دادخدا سالاری دادستان کرمان از خاطرات سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی می گوید او که سال ها سرباز حاج قاسم بوده اکنون از بزرگ مردی از تبار نور برایمان خواهد گفت.
کربلای پنج... کربلای پنج... عجب کربلایی بود کربلا چهار و پنج!
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح ارزومندی
حاج قاسم عزیزمان هر جا و در هر مجلسی که از سنگینی و بی رحمی جنگ و شجاعت لشکریانش سخن می گفت حتما گریزی به کربلای پنج می زد. در آن عملیات سنگین و تاریخی کربلای پنج چه عزیزها که از دست نداد. شهید حسین تاجیک یکی از آنها بود، فرمانده گردان ۴۱۵ ، فرزند خاک فاریاب، صاحب همان چشمان خرمایی پرنفوذ، سینه ستبر و اراده ای که گویا از سخت ترین سنگ ها ساخته شده است.
دادستان کرمان، پیش از این و در روزگاری که ژنرال سخاوت و عطوفت هنوز از فرودگاه بغداد پرواز آسمانی اش را آغاز نکرده بود، در مورد کربلای پنج، قلمی زده بود که آن زمان در یکی از جراید نیز به چاپ رسید او در آن مطلب سردار سلیمانی را در مقام تعریف نه مقایسه به سورنا فرمانده شجاع ایرانی در جنگ با رومیان تشبیه کرده بود.
او در این دست نوشته آورده است، یک روز که توفیق دیدار حاج قاسم را داشتم، نوشته کربلای پنج را به ایشان نشان دادم.
به محض اینکه کاغذ را به ایشان دادم مطلب را خواند و اخمهایش توی هم رفت، فورا متوجه شدم که از مقایسه و تعریفی که از او کرده ام ناراحت شده است، این اخلاق سردار را خوب می شناختم اما من فقط می خواستم آنچه را که هست گفته باشم بدون ذره ای بزرگ نمایی.
حاج قاسم بعد از خواندن مطلب، رو به من گفت، تعاریف و تمجید هایش را حذف کن و من به امر ایشان چنین کردم و اینک در سالگرد عملیات کربلای پنج و شهادت حاج قاسم خواستم آن متن را با همان اسلوبی که حاجی توصیه کرده بود باز نشر کنم.
مثل هیچ کس ...
حالا دیگر او را به سورنا تشبیه نمی کنم، چون معتقدم حاج قاسم مثل هیچکس نبود، حاج قاسم خودش بود بی مثل و بی مانند.
دوم اینکه حاج قاسم بعد از خواندن این مطلب گفت به این متن اضافه کن "حسین تاجیک در آغوش من شهید شد، چشمانش را بوسیدم و روی خاکریز خواباندمش و ..."
در تقارن و همزمانی عجیب زمان کربلای پنج و ایام شهادت سردار دلها متن تصحیح شده را تقدیم آستان آن مرد آسمانی می نمایم.
نوشته بودم: کنار نهر جاسم روی خاکریز، آتش آن قدر شدید بود که گمان می کردی آتشفشانی دهان باز کرده است، متر به متر نه، وجب به وجب میدان جنگ تیر و ترکش فرود میآمد، فکر میکردی قبضههای توپ عدنان خیرالله فرمانده جبهه مقابل به هم چسبیده بودند.
حاج قاسم اینجای متن گفت، اضافه کن "مثل شلخته باران؛ آبشاری از آتش؛ یا آتشفشان گلوله" که من به رسم امانت اضافه کردم.
هیچ نقطهای از زمین نبرد امن نبود، گلوله های توپ و تانک با تن نازنینان لشکر ثارالله همان می کردند که توفان پاییزی با برگ های باغ می کند.
از آسمان آتش می بارید، هر لحظه سبز قامتی بر زمین میافتاد و اندکی بعد نوبت سپیداری دیگر.
خروج از سنگر برای ما طالبان دنیا و محتاطان بر حفظ جان، سخت و سنگر پناهگاه پنهان کردن ترسمان شده بود، اما دهها شاگرد جان برکف حاج قاسم از جمله حسین تاجیک مشغول پر کردن انتهای محور بودند در حالی که تانکهای عراقی داشتند تن سنگینشان را با غرش بلند و دودی سیاه از آنجا جلو می کشیدند
تانک های غول پیکر دشمن جلو می آمدند و جمجمه و تن نازک رزمندگان مجروح لابلای زنجیرهای فولادی آنها محو می شد.
زنجیرها یک دور کامل که می زدند از رزمنده مجروح اثری نبود جز تکه هایی از لباسش در میان آن فولاد های سخت و زنجیر ها که دیوانه وار میچرخیدند و کوه آهنی را جلو می بردند.
میان آنهمه همهمه، آتش و دود، صدای حسین تاجیک را شنیدم که خطاب به رزمندگان می گفت «گلوله آرپیجی کم داریم صبر کنید، تانکها به ۴۰، ۵۰ متری که رسیدن، شلیک کنید».
گاهی تانک ها پیشدستی میکردند و قبل از آن که آرپیجی زن شلیک کند او و آرپیجیاش را به هوا میفرستادند اما این همه ماجرا نبود درست در وانفسای دود و آتش بود که بالگردهای عراقی هم پیدایشان شد، حالا نه زمین امن بود نه آسمان!
خوب یادم است، یکی فریاد زد «حسین عراقیا از آخر خاکریز وارد شدند، گیر کردیم، الان اسیر میشیم!» حسین گفت«بیسیم زدم، حاج قاسم گفته تا آخرین نفر باید مقاومت کنید، یک سمت شما الغدیره، قیچی میشه»
با خودم گفتم، حاج قاسم خبر نداره اینجا انگار درهای جهنم باز شده، حاجی خط را که نمیبینه! چطور می توانیم مقاومت کنیم، از دیشب تا حالا جان و رمقی برامون باقی نمونده، فرمایشاتی میفرمایند این حاج قاسم! راست میگه، خودش بیاد نگهداره از عهده ما که ساخته نیست!
یک لحظه دیدم علی محمودی در حالی که دستش باندپیچی شده بود به سمت غرب خاکریز رفت، حدود ۵۰؛ ۶۰ متری تانکها، می خواست راهشان را به سمت خاکریز ببندد نگاهش کردم اما همان لحظه پیش چشم من شلیک یکی از تانک های دشمن جان علی را گرفت و من بین دود و آتش خون او را گم کردم.
زمان ظهر گذشته بود، مهمات ما رو به اتمام بود، اما بر تانکها و نفرات عراقیها لحظه به لحظه افزوده میشد، خودم را آماده پذیرفتن سختترین لحظه جنگ کرده بودم حتی اسارت، همان چیزی که خیلی از آن وحشت داشتم.
نگاهم را ناامیدانه به سمت شرق چرخاندم اما ته مانده امیدِ بیخودی که برای رسیدن مهمات و نیروی کمکی داشتیم در قلبم رنگ باخت.
میدانستم اصلاً امکانپذیر نیست، عقبه ما زیر آتش بود، هیچ جنبندهای نمیتوانست به سوی ما حرکت کند.
این طرف امان از یک نفر و از آن طرف فوج فوج تانک و نفرات عراقی بود که وارد معرکه می شدند. با خودم گفتم، گیرم که دستور عقبنشینی صادر شد، چطور میخواهیم از این معبر عقب برویم؟ خدا خیرت بدهد حاج قاسم ما را چه جایی توی هچلی گیر انداختی، نه راه پیش داریم نه راه پس، آنجا بیشتر خط و محور در دست و جولان عراقیها و تانکهایشان بود.
در همین حال نگاهم را چرخاندم سمت شرق. خدای من ! در میان گلوله هایی که بی امان بر زمین فرود می آمد و دود انفجارشان روز روشن را تاریک می کرد، یک موتور تریل از روی دژ به طرف ما میآمد، فکر کردم از گرسنگی و خستگی شبح میبینم، اما نه موتوری با سرنشین مثل باد داشت نزدیک می شد، تانکها ؛ آرپیجی ها ؛ تیر بارها دشمن به طرفش شلیک میکردند در جلو و عقب و بغل موتور گلوله به زمین می خورد؛ اما می آمد. موتور مثل صحنههای فیلم های اکشن و در میان صدها تیر و ترکش وارد خاکریز شد.
گفتم بی برو برگرد اینها یا دیوانه مادر زادند یا موج انفجار دیوانه شان کرده و یا نه؛ محور را گم کرده و سر از این جا در آورده اند!
آن دو مرد با صورت های پوشیده در چفیه، یک راست رفتند به طرف انتهای خط، پیش حسین تاجیک.
چفیه را برداشت صورتش را دیدم، خدای من باورم نمیشد!!
خود خودش بود، حاج قاسم! اینجا!
به حسین تاجیک گفت، «دلاور خسته نباشی، گفتی محاصرهای اما حالا میبینم، گل کاشتی».
شلیکهای عراقیها پیدرپی و بیامان بود. حاجقاسم یک آرپیجی را برداشت از کنار سنگر ما رد شد و رفت، در دل عراقیها، روی کانال گاهی می ایستاد و گاهی میدوید.
من این صحنه را می دیدم با خودم گفتم، عجب شجاعتی دارد، این مرد!! (سردار بعد از خواندن متن گفت این هم حذف شود که من از دلم نیامد آن را حذف کنم)
در همین حال بود که یکی از تانک دشمن به چهل ؛ پنجاه متری حاجی رسید، حاج قاسم تانک را نشانه گرفت و با شلیکی آن را از کار انداخت وگرنه از روی حاجی و نیروها رد شده بود!.
عراقیها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد به طوری که راحت دیده میشدند و به چند متریمان رسیده بودند.
شرایط را که دیدم با خودم گفتم، با این وضع حاج قاسم، شهید یا اسیر می شود حالا چه خاکی بر سرمان کنیم؟ به بهانه آوردن مهمات، اما از ترس خستگی و اسارت کمی برگشتم عقبتر که ناگهان چشمم به حسین تاجیک افتاد، حسین راحت به پشت روی لبه خاکریز خوابیده بود، باورم نشد با خودم گفتم، حسین و خواب؟!
به سمت حسین حرکت کردم، نزدیکش که رسیدم از گل سرخی که سمت قلبش روییده بود، دانستم که او هم تنهایمان گذاشته و به آسمانها پر کشیده.
بعدها که حاج قاسم این متن را خواند به من گفت، در این قسمت اضافه کن "حسین در بغلم تیر خورد آنجا حس کردم من قاسم؛ جان دادم نه حسین، صورتش را بوسیده دستی به چشمانش کشیده خواباندمش روی خاکریز"
چه روز دشواری بود آنروز، به قول مولانا "در مجلس عشاق قراری دیگر است، وین باده عشق را خماری دگر است، آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دیگر است".
حالا حاج قاسم هم مثل ما در محاصره بود.
حاجی بعد از شکار تانک دشمن بیسیم را برداشت، صدایش پر ابهتش بلند شد، قاسم؛ قاسم، قاسم؛ قاسم؛ جعفر، مهمان ها زیادشدن نزدیکن ؛ دارم می بینمشون.
صدایی از آن سوی بیسم شنیده می شد، جعفر؛ جعفر، قاسم... جعفرم؛ قاسم به گوشم، مرتضی آمد پیشتون؟
(آن زمان جعفر اسدی فرمانده لشکر و شهید مرتضی جاویدی فرمانده گردان لشکر المهدی بود که این قسمت متن هم توسط حاج قاسم اصلاح شد.)
زیر آتش باران دشمن، در کمتر از یک ساعت، جوانی با ریش انبوه و خندان با نیروهایی که کمتر از یک گروهان بودند از راه رسید او آنطور به نظر می رسید که انگار نه انگار جنگ است، بی باک و بی پروا به سمت تانک ها می دوید انگار نه انگار که این تانک ها واقیعیند و فاصله چندانی با او ندارند.
رگبارها قطع نمی شد، بعد از دقایقی آمد سمت حاج قاسم و با اصرار به حاجی گفت تو را خدا برو عقب.
اصرارش بیفایده بود. ساعتی با هزاران دلهره و خون دل، نه از شهادت بلکه از اسارت حاج قاسم گذشت.
قدری که مواضع تثبیت شد، مرتضی دوباره آمد سمت حاجی و گفت، آقای حاجی (اسدی) گفته بفرستمت عقب الان اسیر میشی و بعد ادامه داد تو رو به خدا برو عقب، مرتضی می خواست حاج قاسم را برای برگشتن راضی کند برای همین خم شد تا دست حاجی را ببوسد اما او اجازه نداد و پیشدستی کرد و گردن مرتضی را بوسید.
اما مرتضی کوتاه نیامد، حاج قاسم را به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت حاجی برو من هستم.
حاج قاسم با اصرار و قسم های مرتضی بالاخره راضی شد برود، آنهم همراه بدن مطهر حسین تاجیک و برخی دیگر از شهدا.
بعد از رفتن حاج قاسم محور تحویل مرتضی شد...