آباد برخوار بود. آن جا محیطش آرام‌تر بود و من تصمیم گرفتم دیپلم ششم بگیرم چون با دیپلم پنجم نمی‌شد وارد هیچ دانشگاهی شد. می‌خواستم دیپلم ششم ریاضی بگیرم ولی دیگر از رفتن به آموزشگاه خسته شده بودم. به همین دلیل از دیپلم ششم ریاضی صرف‌نظر کردم و دیپلم ششم ادبی را انتخاب کردم تا بتوانم شب‌ها در همان ده بمانم و درس‌های ادبی را پیش خودم بخوانم و همین طور هم شد. خردادماه سال ۱۳۳۶ بود که رفتم به صورت داوطلب امتحان ششم ادبی دادم و شاگرد اول شدم. به‌نظر من اتفاق بیش از انتخاب در زندگی نقش بازی می‌ کند. به گذشته‌ها که نگاه می‌کنم می‌بینم هر بار خواسته‌ام کاری بکنم نشده و ناچار شده‌ام مسیرم را عوض کنم. مثلا من هیچ علاقه‌ای به ادبیات نداشتم ولی مجبور شدم دیپلم ادبی بگیرم و همین دیپلم ادبی مسیر تحصیلات آینده مرا تغییر داد.»

بخش پایانی هم، به عبارت دیگر نام دارد که شامل اولِ داستان نوشته حسین آتش‌پرور و غذای نذری به قلم سرمد قباد است.