تاریخ انتشار: ۵ تیر ۱۴۰۰ - ۱۶:۲۷

تهران - ایرنا- عصر چهارشنبه دوم تیر، خبری میان خبرنگاران می پیچد. این بار خبری از دیگران نیست، راجع به خودشان است. خبر حکایت از درد دارد. - گرچه خبرنگاری کاریست با درد مردم آمیخته-، دردی که نمی خواهی باور کنی، نمی خواهی بغضی جدید شود، اما در حال تکمیل است تا به زانو درآیی و همه جانت بغض و اشک گردد.

زمان کند و عبوس است، جان می دهد تا لحظه ای را به لحظه ای دیگر برساند، مانده ای در لحظه حادثه که اتوبوس خبرنگاران دچار سانحه می شود و ریحانه و مهشاد را می گیرد، اما خودت در اتوبوس دیگری هستی و گویا جمعه است!

اتوبوس کنار بهشت زهرا ایستاد، در مقابل قطعه نام آوران، بخشی از بهشت زهرای نزدیک به ۵۰۰ هکتاری است که با دیوارهای آجری و نرده های آهنی پوشیده شده است.

با چشم دنبال نام ریحانه و مهشادم که از عصر چهارشنبه در لحظه رفتنشان مانده ام، عاقبت تصویر ۲ همکارم توجه مرا جلب خود می کند، لبخند مهشاد و نگاه مهربان ریحانه،میان قبور است! همین حوالی است!

چهارشنبه عصر خبر حادثه خبرنگاران، دنیای ما را عوض کرد، ریحانه همکارم بود، نام رسانه مرا به دوش داشت و هرگز در کارم تا این حد مرگ را از نزدیک حس نکرده بودم، حرفه ای که مرا با مرگ آشنا کرده است.

با این همه صبح جمعه را سوار بر اتوبوسی که ایرنا پیش بینی کرده بود، آمدم قطعه نام آورانی مانند ریحانه یاسینی و مهشاد کریمی، همکارانم هر گوشه ای هستند، برخی با لباس سیاه و برخی همانگونه که ریحانه در توئیتش نوشته با لباس هایی به رنگی غیر از مشکی.

صدای گریه های زنانی آنسوتر مرا سمت خود می کشد، دو قبر کنده اند و زنانی کنارشان نشسته اند، یکی مادر مهشاد و دیگران عمه های ریحانه.

نمی شود، نمی توانم، بغض گلویم را آرام کنم، آفتاب ساعت ۹ صبح جمعه می زند توی سرم و فکر اینکه چقدر خوب که بناست ظهر نشده کار تمام شود و اما اینگونه نمی شود.

قبرها را تا نزدیکی به سه متر کنده اند، مزار ریحانه کنار یک گوینده اخبار سیاسی، یک استاد دانشگاه و یک حقوق دان است و مزار مهشاد را نمی دانم، شاید شلوغی جمعیتی که کنار مادرش را گرفته اجازه نداده همسایه هایش به چشم بیاید.

چهارشنبه عصر این خبر مانند حادثه بمب در رسانه های مجازی و غیر مجازی و همه کسانی که با خبر سر و کله می زنند پیچید، هر کسی نظری داشت چرا خبرنگاران شهرستانی برنامه را پوشش نداده اند، چرا اتوبوس امن نبود؟ چرا ترمز نداشت؟ خودروی امن تری نبود؟ ولی هنوز ۲۰ ساعت هم از این سانحه نگذشته بود که خبر حادثه جاده یزد –دهشیر داغ فوت جوانان کشور را تازه تر کرد.

داغ دو همکار جوانم تازه بود که خبر کشته شدن پنج سرباز معلم آن را تازه تر کرد، فکر می کنم به مادری که کنار قبر مهشاد نشسته و مویه می کند و فکر مادران این سربازان می آید توی سرم، بیچاره مادرها!

مادر ریحانه هنوز نیامده، عمه هایش اما هستند و خاک را به آسمان می پاشند و نامش را فریاد می زنند، پدر بزرگش بی حال و بی رمق گوشه ای کنار خاک های کنده شده قبر نشسته و خاک روی سرش می ریزد، پیرمرد حتی نای گریه کردن هم ندارد.

هنوز از پیکر بی جان ریحانه و مهشاد خبری نیست، جمعیت زیر آفتاب نزدیک به ظهر جمعه چهارم تیر ایستاده اند و این بطری های آب بین آنها دست به دست می چرخد تا کمی تحمل این گرما را آسانتر کند اما داغی این حال به گرمای تابستان نیست، داغی زخمی است که یک حادثه بر تنمان گذاشته.

هنوز ساعت ۱۱ نشده که خواهر و مادر ریحانه می آیند و صدای شیون و گریه های بی امان بلندتر می شود و این فریاد که چرا ریحانه باید بمیرد و من زنده باشم، کسی نیست که بتواند جلوی بغضش را بگیرد، هر کسی گوشه ای برای خود گریه می کند، برخی که از نزدیک ریحانه و مهشاد را می شناسند، ضجه می زنند و من یاد پسرانی می افتم که قرار بود امروز با لباس سربازی، فرزندان مام وطن را آموزش دهند.
داغ ما را رها نمی کند.

گریه های بی امان مادر و خواهر ریحانه، همه چیز به آسانی در یک لحظه رخ داد، ترمزی که کار نکرد، اتوبوس هایی که روی زمین کشیده شد، خبرنگاران و سربازانی که سوار بر این اتوبوس ها بودند و جوانانی که زیر حجم حادثه جان دادند.

این سوال گرمای آفتاب حوالی ۱۱ و نیم را از ذهنم بیرون می کند که مگر این جوان ها یا کسانی که مانند آنها در یک لحظه همه چیز برایشان با یک سانحه جاده ای تمام می شود، به همین آسانی به اینجا رسیده بودند، مادری، همسری، یا دختری چشم انتظارشان نبود؟ دعایی پشت سرشان خوانده نشده بود؟ 

سید محمود دعایی نماز میت را برای ریحانه و مهشاد می خواند، از کسی که نماز بر پیکر سربازمعلم ها خواند خبر ندارم، شاید هر کدام اهل یک شهری بودند مانند تهران و امروز همه شهرهای ایران اینگونه عزادار شدند.

ابتدا پیکر مهشاد را دفن کردند، نامزدش به مراسمی فکر می کرد که قرار بود برای عروسیشان بگیرد، قبر سه متر کنده شده بود و تصویر مهشاد روی خاک های کنار قبر هنوز می خندید!

پیکر ریحانه را که آوردند، پدرش می خواست خودش را داخل قبر بیندازد، شاید حق داشت، دختر جوانش را به هزار آرزو راهی کرده بود و حالا باید اینجا به آخر خط می رسید، چند نفر پدر را کناری کشیدند و می دیدم که چقدر آسان همکارم راهی سه متر زیر زمین می شود.

از هیچ کدام از سرباز معلم ها و مادران و پدرانی که این روز را برای یک سهل انگاری یا یک خطا تجربه کرده اند، خبر ندارم، نگاه مهربان ریحانه هنوز با ماست، لبخند مهشاد نیز، - حتی در لحظات دشوار تهیه خبر- و عزم تازه جوانان سرباز معلمی که می رفتند نسلی را بسازند از جنس دانش.

من مانده ام و نگاه به آینده.

مانده ام و اینکه کاش می شد تمام جاده های زندگی را ایمن کرد! .... می شد؟....می شود که تمام جاده های زندگی ایمن گردد؟باز از سر میگیرم مانده ام و اینکه کاش می شد تمام جاده های زندگی را ایمن کرد و به لب ها لبخند نشاند.مثل تصویر نه در قاب مانده مهشاد و ریحانه، مثل تمام زندگیشان!

گزارش سازمان بهداشت جهانی طبق آنچه که سازمان آمار کشور منتشر کرده است ، می گوید: ایران با برآورد نرخ ۲۰.۵ مرگ در سوانح جاده ای در هر ۱۰۰ هزار نفر جمعیت در رتبه ۱۱۳ از ۱۷۵ کشور قرار دارد، آسیب‌های ناشی از تصادفات جاده‌ای در ایران نیز، یکی از پنج علت مهم مرگ و میر به‌شمار می‌رود.

ایران بیش از ۸۰ میلیون نفر جمعیت دارد و مگر می شود مرگ ۲۰.۵ نفر در هر ۱۰۰ هزار نفر، رقم بی ارزشی باشد، تک تک کسانی که برای بزرگ شدن، قد کشیدن و خنده هایشان سرمایه های کلانی صرف شده، امیدهای بسیاری هزینه شده و چشم های بسیاری به در خشک شده اما فقط خبر مرگشان به در خانه رسیده است.