به گزارش ایرنا؛ اینجا نیلوفر ماتم همچون پیچکی شهر را محاصره کرده و همه جا غرق سوگ حسین (ع) است.
یکی بر بام خانه بیرق سیاه علم میکند، عده ای شتاب میکنند از اجتماع عاشورائیان حسینی جا نمانند، پیر و جوان این دیار او و کربلایش را میطلبند و من دست به قلم میبرم...
یکی سربند «یا حسین» را روی پیشانی کودکش میبندد. خداحفظش کند چه زیباست نامش چیست؟ سرش را به طرفم میچرخاند اندکی مکث، اشک در چشمانش حلقه می زند... می گوید: حسین...
گریه کودکش را زیر چادر پنهان میکند و میگوید: محرم که می آید حسین ها بیقرار میشوند!
این حرفش ذهنم را مشغول میکند، «بیتابی حسین ها در محرم»
مینویسم تا از یاد نبرم وجودم، را آتش می زند و چیزی به انتهای خاکستر شدنم نمیماند اما اشک بر حسین(ع) آبی میشود بر این شعله های درد و داغ...
پیرزنی زانوهایش را بغل کرده و بر درختی تکیه داده بیش از این توانش نیست و مدام زیر لب سلام برحسین(ع) و سلام بر زینب زمزمه می کند چشمش به پرچم سرخ «یا حسین» قفل میشود هیچ وقت این قدر دلش برای کربلا تنگ نشده بود.
«سالها آرزوی زیارت را به دل کشیده ام، یک روز دو روز نیست، ۷۰ سال است»
میگوید: همیشه از خدا خواسته ام برای یک بار هم که شده در حرم آقا ابوالفضل(ع) به خواب بروم حالا همه ترسم از این است کسی بیدارم کند و آرام آرام با ضرب آهنگ مارش عزا بخواب میرود...
چشمهای قلمم از گریه سرخ شده است.
واژه ها انگار زنجیر می زنند! اندیشه ام عطش دارد امسال دسته های عزاداری از بیم همه گیری کرونا به خیابانها نیامدند اما از هر گوشه شهر دلدادگی حسین میجوشد و قلم عنان دلم را میگیرد و به نقطه اوجی دیگر میبرد...
به آنجا که مادری با پای برهنه منقلی آتش به دست، انتهای یک کوچه را طی میکند مشتی اسپند روی آتش میپاشد و سلامتی طفل بیمارش را از امام مهربانی ها طلب میکند بوی خوش اسپند با بوی سیب های نذری در هم میآمیزد...
آن سو مو سفید کردهای به زحمت چرخ دستی را هول میدهد رویش چند بلندگو نصب شده و نوحه ای پخش میشود؛ کار هر سالش است پاهایش اما رمق رفتن ندارد.
«برای امام حسین(ع) خدمت میکنم» دستمال چهارخانه ای از جیبش بیرون میکشد و عرق های پیشانی اش را میگیرد «دعا کنید امام حسین(ع) شفاعتم کند» و دانه های بزرگ اشک از چشمان کم سویش راه میافتد و بین چین و چروکهای صورتش محو میشود.
نجوای هماهنگی دلم را میلرزاند گویا زنجیرها و پرچم ها خیابان خیابان گریه میکنند، نوحه خوان از وداع سکینه با عباس علمدار در کنار علقمه می گوید و مردم برای دستهای از تن جدا شده اش به سینه می زنند.
و من ایستاده غرق تماشای این شوریدگی و دل دادگی...
درب خانه ای هم باز است بی اعتنا به هشدارهای کرونایی چای میدهد سماور این نذری سالهاست که برای عزاداران ابا عبدالله میجوشد.
میگویند این چای، نوشیدن دارد، عطر دارچین خستگی را از دل و جان بدر میکند گویی از بهشت نوشیدنی آورده اند.
شهر سایه خنکایش را از مردم دریغ میکند و آرام آرام خورشید بر عاشورای همدان میتابد و نماز ظهر به یاد راز و نیاز سالار شهیدان با معبود اقامه میشود.
اندکی به خود میآیم، کلمات لباس سیاه برتن کرده و جمله ها هنوز بر سینه میکوبند و چشم های آسمان میبارد بر شهر و دیار همدان که حسینی شده است.