تهران- ایرنا- جدای از بی کفایتی حکومت، خیانت آمریکا و فساد رهبران سیاسی و ارتش تزئینی ساخت آمریکا در سقوط افغانستان به دست طالبان، عوامل و دلایل اجتماعی و فرهنگی زیادی نیز وجود دارد که فعلا از نگاه ناظران و تحلیلگران مغفول مانده است.

دولت های افغانستان در یک بازه زمانی ۲۰ ساله فرصت داشتند تا نهادهای اجتماعی مستحکمی را پایه گذاری کنند که مسیر این کشور را در پروسه همگام سازی با پیشرفت علم و تکنولوژی در جهان هموار کنند، اما چرا دولتمردان افغان که حمایت دولت های غربی را هم با خود همراه داشتند، از این نقطه تاریخ سر در آوردند؟  برای پاسخ به چرایی این سوال لازم است نگاهی عمیق تر به شرایط اجتماعی افغانستان انداخته شود.

۱- خستگی مردم

رهبران سیاسی و مدیران ارشد افغان در دوره ۲۰ ساله اخیر "خستگی" مردم خود را از جنگ، فساد حکومتی و جنگ قدرت میان احزاب و جریان های سیاسی، نفهمیدند یا نخواستند درک کنند.

درک این مطلب چندان دشوار نیست؛ جنگ های ویرانگر علیه ارتش سرخ شوروی سابق، جنگ های فرسایشی میان مجاهدین پیروز بر ارتش سرخ، سلطه طالبان و سپس اشغال کشور به دست آمریکا و متحدانش در سال ۲۰۰۱ میلادی به بهانه عملیات ۱۱ سپتامبر القاعده و پس از آن حکومت جدید ساخت آمریکا، دورانی مشتمل بر ۴ دهه را دربر می گیرد که افغان ها طی کرده اند.

چند نسل زندگی در جنگ، خونریزی، ناامنی، التهابات دائم و روزانه و بی ثباتی مزمن، هر ملتی را می تواند فرسوده و خسته کند و حتی به مرز جنون برساند. جامعه افغانستان به شدت خسته و فرسوده است و به نوعی دچار بی حسی موضعی شده است.

نهادهای سنتی به دلیل راه یافتن ابزار و تجهیزات ارتباطی اعم از موبایل و ماهواره و لب تاب و ... و نهادهای مدنی تازه شکل گرفته، اگرچه در تعارض با یکدیگر هستند، اما عموما خسته و فرسوده اند و به قولی دریغ از یک روز خوش!

این خستگی و فرسودگی را افغان ها اولین بار با ورود طالبان در دهه ۹۰ میلادی قرن گذشته به نمایش گذاشتند؛ چنانچه آن روزها نیز طالبان راه افتاده از آن سوی مرز (پاکستان) در کمترین زمان خود را به کابل رساند و طومار همه گروه ها و احزاب جهادی را که سال ها با ارتش سرخ جنگیده بودند، برق آسا پیچید، در حالی که گروه های مجاهدین بسیار بودند و در طبقات اجتماعی هم سهم خود را داشتند.

آن روزها رهبران مجاهدین ، خستگی و فرسودگی مردم را درک نکردند و مردم افغانستان هم مجبور شدند سال ها زیر سلطه گروه های تندرو و متحجر زندگی را تجربه کنند و در ادامه در جریان حمله آمریکا و متحدانش به افغانستان در ۲۰۰۱ نیز برای فرار از اوضاع حاکم به جای مقاومت در برابر اشغالگران به تماشا نشستند و این روزها حکومتی که ۲۰ سال فرصت داشت تا روح جمعی را در افغانستان ترمیم و بازسازی کند، به دلیل همان خستگی و فرسودگی اجتماعی دوباره به دست طالبان فروپاشید.

به این ترتیب یکی از دلایل سرعت فتوحات طالبان و فروپاشی حکومت مرکزی در افغانستان، در عرض حدود سه هفته، زمینه های اجتماعی بحران بوده است که از امنیت و نان و کار تا امید به آینده را در بر می گیرد.

نگاهی به مهاجرت جوانان افغان به مقصد کشورهای غربی، شمایی از این وضعیت را درسال های اخیر به نمایش گذاشته است، شرایطی که درآن هر ساله جمعی از این مهاجران جان خود را در مدیترانه یا کانال مانش از دست می دهند و این همان نکته ای است که حکومت مرکزی افغانستان ندید یا نخواست ببیند و اوج این ناامیدی و سرخوردگی اجتماعی را در آویزان شدن جوانانی به بدنه هواپیمای آمریکایی شاهد بودیم که تعداد کشته هم داد.  

۲- خاستگاه اجتماعی گروه های تندرو و افراطی

نکته دیگری که در فروپاشی حکومت در افغانستان تاثیر بسزایی داشت و کمتر به آن توجه می شود، مساله خاستگاه اجتماعی جریان های تندرو در این کشور است.

یعنی اینکه گروه های تندرو و افراطی یا گروه های قومی قدرتمند، خاستگاه اجتماعی قابل ملاحظه ای دارند، بطوری که اتفاقات غافلگیرکننده در این کشور معمولا بر همین بستر شکل می گیرد.

طالبان نیز بر خلاف برداشت ها، اگرچه در آغاز حملات برق آسای یکی دو ماهه اخیرش، چیزی بیش از ۸۰ تا ۱۰۰ هزار تفنگچی نداشت، اما دستکم بخشی از جامعه قبایلی افغانستان را نمایندگی می کند. حتی خارج از مناطق پشتون نشین که خاستگاه اصلی این گروه می باشد، در سایر مناطق اعم از مناطق تاجیک یا ازبک نشین شمال هم طرفداران زیادی دارد؛ همانها که روزگاری نه چندان دور در عراق و سوریه در زیر پرچم النصره، القاعده و داعش جنگیده اند.

طرفداران و سمپات های طالبان حتی در بدنه ارتش و نیروهای مسلح از جمله پلیس نیز حضور داشته اند و این چیزی نیست که قابل انکار باشد.

یکی از دلایل نگرانی برخی تحلیلگران از قدرت گرفتن گروه های تروریستی مانند داعش در افغانستان به همین دلیل است، این گروه ها بسیار آسان و سریع قادر به جذب نیرو از سطح منطقه هستند و یا به بیان دیگر سربازان این گروه های تندرو در همان سرزمین حضور دارند مانند عراق یا سوریه و به راحتی می توان یک کوچ بزرگ از طالبان به داعش یا گروه جدید با نام جدید را در آینده شاهد بود!

این نکته نیز از سوی حکومت مرکزی افغانستان فراموش شده یا اساسا دیده نشده بود.

۳- نظام قبایلی

از خصوصیات جامعه افغانستان، کارکرد نظام قبایلی در عصر حاضر است، جایی که دربسیاری از روستاهای دوردست و صعب العبور همچنان مرگ و زندگی و جنگ و صلح و تسلیم در اختیار سران قبایل است.

این مناطق در حقیقت به شکل جزایری در دل افغانستان به زندگی ادامه می دهند که بعضا دولت های مرکزی دغدغه نسبت به سرنوشت آنان از امنیت تا کار و آموزش و فرهنگ و هنر ندارند، بخصوص در شهرهای کوچک و روستاهای دورافتاده تر.

دعوا و جنگ قدرت در ۲۰ سال گذشته به دولتمردان افغانستان فرصت نداد تا نگاهی از سر دغدغه به این مناطق داشته باشند.

در بحران جاری هم این مناطق، بویژه سرزمین های شمالی، برغم آنکه تصور می شد دست به مقاومت بزنند، اما به سادگی تسلیم شدند که برخی خبرها و گزارش ها حکایت از معامله سران این قبایل با طالبان هم داشت.

البته بسیاری از آنان به دلیل بلاتکلیفی و بی اعتمادی به دولت و ارتش و بعضی نیز برای  جلوگیری از ریخته شدن خون هم ایلی هایشان تسلیم شدند.

بی شک اگر دولت مرکزی مصمم و سالمی در کابل بر سر کار بود و ارتشی قابل اعتماد و مستقل از ژنرال های بیگانه، قطعا مجموعه این قبایل نیروی جنگجو به تعداد کافی داشتند تا در برابر هر ارتشی مقاومت کنند؛ چنانچه در برابر ارتش سرخ شوروی سال ها ایستادند.

۴- فراموشی واقعیت ها

بی توجهی حکومت و نهادهای مدنی ناقص شکل گرفته بعد از تشکیل حکومت جدید در ۲۰۰۱ میلادی به اوضاع اجتماعی و فاصله گرفتن حکومت از نیازها و مطالبات واقعی مردم ، متناسب با آداب و سنت های حاکم بر جوامع به شکل تفکیکی از دیگر دلایل فروپاشی زودهنگام افغانستان تلقی می شود.

از یک سو نیازهای مناطق دوردست نادیده گرفته شد و مناطق بسیاری از این کشور پهناور به فراموشی سپرده شد و از دیگر سو در کابل و قندهار حرکت به سمت غربی کردن جامعه ، بدون توجه به ساخت فرهنگی و دینی این کشور سرعت گرفت.

این نشان می دهد که نه تنها فعالان فرهنگی و هنری و اجتماعی که حتی رهبران افغانستان درک درستی نه از شرایط اجتماعی کشور داشتند و نه فرصت اندیشه کردن در طرح ها و برنامه هایشان!

جامعه سنتی افغانستان هنوز ظرفیت تحمل موسیقی سنتی را ندارد، چه رسد به اینکه جامعه وارد فضای مدلینگ و پخش ویدئو کلیپ هایی شود که در همان جوامع غربی هم با واکنش های منفی روبه رو می شود.

آنها حتی این واقعیت را که جامعه افغان همچنان قبایلی است و برقع چیزی نیست که از بیرون به زنان تحمیل شده باشد، درک نکرده یا نخواستند بپذیرند و به تصور اینکه در عصر ارتباطات کار ساده شده است، پس طرح های غربی سازی را که به نو سازی تعبیر می کردند، به قوت به اجرا می گذاشتند.

۵- حضور افراد نالایق و بی کفایت و غیر متخصص در قدرت

عصر حاضر دیگر بر سر کار بودن افراد بی کفایت، غیر متخصص و نالایق را در پست های حکومتی بر نمی تابد، نه اینکه نخواهد، بلکه جهان وارد عصری شده است که دیگر کسی نمی تواند جلوی سرعت تحولات و پیشرفت های علمی و تکنولوژیک را بگیرد. به همین دلیل اداره کشور به شکل سهمیه ای ، با افراد غیر متخصص حزبی و گروهی و قومی سرنوشتی جز فروپاشی ندارد. چرا که وجود مدیران غیرمتخصص و ناآگاه به شرایط روز جهانی که درک درستی از واقعیت های اجتماعی هم ندارند، سرعت فروپاشی را دوچندان می کند.

درست که آمریکایی ها و سایر بازیگران منطقه ای و بین المللی در حوادث جاری افغانستان نقش داشته اند، اما اگر شرایط اجتماعی این کشور در وضعیت مناسبی قرار داشت، قطعا طالبان قادر به فروپاشاندن حکومت مرکزی ، آن هم در مدت دو هفته  نمی شد و نهایت آنچه بدست می آورد سهمی از قدرت بود، نه همه آن!