مثل دیگران دستی ناخودآگاه مرا می کشد در این حجم نامتوازن و آزار دهنده؛ مقصد: خانه.
مثل هر روز می خواهم از چهارراهی که اصلا چهارراه نیست و نمی دانم اسمش را چه بگذارم، عبور کنم؛ یک مسیرش رو به شمال برای خودروها باز است مسیری که به غرب می رود چراغ دارد، چون با خط ویژه اتوبوس هایی که از شمال به جنوب می روند، در تلاقی است.
از جوی خشک پهنی که چند سالی است آبی ندارد و تازگی ها در آن درخت کاشته اند به لبه مسیری می رسی که خودروهای عبوری رو به شمال می روند و فاصله ات با آنها و موتوری هایی که هیچ کدام اجازه عبور به پیاده نمی دهند، اندازه یک جدول است که باید خیلی احتیاط کنی. بعد به وسط آن به اصطلاح چهارراه می رسی که اگر ماشین ها پشت چراغ ایستاده باشند رد می شوی و تازه می رسی به خط ویژه اتوبوس که موتوری ها بدون توجه به چراغ، تو گویی، از شش جهت می آیند!
این در صورتی است که ازدحام اتوبوس های آکاردئونی که اسمش را به سبب چیزی که پشتش نوشته، گذاشته ام «شاه دراز» (King Long)، به علت ازدحام مجبور نباشند چراغ قرمز را رد کنند که در آن صورت تو تنها پناهت نرده یا جدولی است که بین خط ویژه و بقیه خیابان کشیده اند. اگر هم در این اثنی چراغ سبز شد باید همان جا بایستی تا دوباره قرمز شود!
هرچند، گفتم، همیشه موتوری ها هستند که شتابان و بی توجه می گذرند و آدم چند باری زهره ترک می شود.
امشب می بینم گودال های تازه ای در آن جوی "مسیل" کنده اند و از همان نوارهای پلاستیکی زرد رنگ کشیده اند تا کسی عبور نکند و در چاله نیفتد. می بینم همان جای همیشگی که عبور می کردم نوارها پاره شده است. مدتی پیش از این، همین جا را با نرده های توری فلزی بسته بودند تا کسی عبور نکند. آن را هم برخی از جا درآوردند.
ترجیح می دهم رد نشوم و می روم اندکی پایین تر شاید آن جا بتوانم از روی خط عابر بروم آن طرف خیابان. هر چند عبور این جا خطرش کمتر است.
خیلی وقت ها با خود فکر کرده ام اگر یک نابینا یا کسی که با صندلی چرخدار، عصا یا واکر بخواهد همین مسیر را برود، تکلیفش چیست؟
باری، می روم پایین تر ولی جرأت نمی کنم عبور کنم. عصبانیت در راننده هایی که پشت چراغ قرمز و ترافیک گیر افتاده اند موج می زند؛ پشت سر هم بوق می زنند. می بینم پیاده راه امن تر است. تصمیم می گیرم پیاده ادامه بدهم تا به میدان برسم و آن جا سوار تاکسی بشوم و بروم منزل.
مجبورم بیشتر پیاده روی کنم ولی چاره ای نیست؛ دوست ندارم در این هوای آلوده و در این فضای کشنده نور و صدا و ازدحام آدم ها و ماشین ها پیاده بروم! مدتی است شنوایی یک گوشم را از دست داده ام و صدای بلند اثر بسیار ناگواری در من به جا می گذارد. نا خودآگاه انگار می خواهم فریاد بزنم.
خیابان خیلی شلوغ است و موتوری ها همه وارد پیاده راه شده اند. سه بار نزدیک بود به من بزنند. همه حواسم را جمع موتوری ها کرده ام. لحظه ای از سر اتفاق سر بر می گردانم می بینم کسی سوار این دوچرخه های کرایه ای نارنجی رنگ از پشت به طرفم می آید جا خالی می دهم حتی توان اعتراض هم ندارم.
به میدان می رسم به آن سو و سر بلوار می روم تا سوار تاکسی شوم. پلیس به خاطر ازدحام زیاد خودروها آن جا ایستاده و به کسی اجازه سوار کردن مسافر نمی دهد. می بینم انگار چاره ای نیست باید پیاده ادامه بدهم! فقط آرزو می کنم دست از غیب مرا از آن میان بردارد و بگذارد سر کوچه خودمان؛ «کوچه بهشت».
در آن بلوای بوق و فریاد و همهمه، راننده سالخورده ای را که قبلا هم دیده بودم، تشخیص می دهم. فقط دلم می خواهد زودتر خودم را پرت کنم توی این حباب فلزی و شیشه ای ماشین و به آن پناه ببرم. می دانستم پیرمرد فقط مسیر مستقیم را می رود؛ از میدان تا انتهای بلوار و بر عکس.
یکبار دیگر هم سوار تاکسیش شده بودم؛ خیلی پیر بود و بیمار. پرسیدم مستقیم می ری؟ سرش را آرام به طرفم برگرداند و انگار که صدایم را نشنیده باشد، نگاهم کرد. دوباره پرسیدم، مستقیم؟ که به علامت تأیید سرش را تکان داد. ۲ مسافر دیگر هم پریدند توی ماشین و تاکسی رنجور، پیر و خسته و تو گویی متمایل به یک سو، به راه افتاد.
پیرمرد روی صندلی کج نشسته بود. به نظر می رسید ماشین هم که البته در آن راه بندان جایی برای حرکت نداشت، کج کج حرکت می کند. حرکاتش خیلی کند بود دستش را خیلی آرام می آورد بالا دنده را عوض می کرد و دوباره فرمان را می گرفت. مسافری در میانه راه پیاده شد. اسکناس پنج هزار تومانی را داد و منتظر ماند بقیه اش را بگیرد. مدتی طول کشید راننده در میان پول هایش دنبال ۲ هزار تومانی بگردد که باید پس می داد؛ که نداشت. بی صدا و با حرکت دست ها به مسافر که منتظر بود حالی کرد، پول خرد ندارد بقیه اش را بدهد. مسافر هم چیزی نگفت و رفت.
قدرت تغییر شرایطم را ندارم، وگرنه این شهر اصلا شهر زندگی نیست. در این ازدحام و جنون، خودم را شبیه کرمی احساس می کنم که میان توده بزرگتری از کرم ها افتاده و با آن ها و در کنار آن ها می لولد و فکر می کند همین که این جا در پایتخت زندگی می کند، خودش یعنی خیلی! که یعنی موفق بوده ... . نمی دانم!
هنوز به مقصد نرسیده ایم. مسافر کناری من، دختر جوانی که روسری اش را در تاریکی سر داده است روی گردنش، دستپاچه و نا مطمئن پشت چراغ قرمز پیاده می شود و در را محکم به هم می کوبد. می بینم این جا وسط خیابان جای پیاده شدن نیست وگرنه آن تکه باقی مانده از راه را پیاده می رفتم شاید زودتر و با آرامش بیشتری به خانه می رسیدم. دیدم آن طرف چهارراه آن گوشه راحت می شود پیاده شد. چراغ سبز می شود و تاکسی همان طور شبیه یک آدم پارکینسونی از میان چهارراه می گذرد و می رسد به راه بندان آن طرف که تا چراغ قرمز بعدی کش آمده است.
از راننده می خواهم نگه دارد و اسکناس ۱۰ هزار تومانی را به او می دهم؛ پول خرد ندارم. اسکناس را نگاه می کند و به سمتم می گیرد که یعنی پول خرد بده!
پیرمرد صدای اعتراضش بلند شده که چرا همان جا که مسافر قبلی پیاده شد پیاده نشدی تا او هم بتواند دور بزند و برود! پشت سر هم تکرار می کرد چرا پیاده نشدی؟ می گویم، آن جا وسط چهارراه، وسط خیابان، جای پیاده شدن نبود ولی دست بردار نیست.
چرا پیاده نشدی؟ چرا پیاده نشدی؟ ... .
دوباره توضیح می دهم که پول خرد ندارم: قابلی نداره چقدر داری؟ هر چقدر داری بده!
دیده بودم مسافر قبلی پنج هزار تومانی داده بود ولی ول کن نیست؛ پشت سر هم تکرار می کند: چرا پیاده نشدی من دور بزنم برم خونه؟ چرا پیاده نشدی؟
پیاده می شوم و سریع از او و ماشینش فاصله می گیرم. پشت سرم ایستاده و بوق می زند. فکر می کنم می خواهد بقیه پولم را بدهد. برمی گردم. دیدم دیوانه وار همان سوال را می پرسد: چرا پیاده نشدی من برم؟ چرا پیاده نشدی؟
چه می توانم بگویم. درمانده نگاهش می کنم و برمی گردم که بروم. می بینم با همان حرکات کند شده اسکناس پنج هزار تومانی را به طرفم می گیرد و مستاصل به راه بندان نگاه می کند.
کلافه و شتابان از او فاصله می گیرم و به راهم ادامه می دهم. پیاده راه این طرف بلوار پهن و وسیع است. اسم این جا را گذاشته ام، «راسته دکترها» چون پر است از مطب های خصوصی، مراکز تصویربرداری و آزمایشگاه های پزشکی. این جا هم آرامش را ۲ خودرویی که نمی دانم بر اساس چه منطقی پیاده راه را برای ادامه مسیر برگزیده اند، بر هم زده اند. سعی می کنم خوش بین باشم. شاید مریض بد حال داشته خواسته جلوی مطب پیاده کند؛ نمی دانم.
بالاخره به خیابان خودمان می رسم و مدتی بعد به کوچه بهشت و به بن بست خودمان جایی که این موقع از غروب معمولا بوی دودی عجیب به مشامم می رسد، بویی که انگار من هم به آن عادت کرده ام و یک شب که نباشد، هوا را بو می کشم؛ بگذریم!
بالاخره خانه! در را می بندم. می کشم ببینم بسته شده یا نه. باز می شود. دوباره می بندم؛ این بار محکم تر. باز هم بسته نمی شود. محکم تر می کوبم ... . مدیر ساختمان می گوید، فقط تو با این در مشکل داری کسی اعتراضی ندارد. من هم کم کم دارد باورم می شود که مشکل از دست های من است. دیگر اعتراضی نکرده ام. هر طور هست، در را می بندم.
در آپارتمان را می گشایم بوی خوش ذرت بو داده می زند توی صورتم ذرتی که دیشب همکارم آورده بود برای تشکر از کاری که قرار بود برایش انجام بدهم و امروز، با وجود همه پیگیری هایم، به خاطر هیچ و پوچ، کارش انجام نشد. این بوی خوش همه آن ناراحتی ناشی از تلاش بی سرانجام من برای کمک به او و غصه همکاری نکردن آدم ها و بهانه های مختلف آزاردهنده شان را دوباره به ذهنم آورد.
دیدم پسرم به سویم می آید و نجوا کنان می پرسد، برای روز مادر برای مامان چی خریدی؟
- نتونستم بابا، نشد!