تبریز-ایرنا- انصاف باید داد که نوشتن از مرگ و هجران تلخ است... و دشوارتر زمانی است که از خاموش شدن حنجرۀ استاد محمدرضا شجریان؛ خسرو آواز موسیقی اصیل ایران زمین، بنویسی ...

«رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا». انصاف باید داد که نوشتن از مرگ و هجران تلخ است... و دشوارتر زمانی است که از خاموش شدن حنجرۀ استاد محمدرضا شجریان؛ خسرو آواز موسیقی اصیل ایران زمین، بنویسی، حنجره‌ای که گسترۀ صدایش به وسعت و عظمت فرهنگ و هنر ایران بود و گواه آن لحظه‌های آسمانی ماه میهمانی خدا و مناجات‌های افشاری‌اش بود... چاره‌ای جز تسلیم به خواسته خالق هستی نبوده و در تغییر مشیّت الهی از هیچ بنی‌بشری کاری ساخته نیست: « فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَیستَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ یسْتَقْدِمُونَ»(اعراف/34) چون اجل‌شان فرا رسد لحظه‌ای پس و پیش نخواهند شد.
سخن از اسطوره بی‌بدیل موسیقی آوازی ایران است که با کمندِ هنری اصیل، دل هر آن کس را که ذرّه‌ای ذوق داشت، ربوده بود. تلخی خبر غمبار درگذشت صدای همیشه جاویدان این کهن مرز و بوم، شعری از شهریار ملک سخن را به خاطرم می‌آورد که در رثای استاد ابوالحسن صبا از یگانه استادان بزرگ موسیقی اصیل ایران سروده است:
«به غم‌انگیزترین نوحه بنالی ای دل  /  که دل انگیزترین نغمه سرا می‌میرد
مُردن مَرد هنرمند نه چندان درد است  /  این قضایی است که هر شاه و گدا می‌میرد
لیکن آن جا که غرض روی هنر پرده کشید  / دین و دل می‌رمد و ذوق و ذکاء می‌میرد»
 حضور و زندگی برخی از انسان‌ها، خاطره انگیز است و مولانا جلال‌الدین چه زیبا گفته است: «کار مردان روشنی و گرمی است».  بماند که در این ایّام، دوگانه‌ای عجیب ایجاد شده و پای سیاست نیز برای این هنرمند نامی نیز وسط کشیده شده است و ما را با آن کاری نیست، روی سخن اینجا هنر است و هنرمندی که در طول سال‌های عمر هنری خویش، آثار ماندگاری را با طنین صدای گرم و با نوای دل انگیزش، که از دل بر می‌آمد را خلق و در گنجینۀ هنر این مرز و بوم و میراث ملّی ماندگار ساخت. هنرش و بسیاری از آثار هنری‌اش قابل احترام است. «غیر از هنر که تاج سر آفرینش است / دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست». 
«چه بد کرداری ای چرخ!»... فضای غم‌بار سنگین است و راه بر هر کلامی بسته، سخن از «ربنّا خوان سفره‌های افطار» نسلی از عاشقان است و زبان الکن و قلمی که از نوشتن عاجز است. بهر حال این مناسبت تلخ‌، بهانه‌ای است تا مروری بر خاطرات ذهن پریشان داشته باشیم:
به عنوان یک طلبۀ هنر و شیفتۀ هنر اصیل موسیقی ایرانی، یادم نمی‌آید که نخستین بار کی و چه وقت صدای دُردانۀ موسیقی را شنیدم. با نوای دل‌ناله‌هایش، بدیع‌ترین و دلنشین‌ترین آوازها را به همراهِ نغمۀ ساز روح‌بخش استادان معاصر موسیقی ایران، به نظاره نشسته و چون دلشده‌ای هجران نشین، روح را به تکانه‌ای سخت صفا داده‌ایم. صدایی که با نوع اشعار انتخابی‌اش، به اعماق فرهنگ دیرین ایران زمین و تاریخ ادبیات‌مان می‌برد.
«استاد» می‌نوشتیم و «عشق» می‌خواندیم... همچنان و هنوز صدای دلنشینش در گوش‌مان طنین می‌افکند: آن هنگام که «یاری اندر کس نمی‌دیدیم» به «آلبوم بیداد»‌ پناه می‌آوردیم و در «عشّاق همایون و شوشتری»، زیر لب زمزمه می‌کردیم: «مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد». 
و آن هنگام که «تو را گذری بر مقام ما» می‌افت‍‍اد با «جان عشّاق»، شعرهای دلکش حافظ و دوبیتی‌های باباطاهر را به «سوز و گداز» زمزمه‌گر می‌شدیم: «نم‍‍ی‌دونُ‍‍م که این درد از که دی‍‍رُم». درد عشق بود و جوانی و غمِ هجر... که «انتظار دل»‌مان را با نوای نی و کمانچه و با آواز افشاری رنگی دگر می‌بخشیدی تا به «پیوند مهر»ی با آواز ابوعطا نغمه‌ای سر دهیم: «خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان» و تو با لحنی «عاشق کش»؛ «بر عقل من بخندی، گر در غمش بگریم». در این حال تصنیف «آستان جانان» را حافظانه به آواز بیات زند و بیات ترک نیوشاگر می‌شدیم: «سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی»  و چون از جور زمانه و رقیب،  دل‌مان به تنگ می‌آمد، «امیری» وار نهیب می‌زدی: « غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل! / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد».
در  تب و تاب «سِرّ عشق»، «هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم» تا اینکه در «شکسته ماهور» به شعر سعدی: حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد / دگر نصیحت مردم، حکایت است به گوشم.  و چون با شعر سعدی « از در درآمدی و من از خود بدر شدم» با لحن حماسی چهارگاه به «دستان» آمدیم و ساز «مخالف» زده شد که: « دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت / ابر چشمم؛ بر رخ از، سودای تو؛ سیلاب داشت»، در این هنگام چاره‌ای جز لحن سوزناک «مویه» برای غم روزگار و کج رفتاری‌هایش نبود: «روزگار از عشق خوبان؛ شهد، فائق می‌نمود / باز دانستم؛ که شهد آلوده؛ زهر ناب داشت».
«دولت عشق و بت چین» را به «گلبانگ» آمدیم و با  آواز سه‌گاهِ «دلشدگان»، ز حالِ دل خبر گرفتیم و اینجا بود که در «مثنوی سه‌گاه» یاد آور شدی: «مرگ را دان‍‍م؛ ول‍‍ی تا ک‍‍وی دوست / راه اگر نزدیکتر داری بگو»، حافظ شیراز،  از در «مخالف» به مدد آمد: «‌ارغنون ساز فلک؛ رهزن اهل هن‍‍ر است / چون از ای‍‍ن غصه ننالیم چرا نخروشی‍‍م»، در این هنگامۀ خروش و در این، پرده؛ جز اندیشۀ «او» نبود؛ به  «آواز شوشتری» از نسیمی، ز عنایت، گفتی که بیدارمان کند،  دلِ مستی که با بویِ نسترنی؛ نیز هشیار می‌شد.
بویِ نسترن «دلشدگان» و صدای پای آفتاب، از خواب نوشین سحرگاهان بیدارمان کرد؛ و اشارتی که «تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی»، رندانه گفتی با اهل ذوق «چشمه نوش» راست پنج‌گاه شویم و در پیچ و خمِ نوا «مُرکَب‌خوانی» کنیم. با «قطعۀ نستاریِ» ردیف نوا «چهره به چهره» نشستیم که مگر با اهل ذوق و هنر، «مزرع سبز فلک» را به «شوری» در «خلوت‌گزیده»‌ات  نیز به تماشا بنشینیم. با شورِ «یاد ایّام»، آن هنگام که «به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم»، با متانت ماهور و صلابت چهارگاه «بهاریه» خواندیم. در «بهار دلکش» زیر «گنبد مینا» با الفاظ دلکش و جان‌پرور لسان‌الغیب؛ حافظ شیرازی،  به آواز دشتی سخن از غم عشق به میان آمد:
«دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد  / چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد».
در «پیغام اهل دل» با لحن مثنوی حزینت، به نغمه با اهل دل سرودی: «بود آیا که خَرامان ز دَرم بازآیی، گره از کار فرو بسته ما بگشایی»... ما را که سرِ سودای «نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی» بود و «خیالی شده بودیم از تنهایی» با  نهیبِ جامه‌درانی‌ات، «خرامان ز درت باز آمدیم» و عاقبت همچون چکاوکی شوریده،  همدل و همراه به نغمه نشستیم: «گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو/ من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی» و به نغمه حزین نوحه‌گر شدی: «پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید/ جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی» و به «عشّاق» گفتی: «وین عجب‌تر که تو خود روی به کسی ننمایی» نالیدی و نالیدیم و به لحن جامه‌دران «ز چهره، پرده برانداختی» و سراندازان در پرده افشاری، کوچه پس کوچه‌های دلت را به نغمه به ما نمایاندی: «دلی دارم چه دل؟ محنت سَرایی» و عراقی وار، باز بلبل آسا نالیدی:  «نه دل را در تحیّر پایبندی / نه جان را جز تمنا دلگشایی» و بدینسان: در پردۀ دشتی دیلمان به سوزی حزین، «شکوه»‌هایی سر شد و با الحان رّهابی «چگونه غرق خونابه نباشم / که دستم می‌نگیرد آشنایی» را سرودی تا به یاد روح‌بخش طبیعتِ دشت‌های دیلمان، چو به «وصف حُسن ماهرویی» رسیدیم به فرودی همایونی «یک نظرِ مستانه کردی عاقبت».
و در چاووشی‌های «سپیده»‌ات، در نغمۀ شکسته‌ای، «تنور سینۀ سوزان ما» را به یاد آوردی و به «گشایش» هوایی که «در این هوا چه نفس‌ها پر آتش» بود به «داد» آمدی و با شاهد «فِیلی»، «ز صدق آینه کردار صبح خیزان» سخن راندی و «به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی» در «نیریز»ی که «خورشید از شب سرد چو آتش سر ز خاکستر» بر می‌آورد، به یاد و نام خون گلرنگ و گلگون جوانان وطن، به همراهی نغمه تار لطفی و مضراب دلکش مشکاتیان، «یادگار خون سرو» را به نظاره نشستید و با «قطعه بشارت» به ساز و آوازی، تصنیف «ایران ای سرای امید» را جاودانه ساختید. به راستی که باید «راز دل» را « از خون جوانان وطن» باید سراغ گرفت...
با نغمۀ «ساز قصه گو» از بزرگی لسان‌الغیب برایمان گفتی و ما مسحور جمال جاودانی به «آسمان عشق» پر کشیدیم. با شعری از عطار نیشابوری، حدیث حُسن جانان را به «سه‌گاه» خواندی: «جانا حدیث حُسنت در داستان نگنجد / رمزی ز راز عشق‍ت، در صد زبان نگ‍نجد» و به «‌شکسته مویه» زبان به شکوه گشودی: «آنجا که عاشقان‍ت یکدم حضور یاب‍ند / دل در حساب نای‍د جان در میان نگن‍ج‍د» و این چنین از فراقِ محنت جانان و «سرو چمان» سخن‌ها به میان آمد. به نغمه «گردانیه» که باز آمدیم حق داشتی که نهیب بزنی: «مده ‌ای رفیق پندم که به کار در نبندم / تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی». 
در تپه‌های ماهورین «شب وصل» آن هنگام که با باد  از حدیث آرزومندی شکوه می‌کردیم به ناگاه «خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی»... در این هنگام «دل مجنون» با «پیام نسیم» و «بوی باران» افشاری،  نغمه‌گر «ای خدا این وصل را هجران مکن» شد، در شور «معمای هستی»، حیرت زده بودیم که «آرام جان» در مایۀ افشاری جامه‌دران شد که: «تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم»، به «فریاد» راست پنجگاه به نغمه آمدی که «به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق».
«شب، سکوت، کویر» دشتی را سمن بویان «هم نوا با بم» کردی و «دود عود»ی که به «نوا» حکایت‌گر این بود: «عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق». «در خیال» نغمه سه‌گاه بودیم که «خبرت خراب‌تر کرد جراحت جدایی» را و به «جزای آن‍که نگف‍تی‍م؛ شکر روز وصال» به تلنگری «رسوای دل» شدیم و در این وانفسا فقط و فقط «عشق داند» که «در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند».
و این چنین در «طریق عشق»، «اشک مهتاب» از «چشم نرگس» در «خزان» برگریزی که رو به «زمستان است» سرریز شد: «کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را» و با «رندان مست» در نیمۀ مهر پاییزی و با همهمه «غوغای عشق‌بازان» همچو «مرغ خوش خوان»، به ضربی نجوا؛ «سرود مهر» سرودی و «جام تُهی» را در «شب وصل» سرکشیدی. حال چگونه با «ساز خاموش» نوای بیات ترک را باید سر داد که «بی تو بسر نمی‌شود». 
«مرگ را دان‍‍م؛ ول‍‍ی تا ک‍‍وی دوست /   راه اگر نزدیکتر داری بگو»
مرگ حق است و مشیّت الهی: «فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْ‌ءٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (یاسین/83) پس منزّه است خداوندی که مالکیّت و حاکمیّت همه چیز در دست اوست و شما را به سوی او باز می‌گردانند»، پس بار پرودگارا، به حلاوت نوایِ نوا خوان، سفره‌های رمضانت به صدای رسا می‌گوییم: «رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (کهف/10) بار الها، تو در حق ما به لطف خاصّ خود رحمتی عطا فرما و بر ما وسیله رشد و هدایتی کامل مهیّا ساز». 
خداوند از سر تقصیرات همه‌مان بگذرد... روحش شاد و قرین رحمت حق باد. بمنّه و کرمه. 

فعال فرهنگی و پژوهشگر موسیقی