شاید هیچ سبک ادبی دیگری غیر از داستان کوتاه در ادبیات داستانی آن هم در روزهای شلوغ زندگی شهری و هیاهوی آمد و شد آدمها جذاب نباشد.
داستان کوتاه گونهای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کمتری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را مینویسد درحالی که در داستان بلند یا رمان، نویسنده به جنبههای مختلف زندگی یک یا چند شخصیت میپردازد و دستش برای استفاده از کلمات باز است. به همین دلیل ایجاز در داستان کوتاه مهم است و نویسنده نباید به موارد حاشیهای بپردازد.
داستان کوتاه مزیت استفاده از زمان در کوتاه ترین لحظات را (مانند سفرهای روزمره در مترو و اتوبوس و تاکسی یا صف انتظار برای ملاقات با دکتر و هرجایی که پارهای زمان مرده وجود دارد که می توان به بطالت نگذراند) به شدت ممکن میسازد؛ در کوتاه زمانی با قهرمان داستان همراه میشوید و با حداقل تمرکز مخاطب داستانی میشوید که نویسنده برایتان نقل میکند.
البته این کوتاهی داستان به منزله به کیفیتی آن نیست و بسته به قدرت قلم نویسنده و میزان موفقیت وی در همراه کردن مخاطب، می تواند بسیار اثرگذار باشد به صورتی که روزها درگیر شخصیت داستانی شوید که در کسری از ساعت و در شلوغ ترین معبر زندگی روزمره خوانده اید.
باخه یعنی لاکپشت
کتاب باخه یعنی لاکپشت مجموعه یازده داستان کوتاه از الهام اشرفی که به تازگی از سوی انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده، کتابی از این دست است؛ کتابی که به خصوص به دلیل دربرگرفتن مولفه های بسیارش با زندگی بیشمار آدمها و به ویژه زنان (چرا که تقریبا تمام قصه های این کتاب به جز داستان طوطی و مغازه دار، راویانی زن و دختر دارد) برای مخاطب قابل لمس و همزادپنداری است؛ دختر دانشجو، دختری که در یک فروشگاه صندوق دار است، زن مطلقه ای که دنبال کنندگان زیادی در اینستاگرام به دلیل مهارت آشپزی دارد، زنی که با عشق ازدواج کرده و حالا نمی خواهد زندگی را با همسرش ادامه دهد و ... راویان داستان های مختلف این کتاب هستند؛ کتابی که به رغم کوچکی جثه و تعداد صفحاتش قدرت همراه ساختن مخاطب را با خود دارد.
یکی از نکات جذاب این کتاب دنبال کردن سرنوشت راوی هر قصه در دل قصه بعدی است؛ موضوع هوشمندانه ای که نویسنده با ظرافت و در خلاصه ترین شکل ممکن بیان می کند و مخاطب را از پس سرانجام قصه قبلیاش بی جواب رها نمی سازد.
آروزهای بربادرفته، جاه طلبیهای بی پایان، حسرتهای مکرر، دوست داشتنها و دوست نداشتنهای سالم و بیمارگونه، نقابهای دروغین آدمها در زندگی شلوغ شهر، رویاهای رنگین، دردهای گذشته و بی سرانجامیهای آینده از جمله موضوعات مطرح در سرگذشت آدمهای قصههای مختلف این کتاب است.
سودای آغوش تو
در بخشی از این کتاب با عنوان سودای آغوش تو آمده است:
دلیل آشتیکردنم با حیاط رسیدگی همسایهها و مدیر ساختمان به آن هم بود. چند ماه پیش از هر واحد سیصدهزار تومان گرفتند و چند درخت و گل و گلدان و دو نیمکت فلزی مثل توی پارکها گذاشتند توی حیاط. اوایل که به حیاط میآمدم بچهها نزدیکم نمیشدند، ولی تازگیها باهام دوست شدهاند. شاید چون فکر میکنند من که همقدشان هستم لابد همسنشان هم هستم.
امشب اما حیاط ساکت است. شاید چون جمعه است و همه مهمانیای جایی رفتهاند. بهتر. شوری اگر بود بهش زنگ میزدم بیاید پایین. کمی میلرزم، اما سکوت این عصر اردیبهشتی به سرمایش میارزد.
همسایهٔ واحد روبهروییام که عاشقش هستم مرد حدوداً چهلسالهایست؛ کممو و قدبلند. اسم و فامیلشیاش را نمیدانم، اما شوری هر وقت از جلسات هرازگاهی ساختمان برمیگردد میگوید «کچل دراز نیومده بود.» کچل دراز هرچه که هست و نیست، لااقل یک نقطهٔ مشترک با من دارد؛ مردمگریز و تنهاست.
حجم این سکوت امشب ساختمان زیادی سنگین شده. عادت ندارم. شاید باید بروم بالا. ولی بوی یاسها نمیگذارند. پدرم گوشهای از حیاطمان را بوتهای یاس کاشته بود. بوتهٔ یاس در تمام سالهای کودکیام رشد کرد و راه گرفت به دیوار. حالا عطر این یاسها رنگ و بوی خانهٔ پدر و مادرم را برایم پررنگتر کرده است.
یاسهای سفید خوشبو تمام شبها با من باشید، نه فقط امشب که همدم من شدید.
من نسبت به بقیهٔ دوستهام موقعیت بهتری دارم. همیشه این فکر که پدر و مادرم از بابت به دنیاآوردن من احساس عذابوجدان داشتهاند اذیتم میکند. اصلاً به خاطر همین عذابوجدانشان به مستقل شدن من کمک کردند، واِلا که من به تنهایی از پس خریدن این واحد کوچک و قولنامه نوشتن و این کارهایش برنمیآمدم. پدر و مادرم پسرخالهدخترخاله هستند. ثمرهٔ این ازدواج فامیلی شد کوتاهبودن من که همگروهیهام و اصلاً همهجا بهش بیماری نانیسم میگویند. ولی از نظر من بیماری نیست، فقدان چیزی است که همه دارند و ما نه، همین. (صفحه ۱۹)
باخه یعنی لاکپشت مجموعه یازده داستان کوتاه از الهام اشرفی را انتشارات کتاب نیستان در یکصد وچهارده صفحه و شمارگان ۳۰۰ نسخه در قطع نیم وزیری به بازار نشر عرضه کرده است.