تهران - ایرنا - محمد مسجدجامعی، دیپلمات و سفیر اسبق ایران در واتیکان و مراکش گفت درک "منطق تحولی" تحولات اخیر افغانستان برای شناخت بهتر و بیشتر علل بروز آنها در کشور همسایه ضروری است.

به گزارش روز شنبه ایرنا، با پیشروی نظامی گروه طالبان در افغانستان و توجه رسانه‌ها و افکار عمومی جهان به حوادث این کشور و ضرورت پرداختن به ریشه‌های شکل‌گیری این تحولات در کشور همسایه، وی در وبیناری که در دانشگاه کاشان با موضوع «تحولات اخیر افغانستان و پیشروی طالبان» برگزار شد در سخنانی بر اهمیت درک این "منطق تحولی" تاکید کرد و گفت:"بحث در باره افغانستان و عمدتا طالبان است. واقعیت این است که مسئله طالبان که هم‌اکنون مورد دغدغه خاطر افراد فراوانی قرار گرفته، در صورتی به‌خوبی روشن می‌شود که مسئله افغانستان و ویژگی‌ها و تحولاتش روشن شود. برآمدن طالبان و قدرت یافتن آنها در نیمه دوم دهه ۹۰ قرن گذشته و سپس شکست آنها و تحولات پس از آن و موقعیت امروزشان می‌باید با توجه به عوامل مختلفی که در صحنه حضور داشته و دارند، بررسی شود. در غیر این صورت مسئله از درون درک نمی‌شود. به عبارت دیگر می‌باید مطالعه‌ای ژئوپلیتیکی در مورد آن صورت گیرد، ژئوپلیتیک بدین معنا که عناصر مختلفی که در شکل دادن به یک واقعیت دخالت دارند، اعم از تاریخی و فرهنگی و دینی و هویتی و تا اجتماعی و اقتصادی و منطقه‌ای و بین‌المللی لحاظ شوند و به هر یک سهم شایسته خود داده شود و خصوصا «منطق تحولی» آن مورد مطالعه و مورد مداقه قرارگیرد.

با این وجود، مسئله را می توان در ۶ محور ۱. شکل‌گیری افغانستان و چگونگی آن؛ ۲. چگونه این کشور تاریخ جدید را تجربه کرده است؛ ۳. مفهوم و اهمیت افغانستان در صحنه برون مرزی، اعم از منطقه‌ای و بین‌المللی؛ ۴. پیدایش طالبان؛ ۵. اسلام‌گرایی طالبان و ویژگی‌هایش و سرانجام ۶. رابطه ما و طالبان مورد بررسی قرار داد.

شکل‌گیری افغانستان

افغانستان بخشی است از خراسان بزرگ و این منطقه در دوران‌های مختلف تاریخی، چه قبل و چه بعد از اسلام، عموما بخشی از ایران بوده و خصوصا بعد از اسلام تاریخ و فرهنگ و تمدن بسیار شکوفایی داشته است. از این لحاظ نزدیکی فرهنگی و تمدنی ایران و افغانستان نمونه‌ای استثنایی است. ظاهرشاه در ملاقات‌هایم با وی بارها می‌گفت کمتر دو ملتی را می‌توان یافت که این چنین که ما و شما به یکدیگر نزدیک هستیم، نزدیک باشند. به‌واقع این سخن درست و دقیقی است و از سر تعارفات و مجاملات دیپلماتیک نیست. به هنگام ماموریت در واتیکان با ایشان و ژنرال عبدالوالی که داماد و پسرعمو و عملا همه‌کاره او بود و هردو مقیم در شهر رم بودند، در تماس بودم.

البته سرزمین افغانستان را در مقایسه با عموم مناطق خراسان بزرگ، خصوصیتی است که در شکل دادن بدان تاثیر فراوانی داشته است. اکثر مناطق این کشور کوهستانی، سرد وسخت و صعب العبور است. این ویژگی سرزمینی موجب شده که مردم آن سخت‌کوش، پرطاقت، قانع و دلاور باشند. این شرایط به دلائلی موجب استحکام پیوندهای قبیله‌ای و قومی شده است. بخشی از نیرومندی پیوندهای قومی و طائفی به دلیل همین شرایط طبیعی و زیستی است. چنانکه عدم تعرض بیگانگان و شکست آنها به هنگام دست‌اندازی نیز، به همین علت است. بخش مهمی از سرزمین افغانستان ادامه کوه‌های هندوکش و پامیراست و ارتفاعات بلند آن بعضا بیش از ۷ هزار متر ارتفاع دارد.

شکل‌گیری افغانستان عملا به پس از کشته شدن نادرشاه باز می‌گردد. به رغم آنکه نادر مهاجمان افغان را از ایران بیرون راند، اما بخشی از فرماندهان و سپاهیان وی از منطقه افغانستان بودند و در حمله معروف او به هند، وی نیز شرکت داشتند.

یکی از فرماندهان وی، احمدخان ابدالی است که به نادر بسیار نزدیک بود. معروف  است که او تنها کسی بود که با نادر صریحا صحبت می‌کرد و احیانا از ضمیر «تو» استفاده می‌کرد و این نشان دهنده نزدیکی و صمیمیت بین این دو است.

احمدخان پس از کشته شدن نادر ادعای استقلال کرد. او که اصلا پشتون بود، آنها را به زیر فرمان آورد و این نقطه شروع شکل‌گیری افغانستان و پشتون‌گرایی افراطی پشتون‌ها و بالاخره حاکمیت آنهاست.

در ادوار مختلف تاریخ ایران کم نبوده‌اند افراد و یا شاهزادگانی که ادعای استقلال کرده‌اند، اما تقریبا هیچ یک از آنان به قوم خاصی تکیه نداشته‌اند و نکوشیده‌اند قوم خود را سروری دهند و دیگران را نادیده انگارند و حقوق‌شان را نادیده گیرند. پشتون‌گرایی احمدخان همچون «نجد»گرایی جد بزرگ سعودی‌ها در اوائل قرن نوزدهم است. او هم به مردمان منطقه نجد تکیه کرد و با کمک آنها به پیروزی رسید و پس از تارومار شدنش توسط عثمانی‌ها، نواده‌اش عبدالعزیز باز هم با کمک همین نجدی‌ها قدرت را از شریف حسین گرفت و پادشاه عربستان شد که هنوز هم ادامه دارد. البته «قوم‌گرایی» به‌مراتب بیش از «منطقه‌گرایی» در تعارض با هویت ملی و شکل دادن به واقعیت «ملت-دولت» است. 

در افغانستان عملا چنین شد و بجز دوره بسیار کوتاه قدرت‌یابی «بچه سقا» که تاجیک بود و به‌طور ناجوانمردانه‌ای کشته شد، بقیه جملگی پشتون بودند. ظاهرشاه به عنوان آخرین پادشاه و اجدادش همه پشتون بودند. داودخان که علیه ظاهرشاه که پسر عمویش نیز بود کودتا کرد؛ پشتون بود و تمام سران حزب کمونیست افغانستان که قدرت را به دست گرفتند، از ترکی گرفته تا حفیظ‌الله و ببرک‌کارمل و تا نجیب‌الله همگی پشتون بودند.

آنچه به گونه‌ای مستقیم و غیرمستقیم به این جریان کمک کرد، حضور انگلیس‌ها در شبه قاره هند بود. آنان مدت‌ها قبل از قرن ۱۹در هند حضور داشتند، اما از اوایل قرن ۱۹ این حضور همه جانبه و کامل شد و عملا هند تحت استعمار درآمد.

در همان ایام روس‌ها می‌کوشیدند خود را به هند نزدیک سازند. بهترین راه جهت سد کردن روس‌ها، پرداختن به افغانستان بود. در آن زمان غرب افغانستان در قلمرو ایران قرار داشت و راه نفوذ روس‌ها عملا از منطقه افغانستان می‌گذشت. مهم این بود که این سرزمین از دست‌اندازی آنها مصون شود. حلقه ضعیف در این میان بخش غربی افغانستان بود که در اختیار ایران دوران قاجار قرار داشت و آنها نمی‌توانستند در برابر روس‌ها بایستند. با تمهیداتی شرورانه ایران را مجبور کردند از هرات عقب نشینی کند و آن را به‌عنوان بخشی از افغانستان، به رسمیت بشناسد و به این ترتیب این کشور در مرزهای موجود شکل گرفت.

اما نکته مهم‌تر این بود که آنان سیاست «ایران‌زدایی» و سیاست «زبان فارسی‌زدایی» را در پیش گرفتند؛ همانگونه که در مورد بحرین انجام دادند. این سیاست، افغانستان و نظام حاکمش را هرچه بیشتر پشتون کرد که البته به مرور زمان تشدید شد. سیاستی که حتی در دوران حکومت ۴۰ ساله ظاهرشاه هم ادامه یافت، به رغم آنکه رابطه او و ایران آن دوران، رابطه خوب و گرمی بود.

سیاست «زبان فارسی زدایی» هم مکمل سیاست «ایران زدایی» بود و هم بدین وسیله تاجیک‌ها به حاشیه رانده می‌شدند. آنها درصد بزرگی از جمعیت را تشکیل می‌دادند و هم مذهب پشتون‌ها یعنی «حنفی» بودند و نمی‌توانستند آنان را به دلائل مذهبی، به هواداری از ایران متهم سازند. این همه به‌طور مستقیم و غیرمستقیم در خدمت پشتونیزه کردن این کشور قرارگرفت.

بدین ترتیب افغانستان شکل می‌گیرد. مشکل این بود که جریان شکل‌گیری و بلکه چگونگی شکل‌گیری ناسیونالیسم افغانی، خود جریانی پشتونی بود که پیوسته قوی‌تر و پررنگ‌تر می‌شد و عملا به بی‌اعتنایی به اقوام دیگر و حتی تبعیض نسبت به آنها، منجر گردید.

 این بدین معنی بود که اقوام موجود در این کشور صرفا در «سرزمین مشترک» زندگی می‌کردند و واقعیت «دولت-ملت» در آن نه تنها شکل نگرفت، بلکه به دلایل مختلفی تعارض‌های قومی و مذهبی افزایش یافت. خصوصا که پشتون‌ها تا قبل از سقوط نجیب‌الله به دیگران اجازه نمی‌دادند به گونه‌ای موثر و متناسب با واقعیت اجتماعی و تاریخی‌شان سهمی از قدرت داشته باشند. معروف چنین است نجیب‌الله که آخرین رئیس‌جمهوری کمونیست کشورش بود و قبل از آن مدت‌ها ریاست سازمان امنیت «خاد» را به عهده داشت مکرر می‌گفت از اینکه در مواردی قدرت را به غیر پشتون‌ها داده، پشیمان است. حال آنکه در اندیشه کمونیستی و سوسیالیستی تفاوت‌ها و تعارض‌های قومی و زبانی و مذهبی باید از بین برود. کمونیسم آنها به واقع «کمونیسم پشتونی» بود. احتمالا در کمتر جایی مکتب کمونیسم تا این حد حالت بومی یافته است.

تاریخ جدید    

افغانستان بسیار دیرهنگام و به گونه‌ای استثنایی و کاملا متفاوت تاریخ جدید را تجربه کرد و تا اواخر دوران ظاهرشاه در همان شرایط زمان‌های گذشته قرار داشت. این جریان را دلائل مختلفی است.

مسئله اصلی این بود که اکثریت قریب به اتفاق مردم حتی تا زمان انقلاب کمونیستی در روستاها و در جوامع بسته روستایی زندگی می‌کردند. آنچه این جریان را تشدید می‌کرد خودکفایی و خودبسندگی مناطق روستایی بود. اولا راه‌های مواصلاتی چندانی وجود نداشت و ثانیا در فصل سرما و یخبندان که در گذشته بسیار سخت و طولانی بود، ارتباط روستاها با شهر و پایتخت عملا قطع می‌شد. در نتیجه نسبت به حوائج اولیه نوعی خودکفایی وجود داشت؛ مضافا آنکه آنان افرادی بسیار سخت‌کوش و قانع بودند. صرفه‌جویی و قناعت آنها و تلاش بی‌وقفه‌شان جهت انطباق با شرایط و موقعیت، عامل مهمی بود در این خوکفایی. کمتر مردمی همچون مردم این سرزمین تا بدین حد قانع و پرتلاش هستند. کم و بیش مانند «طوارق» که در جنوب کشورهای شمال افریقا و نیز در کشور مالی زندگی می‌کنند. در اینجا سرما و مناطق کوهستانی و در آنجا گرما و صحرای خشک، آنها را به افرادی قانع و سخت‌جان تبدیل کرده است.

اما محیط‌های شهری هم در مقایسه با شهرها و پایتخت‌های موجود در منطقه، چندان باز نبود. در این مورد علت، به مناطق مرزی موجود در قلمرو همسایگان، بازمی‌گشت. همسایگان افغانستان عبارتند از سه کشور آسیای مرکزی یعنی ازبکستان، تاجیکستان و ترکمنستان و ایران و پاکستان و چین. کشورهای آسیای مرکزی چه در دوره تزارها و چه در دوره کمونیست‌ها عملا جوامعی به شدت امنیتی و بسته بودند. چین هم این‌چنین بود. مضافا که مرز مشترک با چین باریکه‌ای است کوچک که در ارتفاعات صعب العبور قرار دارد. اما داستان در مورد ایران و پاکستان این بود که مناطق مرزی این دو کشور با افغانستان از جمله بسته‌ترین مناطق این دو کشور محسوب می‌شدند. البته این سخن در مورد پاکستان به مراتب صحیح‌تر است. در نتیجه امکان چندانی جهت آشنایی با دنیای جدید وجود نداشت. اگرچه ادبیات دینی و غیردینی ایران و همچنین نظام آموزشی طلبگی موجود در ایران از دهه ۴۰ سال‌شمار شمسی، نفوذ قابل توجه و فزاینده‌ای در افغانستان و خاصه در بین هزاره‌ها داشت.

در اواخر دوران ظاهرشاه گشایش‌هایی ایجاد می‌شود که با آمدن "داود" تشدید شد. در همین ایام است که تعداد قابل توجهی از دانشجویان به شوروی می‌روند و اندیشه‌های کمونیستی در بین جوانان و در جوامع شهری جای باز می‌کند، اما این جریان فکری به تحرک فکری و فلسفی از «درون درآمده»‌ای نمی‌انجامد. برای نمونه نفوذ اندیشه‌های سوسیالیستی و کمونیستی در ایران بعد از جنگ جهانی دوم به تحرک فکری و دینی و حتی فرهنگی و اجتماعی می‌انجامد. بدین معنی که شاهد کتاب‌های مختلفی در نقد ماتریالیسم و کمونیسم هستیم و البته در کنار آن اقدامات مختلفی صورت می‌گیرد. عملا جامعه و متن جامعه با واقعیت‌های جدید درگیر می‌شود و واکنش از «درون برآمده»ای از خود نشان می‌دهد. چنین جریان‌هایی در افغانستان اتفاق نمی‌افتد.

بالاخره حزب کمونیست با کودتایی خونین قدرت را بدست می‌گیرد. کشوری عمیقا سنتی و با حاکمیتی سوسیالیستی که صرفا با پشتیبانی شوروی‌ها می‌توانست بماند و ادامه یابد. طبیعی است که جامعه در برابر آن بایستد و مقاومت کند. سرکوب رژیم مقاومت را تشدید می‌کند و در نهایت به مداخله نظامی شوروی‌ها منجر می‌شود.

این جریان عملا به تشدید و تقویت هویت‌های قومی می‌انجامد و در نهایت و به‌گونه‌ای غیرمستقیم و ناخواسته گسل‌های قومی و مذهبی را قوی‌تر و عمیق‌تر می‌کند. این نیز پدیده‌ای استثنائی است. مقاومت در برابر استعمار و یا آنچه را جامعه نمی‌پسندید در جهان سوم،‌ عملا به افزایش انسجام و وحدت مالی کمک می‌کرد و در اینجا چنین نبود و عملا وحدت ملی را تضعیف کرد.

اگرچه دشمن مشترکی که حزب کمونیست و شوروی‌ها باشند وجود داشت، ‌اما مقاومت در درون ساختارهای قومی و مذهبی تجلی می‌یافت. تجربه مشترکی در گذشته وجود نداشت که بر اساس آن در این مقاومت ملی،‌ همگان برخیزند و در زیر یک پرچم درآیند. برای نمونه در جریان جنگ تحمیلی بخش‌های مختلف جامعه ایران در زیر پرچم واحدی قرار داشتند، اما در افغانستان عملا چنین نبود و با توجه به زمینه‌های تاریخی، نمی‌توانست چنین باشد.

نکته دیگر این است که در جریان یک مقاومت مسلحانه تمام عیار عملا هویت‌های موجود از جمله هویت قومی تقویت می‌شود. این درست است که اعتقادات دینی مردم آنها را به مقاومت وامی‌داشت، اما این اعتقادات پیوند عمیقی با مسائل هویتی داشت و گویی هر قومی در معنای دقیق خود،‌ «اسلام خاص» خود را داشت.

چنانکه گفتیم اگر افغانستان قبل از بر سرکار آمدن کمونیست‌ها از لاک جامعه بسته خود برون آمده بود و ارتباط بین افراد و اقوام و قبائل روان‌تر و گسترده‌تر شده بود، این مقاومت می‌توانست به انسجام و وحدت ملی کمک کند. مضافا چنانکه خواهیم گفت کمک‌های مالی و تسلیحاتی دیگران و بویژه عربستان سعودی و برخی از شیخ‌نشین‌های حاشیه خلیج فارس به‌گونه‌ای بود که به تقویت بنیادهایی که به بسته شدن جامعه می‌انجامید، یاری می‌رساند و اصولا کمک‌گنندگان چنین می‌خواستند. آنها خواهان هرچه بسته‌تر شدن جامعه مورد کمک هستند و هنوز هم داستان این‌گونه است و این یکی از دلایل مخالفت آنان با اخوان المسلمین است. گویی همه عوامل دست به دست داده بود تا افغانستان تاریخ جدید را به‌گونه‌ای کاملا متفاوت و استثنایی تجربه کند و پیوسته گذشته‌گراتر و سنتی‌تر و قوم‌گراتر شود.

افغانستان در صحنه برون مرزی

تا قبل از کودتای کمونیستی و دخالت نظامی شوروی افغانستان واجد اهمیت خاصی در صحنه منطقه‌ای و بین‌المللی نبود. کشوری بدون ساحل و بدون منابع طبیعی سرشار. البته منابع طبیعی این کشور کم نیست، مسئله اینجا بود که باتوجه به تکنولوژی‌های استخراجی و راه‌های مواصلاتی تا قبل از دهه ۸۰، بهره‌برداری از آنها چندان مقرون به صرفه نبود. البته این هم بود که انگلیسی‌ها دوبار از آنها شکست سختی خورده بودند و لذا کمتر کشوری مایل بود که روابط خود و حتی تعاملات فرهنگی خود را با آن گسترش دهد. اگرچه از دهه ۶۰ به بعد شوروی‌ها کوشیدند روابط فرهنگی و دانشگاهی را توسعه دهند.

نقطه عطف، قدرت یافتن حزب کمونیست و آمدن روس‌ها بود. گویی افغانستان از انزوا به‌در آورده شد؛ خصوصا که در آن ایام رونالد ریگان به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شده بود و او سیاست صریحا خصمانه‌ای علیه شوروی داشت. اشغال افغانستان در ابتدا ترس بزرگی را موجب شد،‌ چنین در افکار عمومی و خاصه در افکار عمومی غربی تداعی شد که کمونیست‌ها نفوذشان را پیوسته گسترش می‌دهند. در دهه ۷۰ گستره نفوذ آنان و مخصوصا با کمک کوبا در افریقا توسعه یافت و این نمونه دیگری از گسترش قلمرویی آنها بود و اینکه آنان به راحتی می‌توانند پاکستان را به زانو درآورند و به آب‌های گرم دست یابند. رویایی که از زمان پطر کبیر پیوسته در فکر و ذهن روس‌ها وجود داشت و گذشته از تمامی تهدیدها، این تهدیدی بود برای جریان دائمی نفت که در آن ایام حساسیت فراوانی داشت و همه درباره آن صحبت می‌کردند. هنوز داستان شوک و تحریم نفتی ۱۹۷۳ و ضرورت استمرار جریان نفت در اذهان وجود داشت و احتمال اختلال در آن موجب نگرانی بود. مدتی بعد مسئله این شد که آنها می‌توانند و می‌باید در افغانستان، شوروی‌ها را زمین‌گیر و بلکه تضعیف کنند و به همین جهت آن را «ویتنام شوروی» نامیدند.

بجز امریکا و انگلستان و مجموعه غرب برخی از کشورهای منطقه نیز دل‌نگرانی‌های مختلفی داشتند که نتیجه  مجموع آن، خروج افغانستان از انزوای تاریخی‌اش بود. در رأس آنان "ضیاءالحق" در پاکستان بود. او با کودتایی نظامی،‌ "ذوالفقار علی بوتو" را برکنار و سپس زندان کرد. این اقدامی جسورانه بود و مجبور بود در داخل کشور «بوتو زدایی» کند و در خارج از آن به‌گونه‌ای عمل کند که عدم مشروعیت او فراموش شود. بهترین وسیله برای نیل به هر دو هدف، کمک به مبارزان افغانی بود. این هم در داخل برای او محبوبیت می‌آورد و هم در خارج مشروعیت. مضافا که از این طریق می‌توانست از کمک‌های مالی و تسلیحاتی غربیان و سعودیان و خلیج فارسیان سود جوید و چنین کرد.

حوادث افغانستان برای سعودی‌ها هم،‌ اگرچه نه مستقیما، مهم بود. در آن روزگار پاکستان منبع لایزال نیروی کار برای کشورهای شورای همکاری خلیج فارس بود و البته همکاری نظامی و امنیتی هم در این میان وجود داشت. در سرکوب قیام "جهیمان" در اول محرم ۱۴۰۰ نیروهای پاکستانی نقش مهمی داشتند. لذا هم پاکستان مهم بود و هم اینکه آنان از گسترش دامنه نفوذ شوروی در منطقه می‌ترسیدند. آنها شوروی‌ها و به‌طور کلی کمونیست‌ها را مظاهر واقعی شیطان می‌دانستند. این تصور و تفکر تا سال‌های پایانی شوروی وجود و بلکه حاکمیت داشت.

اما مسئله اصلی برای آنان این بود که افغانستان عملا به صحنه جدیدی تبدیل شده بود که ناراضیان دینی خود را بدانجا اعزام کنند. این ناراضیان از اواخر دهه هفتاد نیمه فعال بودند؛ و پس از قیام جهیمان به حرکت درآمدند. آنان رژیم را به انحراف از خط اصیل وهابیت متهم می‌کردند و خواهان تغییرات بنیادی بودند. دستگیری و زندانی کردن آنها ممکن نبود و اصولا اتخاذ چنین روشی به نارضایتی‌ها می‌افزود. بهترین کار اعزام آنها به منطقه نبرد بود، مخصوصا که آنان عاشق چالش کردن و جنگیدن و به تعبیر خودشان جهاد کردن بودند. این موجب رضایت ناراضیان و نیز خشنودی افکار عمومی داخلی و به‌طور کلی افکار عمومی اسلامی می‌شد. کمک بی‌دریغ امریکا و پاکستان و انگلیس هم بسیار مغتنم بود.

بدین ترتیب افغانستان از انزوا به‌درآمد. هم در صحنه منطقه‌ای و هم اسلامی و هم بین‌المللی. یکی از نمونه‌های این به صحنه آمدن، «مد» شدن لباس افغانی برای بسیاری از جوانانی بود که گرایشی به اسلام سیاسی و سلفی داشتند. این شیوه لباس حتی جوانان مسلمان مهاجر مقیم اروپا را هم، تحت تأثیر قرار داد. لباس محلی مجاهدان افغانی تبدیل به مدل لباس مبارزه‌جویان مسلمان شد؛ کم و بیش همچون لباس کاسترو و چه‌گوارا برای کمونیست‌های دهه ۶۰ و ۷۰.   

و البته در حال حاضر افغانستان از زاویه‌ای دیگر اهمیت یافته است. آنها همسایه چین هستند و همسایه ایالت بالقوه ناآرام سین‌کیانگ. هم‌اکنون رقابت و بلکه خصومتی تمام عیار و تا حدودی غیر علنی بین چین و مجموعه غرب و ژاپن و خاصه امریکا وجود دارد. این جریان ادامه خواهد یافت و تشدید می‌شود و افغانستان در این میان اهمیتی کلیدی دارد.

احتمالا این برای اولین بار است که پس از جنگ سرد افغانستان،‌ و شاید تمامی منطقه،‌آوردگاه رقابت بین دو قدرت امریکا و چین شده و یا خواهد شد. پس از فروپاشی بلوک شرق کم و بیش رقابت بین قدرت‌های بزرگ و در سرزمین دیگران یا وجود نداشت و یا چندان جدی نبود. به نظر می‌آید از این پس این رقابت و خصومت به‌گونه‌ای جدی بین دو کشور نامبرده درگیرد که بهایش را کشورهای ضعیف خواهند پرداخت.

در این میان هند قدرت نظامی و صنعتی و اقتصادی بزرگی است که پیوسته نگران افغانستان و گروه‌های اسلام‌گرایش بوده و هست،‌ چراکه ناراضیان مسلمان هندی چه در کشمیر و چه در خارج از آن، با آنان مرتبط بوده و هستند. اصولا هند در طول تاریخ ضربات نظامی سنگینی از افغانستان خورده و هیچ‌گاه آن را فراموش نکرده است. علاوه آنکه پاکستان در رقابت دائمی‌اش با هند به اسلام‌گرایان افغانی نیاز دارد. اینان بهترین کسانی هستند که می‌توانند در فشار به هند پاکستان را نمایندگی کنند.

ترکیه هم‌اکنون در افغانستان فعال شده است. جریانی که ادامه خواهد یافت. اهداف ترکیه در بخش آسیایی و آسیای مرکزی از طریق افغانستان قابل تحقق است. چه اقتصادی و چه مواصلاتی و چه سیاسی و راهبردی و حتی نظامی. ضمن آنکه ترکیه از برگ افغانستان جهت تنظیم رابطه‌اش با امریکا و امتیازگیری از او به‌خوبی استفاده کرده و می‌کند.

در این میان روسیه و کشورهای آسیای مرکزی هم هستند و هر یک به دلیل خاص خود دلواپس تحولات در افغانستان هستند. تحولات در افغانستان هم روسیه را، به‌طور مستقیم و غیر مستقیم، تهدید می‌کند و هم متحدان آسیای مرکزی او را، و نمی‌تواند صرفا نظاره‌گر باشد. مخصوصا که بسیاری از این تحولات با کمک قدرت‌های خارجی رقیب صورت می‌گیرد. ثبات شکننده عموم کشورهای آسیای مرکزی در گرو ثبات و آرامش افغانستان است. فراموش نشود که به لحاظ قومی و زبانی و حتی نژادی آسیای مرکزی ادامه افغانستان است و یا افغانستان ادامه آنها. این شباهت و همسانی می‌تواند مشکلات فراوان و پیچیده‌ای را موجب شود. به نوعی دیگر این سخن در مورد ساکنان ایالت سین‌کیانگ چین هم صحیح است،‌اگرچه خیلی‌ها می‌دانند چگونه آن را کنترل کنند.

پیدایش طالبان

ضربه بزرگ به افغانستان قدرت‌یابی کمونیست‌ها و دخالت شوروی بود. در کشورهای مختلفی، اعم از اسلامی و غیر اسلامی، کمونیست‌ها حکومت یافتند،‌اما چنین تغییرات شگرفی را موجب نشدند. از یمن جنوبی گرفته تا اتیوپی وکوبا. در اینجا شرایط به‌گونه‌ای بود که پای دیگران را به کشور و نواحی مرزی باز کرد و مقابله با شوروی و ملحدان و کمونیست‌ها به صورت یک شعار ارزشمند عمومی و اسلامی درآمد.

قبلا لازم است مقدمه‌ای ذکر شود. حوزه‌های علمیه پیوسته در افغانستان و پاکستان وجود داشته و عموما و بلکه کلا با کمک‌های ناچیز مردم محلی اداره می‌شده است. وظیفه آنان تربیت افراد جهت پاسخگویی به نیازهای دینی مردم بود و تقریبا نه بیشتر. هم حوزه‌های شیعی و هم سنی به لحاظ مواد درسی و استاد کم و بیش خودکفا بودند و آموزش در سطوح بالاتر در مورد شیعیان در حوزه‌های ایران و یا نجف صورت می‌گرفت و در مورد اهل سنت در طی قرون اخیر، عموما به هند می‌رفتند. این جریان و به همین ترتیب تا قدرت‌یابی کمونیست‌ها ادامه یافت.

از این به بعد و جهت مقابله با شوروی به ناگهان صدها میلیون دلار به مناطق مرزی بین افغانستان و پاکستان سرازیر شد. بخشی از آن صرف ایجاد مدارس دینی جدید شد که همچون قارچ از زمین می‌رویید و هزاران و بلکه ده‌ها هزار داوطلب را جذب کرد و مدتی بعد این تعداد به صدها هزار تن رسید. در منطقه‌ای فقیر و آکنده از حماسه دینی این مدارس که با پول خارجی راه‌اندازی و اداره می‌شد، در اوج شکوفایی قرار گرفت و مهم مطالبی بود که آموزش می‌دادند. عموم معلمان تمایلات سلفی داشتند و یا چنین گرایشی یافته بودند و یا بدان تظاهر می‌کردند. گویی بغداد حنابله قرن سوم و قرن چهارم دوباره زنده شده است،‌ با همان شیوه‌ها و تعصبات و فهم از ورای ظاهر متون دینی و اعتماد بر هرآنچه نقل شده، اگرچه روایتی ضعیف باشد. این زمینه عمومی بود.

چنانکه گفتیم به ناگهان هزاران و بلکه ده‌ها هزار عرب از کشورهای مختلف و خصوصا از سعودی و مصر و کشورهای عربی خاورمیانه و شمال افریقا، به این منطقه سرازیر شدند که بعدها به عنوان «افغان العرب» شهرت یافتند. خود کشورهای نامبرده و کشورهای مبدأ، تسهیلاتی جهت این انتقال فراهم می‌کردند. هدف آنها خلاصی از گروه‌های ناراضی‌ای بود که خصوصیاتی جنگ‌طلبانه داشتند. حضور آنها مشکل آفرین بود و بهترین وسیله اعزام‌شان یود. اندیشه سیاسی-انقلابی-اسلامی آنان در آن ایام دو گونه بود. کسانی که از عربستان می‌آمدند تفکراتی همچون جهیمان داشتند و خواهان تحقق وهابیتی خالص همچون وهابیت شخص ابن‌عبدالوهاب؛ و اعتراض‌شان به دلیل انحراف از آن بود. گروه دوم متأثر از افکار سید قطب بودند. قطب در اواخر عمر و به دلائل مختلف به نظریه‌ای روی آورد که بر اساس آن می‌باید با جامعه‌ای که اسلام را در کلیتش تحقق نبخشیده، مبارزه کرد تا آن را تحقق بخشد. در نیمه دوم دهه هفتاد گروه‌های انقلابی و برانداز فراوانی از دل این ایدئولوژی بیرون آمد که به اقدامات مختلف تخریبی دست یازیدند و از جمله ترور وزیر اوقاف مصر، محمد حسین الذهبی، ‌که فرد دانشمندی هم بود. کتاب معروف «التفسیر و المفسرون» از آثار اوست.

گروه اول را بن‌لادن نمایندگی می‌کرد که به مقامات سعودی بسیار نزدیک بود و گروه دوم را ایمن الظواهری که از جوانان اخوان‌ المسلمین بود و به گروه‌های تکفیری گرایش داشت. در گیر و دار مبارزه و جنگ، این دو گروه حضور داشتند. کنش و واکنش‌های فکری و عقیدتی بین این دو در نهایت به تولد «ایدئولوژی القاعده» انجامید اما این تمامی ماجرا نبود. اینان به نوبه خود مدارس طلبگی یاد شده را نیز تحت تأثیر قرار دادند و به دلیل نظام‌مند بودن تفکرات سلفی و وهابی و هماهنگی بیشترش با میراث دینی افغانی‌ها و پاکستانی‌ها، نقش آنان به مراتب بیشتر و عمیق‌تر بود. تفکر قطب نوعی تفکر سیاسی بود،‌ اما از آن سلفی‌ها پشتوانه تاریخی و حدیثی و اعتقادی سرشاری داشت.

حضور اینان در مجموع مشکلاتی را موجب شد و بعضا شخصیت کاریزماتیک افرادی چون بن‌لادن که دختر ملاعمر را به زنی گرفت و یا عبدالله عزّام که عالمی با موقعیت و بسیار موثر بود، از شدت مشکلات کم می‌کرد. خصوصا که افغان العرب‌ها، به‌ویژه سعودی‌هایشان، عموما روحیه‌ای تهاجمی داشتند و خود را نسبت به اسلام مطلع‌تر و عامل‌تر می‌دانستند و توقع داشتند افغان‌ها به نظراتشان گوش فرادهند و بر همان اساس عمل کنند. گزارش‌ها و کتاب‌های مختلفی در این مورد وجود دارد که از آنها می‌گذریم.

قابل انکار نیست که حضور آنان اثرات غیر قابل انکاری باقی گذاشت و در مجموع اسلامیت عموم افغان‌ها را سلفی کرد و یا حداقل بدان نزدیک ساخت. این عامل بعدها در تشکل‌یابی طالبان موثر افتاد و بدان‌ها نظم و قوام داد. نباید فراموش کرد که تمایلات سلفی به دلیل نفوذ فراوان مکتب «دیوبندی» در طالبان وجود داشت،‌ اما سلفیت وهابی بدان تفسیری وهابی بخشید و آن را به معنای واقعی جامد و خشک و قشری کرد.

نقطه شروع شکل‌گیری طالبان به بعد از نجیب‌الله بازمی‌گردد. گروه‌های مختلف جهادی به‌تدریج تمامی نقاط کشور و در نهایت کابل را تسخیر کردند و کشور در دست مجاهدان قرار گرفت. این ابتدای بی‌نظمی و بی‌امنیتی بود. هر گروهی متناسب با منافع و مصالح خود سخن می‌گفت و اقدام می‌کرد و مهم‌تر آنکه اینان در بسیاری از موارد با یکدیگر درگیر می شدند و حتی از سلاح سنگین استفاده می‌کردند. در این میان قربانیان، مردمان عادی و زنان و کودکان بودند. افغان‌العرب در این میان سهم بزرگی داشت تا بدانجا که همین گروه‌های جهادی از آنان خواستند کشورشان را ترک گویند و برخی چنین کردند و بسیاری از آنان به هنگام بازگشت، دستگیر شدند. یکی از فجایعی که در این میان اتفاق افتاد، تجاوز به زنان بود تا آنجا که گویی چنین روشی به رویّه تبدیل شده بود. یکی از این موارد را ملاعمر شخصا می‌بیند و غیرت‌مندانه از طلاب مدارس دینی کمک می‌خواهد. علت رجوع به او و نه دیگران این بود که گروه‌های جهادی همگی فاسد شده بودند و بدین ترتیب سیل داوطلبان به سوی او سرازیر می‌شود.

باتوجه به شرایط بسیار ناامن و سخت آن ایام، این داوطلبان به‌سرعت به نیروی بزرگی تبدیل شدند و از این به بعد است که بیگانگان دخالت می‌کنند و به کمک آنها برمی‌خیزند تا از امکانات و نفوذشان استفاده کنند. مهمترین‌ها پاکستان است و عربستان و امارات و نیز امریکا و انگلیس.

ملاعمر خود پشتون بود و طلبه‌هایی که به یاری او آمدند عموما پشتون بودند و به مرور به‌کلی پشتون شدند. این مجموعه قدرت یافت و پول و تسلیحات دریافت کرد و در موارد فراوانی تسلیحات را به غنیمت گرفت و عملا به بزرگترین مجموعه نظامی تبدیل شد. در همین موقعیت است که بسیاری از درجه‌داران و افسران پشتون رژیم کمونیستی سابق بدان‌ها ملحق می‌شوند و در موارد فراوانی فرماندهی عملیات را به‌دست می‌گیرند و بدین گونه طالبان بر کل افغانستان مسلط می‌شود و از جانب سه کشور نخست نامبرده به رسمیت شناخته شد.

نکات یادشده توسط ژنرال عبدالولی، پسرعمو و داماد ظاهرشاه، بیان شد. او به هنگام کودتای داودخان رییس ستاد ارتش افغانستان بود و لذا در دوران داود مدتی زندانی می‌شود. چنانکه گفته شد با او و ظاهرشاه در هنگام مأموریت در واتیکان در ارتباط بودم، یکبار که به دیدن آمد گفت که طالبان از وی برای بازدید دعوت کرده است و بدانجا رفت و به هنگام بازگشت عکس‌هایش را با افراد برجسته طالبان و سایر نیروهای طالبانی‌، نشان داد. او نکات یاد شده را بازگفت که خود دیده و لمس کرده بود. گویا طالبان از ظاهرشاه جهت بازگشت به افغانستان دعوت کرده بودند و او را «پدر افغان‌ها» می‌نامیدند.

چنین است چگونگی تولد طالبان در طول سالیانی معدود. آنچه موقعیت آنان را خصوصا در دوره نخستین موجب شد برچیدن بساط مجاهدان و برقراری امنیت بود و البته در این راه مخالفان خود را بی‌رحمانه مجازات می‌کردند و می‌کشتند. نکته دوم نظم و انضباط و اطاعت از مافوق بود. احتمالا آنان بیش از اقوام دیگر افغانستان نظم‌پذیر و انضباط‌پذیر هستند و آخرین نکته اینکه افراد متعلق به بدنه طالبان آموزش و تفکرات و اعتقادات مشابهی داشتند و لذا انضباط آنها ناشی از نوعی «انضباط عقیدتی» است. آنان دانش‌آموختگان مجموعه مدارسی بودند که شیوه یکسانی را در آموزش مواد درسی به‌کار می‌گرفتند. گویی این مدارس «سپاهیانی ایدئولوژیک» تربیت می‌کردند. موفقیت این نظام ایدئولوژیک در قطعیت و چون و چرا ناپذیری آن بود و این به دلیل همان پشتوانه سلفی‌اش بود. تفکر سلفی عموما از طرف مقابل می‌خواهد بدون بحث و جدل آنچه را گفته می‌شود بپذیرد و بدان عمل کند. البته سیاست طالبانی عوارضی هم داشت که مهمترینش نارضایتی عمیق مردم از اعمال و رفتار و سیاست‌های آنان بود. آنها به‌واقع آزادی و شخصیت و عزت نفس مردم را نابود کرده بودند. آنها می‌باید فقط مطیع باشند و دیگر هیچ و با کمترین اعتراض به سختی مجازات می‌شدند و یا به قتل می‌رسیدند.

و بالاخره دلیل نهایی این موفقیت یک‌دست بودن طالبان بود. همه پشتون بودند، خواه از افغانستان باشند و یا از پاکستان آمده باشند و این در هماهنگی با توقع دائمی آنان از زمان احمدخان ابدالی بود که می‌باید قدرت را خود در دست داشته باشند.

اسلام‌گرایی

حرکت‌ها و جنبش‌های اسلام‌گرا در مجموع جهان مسلمان عمدتا به نیمه دوم قرن نوزدهم بازمی‌گردد. این جنبش‌ها خواهان عدم عقب‌نشینی اعتقادی و عملی مسلمانان است در برابر تمدن جدید چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی. در نتیجه رقیب را که تمدن جدید است، می‌شناسد و یا لااقل تا حدودی می‌شناسد و می‌کوشد در برابر مسائل مختلفی که ناشی از نفوذ و گسترش این تمدن و فرهنگ است،‌ پاسخی اسلامی عرضه دارد و و بر هویت دینی در برابر تهدیدها و هجوم‌ها تکیه کند. این ویژگی مشترک عموم این جنبش‌هاست، چه در ایران دوران قاجار و چه در قلمرو عثمانی و یا در شبه‌قاره‌هند و یا در منطقه خاورمیانه عربی و شمال افریقا.

اما افغانستان به دلیل بسته بودن جامعه، فاقد چنین تجربه‌ای بود. در اواخر دوران ظاهرشاه حرکت‌هایی وجود داشت ولی کم و کیف آن قابل مقایسه با کشورهای اسلامی دیگر و حتی همسایگانش نبود. در زمان داود شرایط سخت‌تر می‌شود و به ناگهان کمونیست‌ها و با پشتیبانی شوروی قدرت را به دست می‌گیرند.

اگرچه اسلام مهمترین عامل در ایستادگی در برابر کمونیسم و اشغال‌گران بود و واقعا ابرقدرتی همچون شوروی را مستأصل کرد و شکست داد،‌ اما این متفاوت است با اسلام‌گرایی کسانی که مثلا در ترکیه و یا مراکش قدرت را بدست گرفتند و یا در کشورهایی همچون تونس و اردن و مالزی و تا حدودی اندونزی که در ساختار قدرت شرکت داشتند.

اصولا اسلام‌گرایی افغانی و خاصه از نوع طالبانی آن به‌کلی متفاوت است با اسلام‌گرایی عموم اسلام‌گرایان امروز و این به «تجربه متفاوت» آنان با دنیای جدید که بدان اشارت رفت، بازمی‌گردد. در بهترین تعبیر اسلام‌گرایی طالبان چیزی است در حد «تطبیق شریعت» و آن هم شریعت در مفهوم و چارچوب کلاسیک و غیر اجتهادی آن.

قهرمان «تطبیق شریعت» چنانکه گفته‌اند و می‌گویند، عربستان بوده و تا حدودی هست و به‌واقع تطبیق شریعت آنها به مراتب به‌روزتر و منعطف‌تر از نوع طالبانی است. حتی در اوج قدرت وهابیت، چه در زمان عبدالعزیز و چه در دوران پسرش ابن‌سعود و چه در سال‌های دهه ۸۰ و ۹۰ که رژیم سعودی به شدت تحت فشار نیروهای سلفی-وهابی بود،‌ این‌گونه عمل نمی‌کردند. آنها عملا مفهوم «جامعه مدرن» را پذیرفته بودند و اینکه می‌باید به جامعه خدمت کرد و خدمات ارائه داد. از ایجاد و توسعه زیرساخت‌های مدنی همچون جاده و فرودگاه و به‌طور کلی مواصلات تا خدمات درمانی و آموزشی و دانشگاهی و تا خدمات دیگر شهری. دولت خود را موظف می‌دانست که به امور شهروندانش رسیدگی کند و آسایش و رفاه‌شان را فراهم آورد.

چنان نبوده و نیست که آنان با تمامی معیارها و ارزش‌های تمدن نوین به مخالفت برخیزند. آن مقداری از آن را که در تعارض با ظواهر شرع نیست و می‌تواند در خدمت مردم و یا حکومت قرار گیرد، می‌پذیرند و بدان عامل هستند. این درست است که آنان به بخشی از حقوق شهروندی که به آزادی عقیده و بیان و آزادی رسانه و انتخابات و یا تضمین حقوق اقلیت‌ها مربوط می‌شود، پایبند نیستند، ‌اما در ایجاد زیربناهای شهری و اقتصادی و صنعتی و بانکی و بیمه‌ای و خدماتی تقریبا کوتاهی نمی‌کنند. عموم گرایش‌های اسلامی معاصر، از گذشته تاکنون،‌ چنین بوده و هستند و بدین معیارها و ارزش‌ها متعهد می‌باشند. و در جایی چون ترکیه احیانا بیش از دیگر احزاب.

وظیفه حکومت از نظر طالبان «تطبیق شریعت» است و نه پرداختن به آنچه بیان شد. از نظر آنان، اصولا ملت و شهروند و «حقوق شهروندی» بی‌معنا است. آنچه وجود دارد «رعیت» است و او مکلف است که مطیع آنچه را «حکومت» و «امارت اسلامی» می‌گوید، باشد. او «مکلف» است و نه «محق» و وظیفه حکومت است که شریعت را اجرا کند. این وظیفه دنیوی و مایه نجات اخروی او است و اگر چنین نکند خیانت کرده و می‌باید مردم او را به راه راست آورند.

نکته این است که علیرغم چنین تصوری از سیاست و کیفیت اداره جامعه،‌ آنها عمیقا پشتون‌گرا هستند و آن را در تعارض با دین نمی‌دانند. اعتقاد آنان به برتری قوم و فرهنگ و زبان و مذهب پشتون، به نوعی «اعتقادی» و «دینی» است. با چنین دیدگاهی اصولا چندان مفهوم نیست که درباره حقوق دیگران صحبت شود. خواه هزاره شیعه باشند و یا تاجیک و ازبک حنفی و یا شافعی.

به‌هرحال نفرت بیش از حد از فرهنگ و تمدن جدید و مخالفت صریح با تمامی مظاهر آن عمدتا به دلیل تجربه خاص افغانستان است با روزگار نوین. مکتب دیوبندی که عموم طالبان بدان تعلق دارند،‌ منشأ هندی دارد و در حال حاضر حتی دیوبندهای هند هم این‌چنین نیستند. به دلائلی سیاسی قدرت‌به‌دستان واقعی در پاکستان خواهان پیروی از مکتب دیوبندی غیر منطبق شده با شرایط جدید در بین طبقات فقیر خود هستند و بدان دامن می‌زنند و این جریان به نوبه خود در افراطی و هرچه بسته‌تر کردن طالبان موثر بوده و هست و بعید به نظر می‌آید تغییری اساسی درآن صورت پذیرد. طالبان پاکستان به دلایلی افراطی‌تر و خشن‌تر از طالبان افغانستان است و کثرت پشتون‌های این کشور منبع انسانی لایزالی است برای طالبان افغانستان. صرف نظر از دلایل داخلی چنین پدیده‌ای، واقعیت این است که پاکستانی‌ها خواهان افراطی بودن و افراطی ماندن آنها هستند. این به سود آنها در جهات مختلف بوده و هست. مضافا که بسیاری از افراد مؤثر در ارتش خود سلفی مزاج هستند و دفاع از اندیشه سلفی را در راستای اعتقاد دینی و نیز منافع ملی خود می‌دانند.     

رابطه دوجانبه

پرداختن به این موضوع متوقف است به روشن شدن دو مسئله مهم دیگر. مسئله نخست این است که «سیاست شیعی» ما چیست؟ بالاخره باید به این سوال پاسخ گفت و نمی‌توان آن را نادیده گرفت و یا با تعارف و مجامله از آن گذشت. اتخاذ این سیاست یک ضرورت است و از ذات و ماهیت کشور ما برمی‌آید. ایران بپذیرد و یا نپذیرد مرکز ثقل «ژئوپلیتیک تشیع» است. این واقعیتی تاریخی و هویتی و نیز امروزی است. دیگران هم ما را این‌گونه می‌نگرند، اعم از آنکه مسلمان باشند و یا غیر مسلمان. این واقعیت از دوران صفویه به بعد وجود داشته و در آینده هم وجود خواهد داشت و البته بعد از انقلاب به مراتب نیرومندتر شده است؛ حتی در اوج ضعف تاریخی ما در نیمه دوم دوران قاجار،‌ داستان بدین گونه بوده است. عبدالرحمن‌خان که با خشونت‌آمیزترین شکل ممکن هزاره‌ها را قتل عام کرد و زنان و دختران‌شان را به بردگی گرفت نیز چنین تصوری از ایران دوران قاجار داشت.

چنانکه اسرائیل هم گرانیگاه ژئوپلیتیک یهودیت است. واتیکان هم نسبت به کاتولیک‌های جهان، چنین جایگاهی دارد. در قرن نوزدهم روسیه می‌کوشید ارتدوکس‌های جهان و منطقه خاورمیانه را تحت پوشش قرار دهد چراکه خود را گرانیگاه کلیسای ارتدوکس می‌دانست. فرانسه هم در آن روزگار می‌کوشید چنین نقشی را برای کاتولیک‌ها داشته باشد.  چنانکه اروپایی‌ها هم برای عثمانی‌ها در قرن نوزدهم چنین نقشی را قائل بودند. آنان با کمی تأخیر این نکته را دریافتند و کوشیدند در مواردی که به حقوق مسلمانان در منطقه شرق اروپا مربوط می‌شد، از این امتیاز بهره گیرند. چگونگی شکل‌گیری ژئوپلیتیک دینی و مذهبی خود بحث مهمی است که ضرورت پرداختن بدان برای ما یک ضرورت است که متاسفانه عموما نادیده گرفته می‌شود. این واقعیت هم امتیازاتی می‌آورد و هم وظائفی را تحمیل می‌کند. نمی‌توان از امتیازاتش بهره گرفت و تعهدات و وظائفش را نادیده انگاشت.

در اینجا نمی‌توان و نمی‌باید به این مسئله پرداخته شود، اما بالاخره باید روشن شود که «سیاست شیعی» ما چیست و چه نکات و الزاماتی را باید رعایت کند و چگونه وظیفه خود را به انجام رساند. به‌هرحال این سیاست نمی‌تواند و نمی‌باید علیرغم میل و اراده اکثریت شیعیان در منطقه‌ای که هستند، باشد. این به این معنی است که لزوما می‌باید نظرات شیعیان افغانستان در تنظیم رابطه ما با این کشور و با گروه‌های مختلفش،‌ لحاظ شود. همچنانکه مثلا در تنظیم رابطه بین فرانسه و لبنان پیوسته نظرات مارونی‌ها در اولویت تعیین سیاست لبنانی فرانسه بوده و هست.

نکته دوم به سیاست ما در آنجا که به همسایگان مربوط می‌شود، بازمی‌گردد. بسیاری از آنان تا خیلی قبل بخشی از قلمرو سرزمینی ما بودند و امروزه نیستند. به‌طور طبیعی اینان مجبور هستند برای اثبات خود و برای اثبات هویت مستقل خود بسیاری از واقعیت‌های تاریخی و فرهنگی و هنری و ادبی را منکر شوند و یا آنها را به‌گونه‌ای تحریف شده معرفی کنند.

مسئله این نیست که با این اقدامات مقابله شود، مسئله دریافت منطق رفتاری طرف مقابل است و تا این نکته به خوبی روشن نشود نمی‌توان سیاست واقع‌بینانه‌ای را طراحی و اعمال کرد. حتی از این واقعیت می‌توان در جهت تقویت رابطه متقابل سود جست و اقدامات افراطی و تحریک‌آمیز آنان را تعدیل و خنثی کرد. در این مورد سیاست اروپاییان نسبت به همسایگان‌شان در آنجا که اقلیتی هم‌قوم و هم‌زبان آنها وجود دارد،‌ قابل تأمل است.

و اما اصل بحث، اگرچه نمی‌توان به تمامی نکات اشاره کرد و فقط به ذکر نکاتی می‌پردازیم. چنانکه گفتیم بازیگران متعددی در افغانستان موجود حضور فعال دارند و لذا تحولات کنونی برآیندی است از مجموعه تحولات داخلی و دخالت‌ها و نقش آفرینی‌های خارجی. اینکه نیروهای امریکایی و ناتویی آنجا را ترک کردند، بخشی از واقعیت است. اولا آنها ابزارها و افراد و گروه‌های خود را دارند و از طریق آنها و مخصوصا از طریق رسانه‌های گروهی اعمال نفوذ می‌کنند و ثانیا کشورهای ریز و درشتی هستند که در هماهنگی با آنها و یا حتی در رقابت و مقابله با آنان نقش‌آفرینی می‌کنند و چنانکه گذشت در این میان چین را اهمیت فراوانی است. آنها مایلند از آنجا به چین فشار آورند و چین هم در چارچوب راه ابریشم و سایر اهداف اقتصادی و غیر اقتصادی‌اش واکنش نشان داده و می‌دهد. البته چین همیشه رابطه‌ای صمیمانه و نزدیک با پاکستان و قدرت‌به‌دستان واقعی این کشور داشته و دارد.

با توجه به مجموع واقعیت‌ها و شواهد و قرائن بسیار بعید است طالبان به‌طور کامل قدرت را به‌دست گیرد، نه اکثریت افغانی‌ها این را می‌خواهند و نه حتی بخش بزرگی از پشتون‌ها، و احتمالا مقاومت‌ها در برابر آنها در آینده بیشتر شود؛ اما نباید فراموش کرد که آنان به عنوان بخشی از جامعه افغانستان ادامه خواهند یافت. برخی از کشورهایی که در آنجا ایفای نقش می‌کنند خواهان حضور طالبان هستند. این به نفع آنان و به نفع حیثیت و قدرت آنها است. به احتمال فراوان پاکستان در رأس آنان قرار دارد. در رقابتش با هند و در مورد مسئله کشمیر طالبان یکی از مهمترین برگ‌های برنده آنهاست و لذا طالبان ادامه خواهد یافت و برای کشورها و گروه‌هایی که مایلند از اسلام در افکار عمومی جهانی چهره‌ای نامناسب ارائه دهند، طالبان یک غنیمت بزرگ است.

بنابراین مسئله این است که رابطه دوجانبه با دولت افغانستان، اعم از دولت کنونی و یا هر دولت دیگری که سرکار آید، چگونه باید باشد و نیز رابطه‌مان با طالبان به عنوان یک گروه بانفوذ و ادامه‌دار و مهم‌تر اینکه رابطه‌مان با متن جامعه افغانستان یعنی با اقوام و گروه‌ها و قبائل مختلف چگونه باید باشد.

کشورهایی که اقوام مختلفی را در برمی‌گیرند فراوانند. هند و پاکستان اینچنین هستند، اما در این دو کشور دولت مرکزی نیرومند است و لذا روابط با اقوام مختلف، به‌ویژه در هند چندان مفهوم نیست و حتی ممکن است حساسیت دولت مرکزی را برانگیزد.

در افغانستان داستان این‌گونه نیست. فارغ از رابطه با دولت مرکزی، باید به‌گونه‌ای غیر حساسیت‌زا با اقوام مختلف رابطه داشت و اصولا رابطه با کشور آنها باید به‌گونه‌ای تنظیم شود که هر یک از اقوام دریابد که ایران بدان‌ها توجه و اهتمام دارد. کم وبیش همانند شرایطی که در لبنان وجود دارد. لبنان کشوری چند قومی و چند دینی و چند مذهبی است. لذا لازم است با آنان مرتبط بود. از مسیحیان گرفته که طوائف مختلفی هستند تا اهل سنت و شیعیان و دروزی‌ها و علوی‌ها و اسماعیلی‌ها. این یک ضرورت است و اصولا در صورتی می‌توان از حقوق شیعیان در آنجا دفاع کرد که رابطه‌ای متوازن و قابل احترام با همه وجود داشته باشد. در اینجا هم باید چنین کرد. از پشتون‌ها و هزاره‌ها گرفته تا تاجیک‌ها و ازبک‌ها و احیانا گروه‌های کم‌اهمیت‌تر دیگر. البته چنانچه گفته شد اولا نباید این ارتباط به‌گونه‌ای باشد که علیرغم میل دولت مرکزی باشد و ثانیا نباید رابطه با این گروه‌ها حالت افراط و تفریط یابد و یا حساسیت قومیت‌های رقیب را برانگیزد.

به نظر می‌آید در مورد طالبان در مدت اخیر افراط و تفریط‌هایی صورت گرفته است. اولا رابطه با آنان مورد حساسیت افکار داخلی ما است و ثانیا نباید این روابط بر اساس مطالبی که احیانا توسط آنان بیان می‌شود و اینکه تغییر کرده‌اند، تنظیم شود. رهبران طالبان در تمامی موارد و مسائل سخنگویان مجموعه طالبان نیستند و نمی‌توانند باشند. چنین نیست که هر آنچه بگویند مورد قبول آنان واقع شود، حتی اگر در بیان خود صمیمی و صادق باشند. بدنه این مجموعه اعتقادات و رفتار خاص خود را دارد و نمی‌تواند آن را تغییر دهد و نباید چنین توقعی داشت. طالبان یعنی طالبان «بدنه» و طالبان «در صحنه». نظام آموزشی و تربیتی آنها به‌گونه‌ای نیست که علیرغم اعتقادات و منویات‌شان و صرفا به دلیل نظرات رهبران‌شان، تغییر رویه دهند. به‌ویژه که طالبان متعصب و جنگجوی پاکستان خود مهمترین مانع است. اگرچه گفته شد که آنان از مافوق اطاعت می‌کنند، اما این درجایی است که در تعارض با اعتقادات و آداب و رسوم آنها نباشد.

برای نمونه مأموران امر به معروف و نهی از منکر در سعودی بر اساس نظام فکری و اعتقادی وهابی آموزش می‌بینند و تربیت می‌شوند، علیرغم این نکته اگر مقامات و مسؤلان سخنی بگویند که بعضا در تعارض با این اعتقادات است، آن را به‌گوش می‌گیرند و اطاعت می‌کنند. آنان هیچ نوع واکنشی در مورد رفتار میهمانان رسمی‌ای که حفاظت از آنان را به عهده دارند، از خود نشان نمی‌دهند.  بدین علت که آنها میهمان مقامات هستند و این مقامات نمی‌خواهند در برابر رفتار آنها واکنشی نشان داده شود. در مورد طالبان داستان چنین نیست.

به هر صورت در قضاوت نسبت بدانها و تنظیم رابطه نباید افراط و تفریط کرد و یا سختگیری و تعصب بی‌جا داشت و یا خوش‌باوری و اعتماد ساده‌لوحانه. آنها هستند و خواهند بود، چراکه ظرفیت باقی بودن را دارند و کشورهایی هم هستند که خواهان حضور آنهایند.

نکته‌ای را هم می‌باید درباره هزاره‌ها گفت. آنها هم به دلیل هزاره بودن و هم به دلیل شیعه بودن و هم به دلیل آنکه به حمایت از ایران  و بلکه وابستگی بدان، متهم هستند پیوسته در طول تاریخ در معرض فشار و تهدید و تبعیض بوده‌اند. تنها در بیست سال اخیر توانسته‌اند کم و بیش همچون شهروندان دیگر زندگی کنند، اگرچه در این مدت به نوع‌های دیگری مورد تبعیض بوده‌اند که تنها به ذکر یک نمونه اکتفا می‌کنیم.

رشد علمی هزاره‌ها در این مدت بیش از دیگران بود و لذا در کنکور ورودی به دانشگاه پذیرفته‌شدگان‌شان به مراتب بیش از دیگران بود،‌مضافا که نفرات نخستین عموما از میان آنان بود. جهت مقابله با این رشد مقرر کردند که پذیرفته‌شدگان بر اساس سهمیه انتخاب شوند و نه بر اساس امتیازی که کسب کرده‌اند و از این نمونه‌ها فراوان می‌توان بدست داد.

در اینجا هدف بیان «سیاست هزاره‌ای» ما نیست که بحثی است پیچیده و طولانی؛ اما باید بپذیریم که آنها در نهایت هم‌کیش و متحد ما هستند و نه دست نشانده ما. آنها خود می‌باید راه خود را انتخاب کنند و ما نباید و نمی‌توانیم چنین کنیم. در بسیاری از موارد اقدامات و سخنان ما برای آنان مشکلات عدیده و بلکه خطرناکی می‌آفریند. این مسئله را آنها بارها به صراحت گفته و می‌گویند اما متاسفانه کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد.

و اما در آنجا که به دولت افغانستان مربوط می‌شود. واقعیت این است که منافع و مصالح ملی ما عملا در راستای افغانستانی با ثبات و مستقل و در حال پیشرفت است. این سخن در مورد بسیاری از کشورهای دیگری که هم‌اکنون در انجا حضور دارند، به دلائل مختلف صحیح نیست، اما در مورد ما اینچنین است. سیاست و رفتار ما می‌باید این را نشان دهد و چنین جریانی ممکن است.

در داستان قره‌باغ ایران از خط مواصلاتی بسیار مهم ارتباط بین شرق و غرب محروم شد، مبادا که در افغانستان از خط مواصلاتی شمال به جنوب محروم شود.