روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتم که آرزو می کنم که هیچ کس شبیه آن را تجربه نکند، اما متاسفانه هر روز تعدادی از هم وطنانم مثل من طعم تلخ بی پدر و بی مادر شدن را به بدترین صورت می چشند.
وقتی که عزیزی را از دست می دهی، تسلیت و همدردی نزدیکان و دوستان، تسلی بخش داغ فراغ است، اما با اوضاع کرونایی امروز خانواده های داغدار و متوفی، مظلوم واقع می شوند و داغ دلشان سنگین تر می شود.
وقتی کرونا داری و عزیزت را از دست می دهد، حتی نمی توانی عزیزانت را بغل کنی و دلداری دهی؛ وقتی نمی توانی اشک از گونه های پسر کوچکت برداری، آن وقت است که زمین و زمان برایت تاریک می شود، نمی دانی چگونه فرزندت را تسکین دهی تا پدربزرگش را نخواهد یا چگونه باید مادرت یا برادرانت را دلداری دهی، در صورتی که می ترسی به آنها نزدیک شوی و مجبوری فاصله اجتماعی را رعایت کنی تا داغ دیگری نبینی.
دلت ویرانه ای شده، اما باید سنگ صبور برادرهای کوچکت باشی،اما بازهم نمی توانی از ترس کرونا از نزدیک و باهم در سوگ پدر هم آواز شوی.
مادر از سر دلسوزی مادرانه اش، اشک هایش را پنهان می کند تا کوه غم هایش را از ما پنهان کند، اما نمی شود که نمی شود، چون او هم تنهاست و هم داغدار؛ کرونایی بودن من و برادرم او را بیش از پیش تنها کرده تا غم شریک زندگیش را بدون شریک تحمل کند.
اگر گوشه ای توانستم پیدا کنم، باید به تنهایی در فراغ پدر گریه کنم، چون باید مراقب باشم مبادا پسر کوچکم با دیدن اشک هایم بار دیگر هوای پدربزرگ به سرش بزند و دل طوفانی مادر را طوفانی تر کند.
باید تکیه گاه عاطفی مادر و اهل خانه باشی، اما خیلی سخت است.
شب چهارم شب کرونایی شدنم بود، احساس کردم که دیگه مقاومتم به سر آمده و نفس های آخرم است، بیهوش در تراس خانه افتادم خوشبختانه نسیم هوا کار اکسیژن رسانی را برایم انجام می داد و تا حدودی آتش تب را فروکش می داد.
در همان لحظات سخت بی هوشی و بیداری بود که دست های مهربانی را بر سرم احساس کردم، اما این ممکن نبود، چون پدرم ۱۱ روز بود که در «آی سی یو» بیمارستان آخرین ساعت های عمرش را سپری می کرد، اما نه! در همان لحظه هایی که انتظار صبح را نمی کشیدم، در رویا و بیداری کسی را در کنارم احساس می کردم، دستانش را بر پیشانیم کشید، به خدا پدرم بود.
آن شب ۲ بار حس کردم، دستم به دست پدرم می خورد و دست بر پیشانیم می گذارد؛ تصویری از او که بالای سرم است را به خاطر دارم، در آن لحظات به شوق دیدنش به سختی چشمانم را باز کردم و اطرافم را نظاره گر شدم، ولی به چشم چیزی ندیدم، اما لحظاتی بعد باز دست محبت و نگرانی پدرم را احساس کردم، چطور امکان داشت.
آن شب تا صبح کنارم بود و با کمک او توانستم شب را به صبح برسانم، صبح روز پنجم روزگار کروناییم بود و به علت شب سخت گذشته هنوز خواب بودم که موبایلم زنگ خورد.
چون نگران بودم سراسیمه جواب دادم، خانم پرستاری پشت خط بود. پرسید: شما پسر آقای یحیی پاکزاد هستید؟ قبل از اینکه چیزی بگوید، همه چیز را خودم فهمیدم، چون شب گذشته روح پدرم ترجیح داده بود آخرین دقایق را هم بالای سر پسرش باشد و نفس هایش را به یادگار بگذارد و خود پر بکشد، من این را واقعا با تمام وجود احساس کردم.
پرستار گفت، پدرتان ساعت ۱۱.۱۵ دقیقه صبح ایست قلبی کرد و احیای قلبی هم جواب نداد. در حالی که لکنت زبان گرفته بودم، گفتم شما به مادر و اهل خانه خبر ندهید، من خودم اطلاع میدهم.
و این گونه دفتر زندگی پدرم غریبانه و مظلومانه مثل صدها پدر وطنم بسته شد، در حالی که حتی نتوانستم بغلش کنم و آخرین سخنانش را بشنوم.
تصور کنید پدر فوت کند و نتوانی مادر و برادرانت و اهل خانه را در آغوش بگیری، همدیگر را تسکین بدهید و برای پدرت گریه کنی، حتی نتوانی آخرین بار صورتش را دل سیر نگاه کنی و خداحافظی کنی، این غم باد را تا آخر عمر با خودت خواهی داشت، نماز میت و تدفین کمتر از ۵ دقیقه طول بکشد. لعنت به کرونا.