به گزارش ایرنا، کودکان و نوجوان به سبب گنجایشهای شناختی و ویژگیهای رشدی خود آمادگی پذیرش متنهای بزرگسال را ندارند و به متنهایی نیاز دارند که پاسخگوی دوره رشد و نیازهای سنشان باشد و آنان را به مطالعه کتاب علاقهمند و مشتاق کند تا از کودکی عادت به کتابخوانی را در خود پرورش دهند. از این رو توجه به ادبیات کودک و نوجوان اهمیت بسیار زیادی دارد.
ادبیات کودک و نوجوان گونههای متنوعی دارد؛ از داستانهای مصور گرفته تا داستانهای تخیلی که امروز از رایجترین گونهها در این حوزه است.
کتاب مصور و تخیلی «باغچه جادویی» نوشته تارا نیکنام، با تصویرگری مریم تاجیک و با همکاری موسسه فرهنگی سمنگان کومش پارت، با ادبیاتی روان برای گروه سنی ب و ج به چاپ رسیده است و در آبان ۱۳۹۲، عنوان داستان برگزیده کودک و نوجوان در اولین دوره جایزه ادبی کومش (آهوی سمنان) را کسب کرده است.
موضوع کتاب
پسربچهای ۱۰ ساله به نام علی که به دلیل مسافرت پدر و مادرش، به همراه خواهرش سحر در منزل عموی خود سکونت دارد، هنگام دفن جسد بچه گربه خواهرش در باغچه، متوجه قدرت جادویی آن میشود. به طوری که هرچیزی در آن کاشته شود، روز بعد ۷ عدد از خاک میروید. مازیار پسرعموی علی و سحر است که به شیطنت و بدذاتی معروف است و از دوستان خود شنیده اگر بچهای در یک سال تعداد کارهای بدش از سالهای عمرش بیشتر باشد، در روز تولد خود خواهد مرد. ۲ هفته تا تولد مازیار مانده و علی و مازیار تصمیم میگیرند کارهای بد مازیار را به کمک باغچه جادویی تا قبل از روز تولدش جبران کنند و مانع مرگ مازیار شوند.
قسمتی از کتاب
مسأله اصلی برای علی در آن لحظه کتابش نبود. بلکه مریم شیبانی بود. در حقیقت گربه کوچولو خودش نمرده بود؛ مازیار او را کشته بود. مازیار کمی از علی بزرگتر و خیلی چاق تر بود. از لحظه ای که علی و سحر وارد خانه شده بودند او حتی یک بار هم با آنها خوش رفتاری نکرده بود. اگر از پدر و مادرش نمی ترسید اصلا اجازه نمی داد علی به اسباب بازی هایش دست هم بزند. حتی با پدر و مادرش و خواهر نوزادش هم بدرفتاری می کرد. در یک جمله او از آن بچه های قلدر و بدجنس بود که آدم هیچ وقت دلش نمیخواهد با آنها دوست شود.
بچه گربه تا همین چند روز پیش حالش خوب بود. وقتی سحر صبح بیدار شد او هنوز توی جعبهاش خواب بود. سحر به اتاق آوا رفته بود. گربه کوچولو بیدار شده بود و رفته بود توی اتاق مازیار و علی و از آن بدتر روی تخت مازیار پریده بود. مازیار هم که از او خوشش نمی آمد (البته او از هیچ چیز خوشش نمی آمد) او را پرت کرده بود. بعد از آن حال بچه گربه بیچاره بد شده بود و بیشتر اوقات توی جعبهاش میخوابید.
سحر خیلی نگرانش بود. آن روز صبح وقتی علی بیدار شد او توی جعبهاش مرده بود. اگر سحر بیدار میشد و میفهمید بچه گربهاش مرده حتما خیلی ناراحت میشد. برای همین او جعبه را برداشت، کنار انبار انتهای باغ رفت و جایی که که هیچ علفی نروییده بود آن را دفن کرد.