به گزارش روز سه شنبه خبرنگار حوزه ایثار وشهادت ایرنا، در این کتاب روایت هایی از «حسن ذوالفقاری» دایی شهید، «عباس ذوالفقاری» پسر دایی شهید، «کاظم انصاری» برادر شهید، «طاهره انصاری»، «رقیه انصاری» و «سکینه انصاری» خواهران شهید، «خسرو خدا بنده لو»، «محمدباقر پالیزدار»، «یدالله قدیمی" و «امیر فیروز زارع» دوستان شهید و «نادر مخلق آذر»، «محمود علی شعبانی»، «جواد امیری»، «حمید رضا فرزاد»، «محمد سرتیپی» و «اصغر حیدری» از همرزمان شهید درباره شهید والامقام «اصغر انصاری» ثبت شده است.
اصغر انصاری، دوم شهریور ۱۳۴۲، در روستای منصور از توابع شهر بوئین زهرا به دنیا آمد. پدرش عبدالجواد، کشاورز بود و مادرش صاحبه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. یازدهم بهمن ۱۳۶۵، در آبادان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران است.
در بخشی از کتاب به نقل از کاظم برادر شهید آمده، با اینکه در یک اتاق زندگی می کردیم، اخلاق مان زیاد با هم جور نبود. اصغر ساکت بود و آرام، ولی من تند و عصبی. یک بار حسابی دعوایمان شد. زمانی بود که خانه مان هنوز مهرآباد بود و نرفته بودیم امام زاده حسن (ع). اصغر می گفت «من زن ندارم. می خواهم بروم از مملکتم دفاع کنم.» من توی عصبانیت می گفتم «می روی و بدنت را میاورند برایمان.»
وی افزوده است : آخرش هم کار به دعوا کشید و دو تا ... زدم توی گوشش، ولی اصغر دست بلند نکرد. بعد هم به همسرم گفت «بهش بگو برادر بزرگی و به گردنم حق داری، احترامت واجبه. ولی قرار نیست هر چی بگویی بگویم چشم. من نمی توانم از مملکتم دست بکشم.»
خودت هم بیایی اینجا دیگر برنمی گردی
برادر شهید ادامه داده آست : به خاطر این دعوا تا چند ماه نمی آمد خانه ما. ولی بعد کم کم آشتی کردیم. من همچنان مخالف بودم. دایم بهش گیر می دادم که «کی تمام می کنی و برمی گردی؟» پاییز می گفت عید، عید می گفت تابستان. ولی وقتی پاپی اش می شدم می گفت «انشاالله هر وقت جنگ تمام شد یا هر وقت دشمن رو از مملکت بیرون کردیم و صلح کردیم؛ اگر زنده ماندم البته.» و می خندید. وقتی عصبانی می شدم، اصغر می گفت «خودت هم بیایی اینجارو ببینی دیگر برنمی گردی اینجا، داداش.»
کتاب «شاعر دشت و هور» به قلم افضل قائمیکاشانی در ۲۰۸ صفحه به همت نشر بیست و هفت منتشر شده است.
گزیده ای از کتاب شاعر دشت و هور
در هنرستان هم در یک کلاس بودیم. در یک میز کنار هم می نشستیم. وضعیت درس اصغر بدک نبود. مثل دوره ی راهنمایی کم درس می خواند و شب امتحانی بود. شب امتحان همان طور که برای من توضیح می داد، خودش هم یاد می گرفت. با این حال همیشه می گفت «خسته شده ام، می خواهم تغییر رشته بدهم. » می خواست برود ادبیات، ولی دلش نمی آمد. می گفت «اگه یه همراه داشتم، می رفتم ادبیات. » می دانستم که اصغر رشته اش را دوست ندارد. از اول عاشق کتاب و شعر و ادبیات بود. ته کتاب شعرهایی را که می خرید، در می آورد. شعر «غم این خفته چند/ خواب در چشم تَرم می شکند» را خیلی دوست داشت؛ مدام زمزمه می کرد. به شوخی می گفتم «این شعره آخه؟ من هم بلدم این جوری شعر بگم. »
اصغر می خندید و می گفت «اگه راست می گویی، بگو. » حرف را عوض می کردم و می گفتم «می توانی معنی اش کنی خداوکیلی؟ این چی می خواهد بگه؟ » اصغر برای همان دو خط شعر کلی معنی می تراشید. چیزهایی می گفت که من سر درنمی آوردم.
کتاب «به رنگ عشق»
کتاب «به رنگ عشق» خاطرات «سهیلا فرجی» خواهر و همسر شهیدان «مجید فرجی و غلامعلی خزایی» که توسط «آذر آزادی» نگاشته شده است .
این کتاب ۲۸۳ صفحهای توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه و انتشارات «صریر» چاپ و منتشر شد.
برشی از متن کتاب
آرام سرم را روی قفسهی سینه اش گذاشتم. احساس کردم قلب مهربانش هنوز هم میتپد. میتوانستم عشق را در تمام استخوانهایش احساس کنم. دلم گواهی میداد خودش است. انگار دوست نداشت من کنارش باشم. انگار دلش برایم میسوخت که عروسش به جای لباس دامادی او را این طور سوخته و در کفن میدید! نفسم به شماره افتاده بود. قفسهی سینه اش را بوسیدم و گفتم: «غلامعلی من باز هم دوستت دارم و عاشقت میمانم.» صدای هق هق گریه آقای رضایی و برادرش را پشت سرم میشنیدم. دلم میخواست جیغ بکشم، اما به احترامش بغضم را قورت دادم و صدایم را در گلویم خفه کردم. نمیخواستم گریه کنم تا اشک هایم آخرین دیدارمان را تار کنند.