سمنان- ایرنا- کادر درمان حاضر در دوران دفاع مقدس و جبهه‌های مختلف جنگ هشت ساله، صحنه‌های عجیب و ناله‌های دردناکی دیدند و شنیدند که بازگویی آن می‌تواند چهره جدیدی از دوران دفاع مقدس و ابعاد تازه‌ای از ازخودگذشتگی را بر همگان نمایان کند.

به گزارش ایرنا، هرکس هرچه در چنته داشت، رایگان و بی چشمداشت در اختیار دیگران می‌گذاشت. مهم نبود کیستی، اهل کجایی و به چه فکر می‌کنی، مهم این بود که ما همه یکی هستیم و اگر درد داشته باشی، ما نیز قرار نداریم؛ اگر گرسنه‌ای، خوردن غذا بر من روا نیست؛ اگر غم داری، شادی بر من حرام است و اگر در خطر هستی، من نیز امنیت را لازم ندارم.

جنگ خالق صحنه‌هایی عجیب و غمناکِ این چنین است که در هیچ زمان و مکان دیگری مشاهده نمی‌شود. جنگ ابعاد تازه ای از انسانیت را نمایان می‌کند؛ برهه‌ای متمایز و جدا در تاریخ یک کشور است که مفاهیمی چون ایثار، فداکاری، شهادت و اسارت را معنایی نو می‌بخشد و تحولی عمیق در صحنه جامعه ایجاد می‌کند.

در میان تمام افراد یا اقشار حاضر در صحنه جنگ، پزشکان و پرستاران شاید چهره جنگ را واقعی‌تر از دیگران ببینند و درک کنند؛ زیرا آنان عمق زخم و جراحتی که بر جسم و جان رزمندگان وارد می‌شود را دقیق‌تر از هر کسی درک کرده‌اند. از این رو برای دیدن چهره جدیدی از جنگ، شنیدن سخنان این افراد خالی از لطف نیست.

«نجمه فائز» پزشک متخصص زنان و زایمان و «طاهره بخشایی» و «فاطمه جامی» پرستاران اهل استان سمنان و حاضر در جبهه‌های دفاع مقدس، میهمانان خبرگزاری جمهوری اسلامی(ایرنا)استان سمنان بودند تا جنگ را از دریچه نگاه کادر درمان توصیف کنند.

این نیروهای حوزه بهداشت و درمان استان سمنان که در دوران دفاع مقدس در نقاط مختلف حضور داشتند در این نشست از عروس و دامادی گفتند که در حجله زیر بمباران شهید شدند، از دست‌وپاهای قطع‌شده رزمندگان و نحوه دفن آن گفتند؛ قصه کودکانی را بازگو کردند که وقت بازی گرفتار زمینی پر از مین شدند و دست و پاهای خود را از دست دادند، از نوجوانی گفتند که با وجود قطع عضو همچنان به فکر کسب رضایت از مادرش بود. 

نجمه فائز، پزشک متخصص زنان و زایمان

از سابقه حضور خود در جبهه بگویید.

فائز: قسمت عمده سال‌های دفاع مقدس دانشجوی پزشکی بودم. سال ۶۵ فارغ‌التحصیل شدم و به عنوان پزشک عمومی، گذران طرح خود در سمنان را آغاز کردم اما به دلیل بمباران خرم‌آباد و نیاز این شهر به پزشک، به آن جا اعزام شدم و یک ماه خدمت کردم.

سال ۶۶ به اهواز اعزام شدم؛ فروردین ۶۷ همراه با گروه حضرت خدیجه(س) برای یک ماه به «بشاگرد» در استان هرمزگان رفتم و دی و بهمن ۶۷ نیز پس از گذران دوره تخصص یک ماه در «ایذه» استان خوزستان خدمت کردم.

آن زمان بشاگرد هنوز شهر نبود و در نقشه جغرافیایی وجود نداشت. مردم با امکانات خیلی اولیه خانه‌های کوچکی ساخته بودند و از نقاط مختلف با الاغ و شتر برای درمان می‌آمدند.

در مدت خدمتم، فقط در خرم‌آباد بمباران و جنگ را از نزدیک لمس کردم و در بقیه شهرها، بیماران را ویزیت می‌کردم.

بخشایی: در مجموع ۳۰ سال در بخش جراحی و قسمتی اورژانس پرستار بودم. سال ۶۱ در بیمارستان امداد سمنان مشغول خدمت بودم که به بیمارستان «جندی‌شاپور» اهواز اعزام شدم و یک ماه در اتاق عمل این بیمارستان حضور داشتم. آنجا مجروحان زیاد بودند و نیاز به پرستار در اتاق عمل به شدت وجود داشت.

پس از آن به بیمارستان صحرایی اندیمشک که بین دزفول و اندیمشک واقع شده بود رفتم؛ آنجا نیز فقر نیروی درمان مشهود بود و طی عملیات‌های والفجر۱ و والفجر۲، مجروح زیاد می‌آوردند.

پس از آن متوجه شدیم بیمارستان شادگان به دلیل کمبود نیروی درمان تعطیل شده به همین دلیل به همراه کسانی که از سمنان اعزام شده بودیم، به شادگان رفتیم؛ آن جا مجروح جنگی زیاد نبود اما بیماران می‌آمدند. در مجموع ۲۰ روز در شادگان ماندیم.

جامی: من از کارکنان بیمارستان امداد سمنان بودم که سال ۶۴ با یک گروه ۶ نفره جراحی داوطلبانه به بخش مجروحان بیمارستان توحید سنندج اعزام شدیم و سه ماه آنجا خدمت کردیم. فاصله بیمارستان تا محل استراحت ما کم بود بنابراین می‌توانستیم مدام در خدمت مجروحان باشیم.

طاهره بخشایی، پرستار دوران دفاع مقدس

چطور و با چه هدفی به جبهه رفتید و واکنش خانواده به این تصمیم شما چه بود؟

فائز: سال ۶۵ به عنوان پزشک در بیمارستان «فاطمیه» سمنان مشغول به کار بودم که شبی به من گفتند خرم‌آباد نیاز فوری به پزشک دارد و پرسیدند آیا حاضر هستم به آنجا اعزام شوم؟ خودم بسیار مشتاق بودم به رزمندگان خدمت‌رسانی کنم اما وقتی به خانه برگشتم و این موضوع را با خانواده مطرح کردم، به شدت مخالفت کردند؛ زیرا قرار بود از شهری امن به میان جنگ و بمباران بروم و طبیعی بود نگران باشند؛ با این وجود ساعت هشت صبح فردا هنوز به طور کامل آماده نبودم و خانواده هم راضی نشده بودند که خودرو جلوی منزل منتظر من بود. ناگهانی و سریع آماده رفتن شدم. مادرم گریه می کرد و خانواده با ناراحتی و دلتنگی من را راهی‌ کردند.

(کمی به فکر فرو رفت؛ گویا تصاویر آن روزها از جلوی چشمانش می گذرد) فردای شبی که به خرم‌آباد رسیدم، به خیابان آمدم و منتظر تاکسی یا هر وسیله‌ای برای رسیدن به بیمارستان بودم که یک خودروی شخصی برایم توقف کرد و سوار شدم؛ هنوز هیچ تصور دقیقی از شرایط جنگ و خطری که جان مردم را تهدید می‌کرد نداشتم. راننده گفت: چطور جرات کردی تنها کنار خیابان بایستی؟ و پس از اینکه به بیمارستان رسیدم و آنچه گذشت را تعریف کردم، همکارانم گفتند با چه جراتی سوار خودوی شخصی شدی؟ (خندید)

(باز هم به فکر فرو رفت و پس از لحظاتی با هیجانی که از باورپذیرنبودن وقایع حتی پس از این همه سال نشات می‌گرفت، ادامه داد) آن روز هشت نقطه شهر بمباران شد. یکی از پزشکان مرد که همراه ما به خرم‌آباد آمده بود، گویا کم‌آورده بود و همان روز به سمنان بازگشت. بمباران یک ماه طول کشید؛ پزشکان رفته بودند و تعداد زیادی از مردم شهر به روستاهای اطراف پناه برده بودند؛ پایان بمباران، مردمی که در شهر مانده بودند بعد از یک ماه از خانه بیرون آمدند تا ببینند از همسایگان‌شان چه کسی زنده مانده و چه کسی به شهادت رسیده است.

سال ۶۶ نیز به بیمارستان سوختگی اهواز رفتم. در آن بیمارستان مجروح جنگی زیاد نمی‌آوردند اما به دلیل صحنه‌های دلخراشی که ناشی از جنگ بود، بسیار تحت فشار بودیم. به طور مثال، مادری هشت  فرزندش را با دست خود در آتش سوزانده بود. (کمی صبر کرد تا بغض خود را کنترل کند) هرگز دلیلش را نفهمیدیم زیرا وقتی برای تحقیق در این موارد نداشتیم. (با غمی که به شکل قطره‌اشکی از گوشه چشمانش شره کرده بود گفت) دوران جنگ برای مردم مناطق مرزی بسیار سخت‌تر از چیزی که تصور می‌شود گذشت. آن جا به قدری خطرناک بود که مردم باورشان نمی‌شد من از شهر امنی مانند سمنان به آن منطقه رفته‌ام.

فاطمه جامی، پرستار دوران دفاع مقدس

بخشایی: من با هدف کمک به هم نوعان خود به جبهه رفتم. خانواده‌ام راضی نبودند که به عنوان یک دختر به چنین مکان‌های خطرناکی بروم، اما وقتی برایشان توضیح دادم که حضور من در جبهه چقدر لازم است و مجروحان چقدر به پرستاری احتیاج دارند، دلشان نرم شد و راهی‌ام کردند.

(با نگاهی خیره به پرده‌ای نامرئی که تصاویر بیمارستان دزفول بر آن نقش بسته بود، حرفش را از سرگرفت) در اتاق عمل بیمارستان خدمت می کردم هر روز گونی‌هایی پر از دست و پاهای قطع شده از اتاق عمل بیرون می‌بردند. برخی روزها حتی به اندازه یک کامیون گونی از دست و پاهای قطع‌شده جمع می‌شد. تابستان بود و گرمای هوا این لزوم را ایجاد می‌کرد که برای جلوگیری از گسترش بیماری، پیکر شهدا و یا دست و پاهای قطع‌شده سریع دفن شود. از این رو چاله‌ای بزرگ در زمین می کندند و تکه‌های پیکر شهدا که قابل شناسایی نبود را با کامیون به داخل آن می‌ریختند و رویش را با سیمان می‌پوشاندند. (چشمانش را بست تا این تصاویر واقعی را از مقابل شان محو کند) فکر می‌کنم پلاک‌هایی که اکنون از شهدا کشف می‌شود مربوط به همان روزها باشد. در آرامستان «بهشت رضا» دزفول، منطقه بزرگی بود که با سیمان نوشته بودند «دست و پاهای ناشناس» و یا «سر ناشناس» و خیلی صحنه غمناکی بود.

در شادگان، مردم کپرنشین بودند و پزشک نداشتند. بچه‌ها از بیماری جان می‌دادند و به اندازه جبهه، بیماری های مختلف تلفات می داد. شنیدم عروس و دامادی در شب اول ازدواجشان در درون حجله بر اثر بمباران شهید شدند. (با ناراحتی سرش را پایین انداخت. گویا خودش را بابت اینکه نتوانسته جان کودکان بیمار یا نوعروس و داماد را نجات دهد سرزنش می‌کرد)

جامی: عشق به پرستاری من را به جبهه کشاند. از نظر من شغل پرستاری بسیار به خدا نزدیک است. من به عشق پرستاری و برای خدمت به انقلاب اسلامی و رزمندگان به مناطق جنگی سنندج رفتم. پدرم راضی بود، اما مادرم بسیار شکایت داشت و نگران بود اتفاقی برایم بیفتد. از بریده‌شدن سر و جان دادن من در نقطه‌ای دور از شهرم به من هشدار می‌داد و مرا از رفتن برحذر می‌داشت. در نهایت پدر رضایت مادر را نیز جلب کرد.

(با هیجانی که نشان از اشتیاق قدیمی‌اش به پرستاری داشت گفت) محل نشستن بالگردی که مجروحان را می‌رساند، ۲ کیلومتر با بخش بیمارستان فاصله داشت. من به محض شنیدن صدای بالگرد به سمت مجروحان می‌دویدم که سریعتر به داخل بخش برسانم‌شان و در راه سعی می‌کردم با سخنانم به آنان آرامش بدهم. به دلیل صدای زیاد بالگرد شنوایی‌ام آسیب دید. (شنوایی اش طی این نشست در خبرگزاری ایرنا مشکل زیادی داشت و برای پرسیدن سئوالات باید پرسش ها با صدای بلند برای ایشان بازگو می شد)

(با خنده گفت) اطرافیانم می‌گویند چرا کارت جانبازی نمی‌گیری تا از امکاناتش استفاده کنی؟ اما من معتقدم وقتی برای رضای خدا خدمت کردم، پاداش کارم را نیز از خدا می‌گیرم و نیازی به امکانات جانبازی نیست.

به یاد دارم مسئول بخش به من می‌گفت شیفت کاری‌ات تمام شده است برو استراحت کن، اما من اصرار داشتم تا کاملا خسته نشدم بمانم. عصمت مرادی حقیقی و آقای اسدالله حیدریان هم از سمنان در آن بیمارستان حضور داشتند.

تاثیرگذارترین خاطره از دوران حضورتان در جبهه چیست؟

بخشایی: (با کمی مقدمه‌چینی، خاطره غمناکش را این گونه آغاز کرد) پزشک جراحی به نام دکتر محتشمی هر روز با بالگرد از تهران به اندیمشک می‌آمد و شب برمی‌گشت. کار او قطع کردن دست یا پای مجروحان در صورت نیاز بود. گاهی شب‌ها از ناراحتی گریه می‌کرد و می‌گفت: امروز چه دست‌های مفیدی را قطع کردم. چه کارها از این دست و پاها برمی‌آمد و من مجبور به قطع آنها بودم.

شبی در حال تعویض لباس و رفتن برای استراحت بودیم که گفتند تعدادی مجروح آوردند. ما متعجب شدیم زیرا حمله‌ای صورت نگرفته بود. وقتی نزد مجروحان رفتیم متوجه شدیم ۶ کودک برای بازی از خانه بیرون آمده‌ بودند که ناخواسته پا بر مین گذاشته بودند و دست و پاهایشان به شدت مجروح شده بود.

(لحظاتی سکوتی عمیق بر جمع حاکم شد و سپس ادامه داد) آن شب دکتر محتشمی تا نیمه شب در بیمارستان ماند و دست و پاهای این کودکان معصوم را قطع کرد. (قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد)

جنگ صحنه‌های تلخ زیادی دارد. در همان بیمارستان صحرایی اندیمشک، جوانی هر۲ دست خود را از دست داده بود؛ گریه‌ می‌کرد و می‌گفت:  هر وقت به خانه می‌رفتم فرزندم دوان دوان به آغوشم می‌پرید، اکنون بدون دست چگونه او را در آغوش بگیرم؟

جامی: سردار محمود اخلاقی (از فرماندهان سپاه سمنان و شهدای شاخص استان) شیمیایی شده بود و سوختگی‌های شدید داشت در حدی که ملحفه‌هایش مدام باید استریل میشد. نکته‌ای که هرگز از خاطرم نمی رود، صبر و تحمل بالای این شهید بزرگوار بود که با وجود زخم‌های کاری و درد خیلی شدید، حتی یک بار ناله نکرد. شهید کیومرث نوروزی نیز همین گونه بود. من از صبوری آنان الگو گرفتم و فکر می‌کنم عشق و علاقه به کشور باعث چنین صبر و استقامتی می‌شد.

مرد جوانی از اهالی یزد مجروح شده بود و وقتی پانسمانش را تعویض می‌کردم گریه می‌کرد؛ اما نه از درد. می‌گفت همسرم باردار است و نگران حالش هستم. آیا ممکن است بتوانم هنگام تولد فرزندمان کنارش باشم؟

نوجوانی ۱۵ ساله مجروح شده بود و بسیار می‌گریست؛ زیرا فکر می کرد به دلیل اینکه مادرش از صمیم قلب راضی به حضورش در جبهه نبود و او بدون رضایت مادر به جنگ آمده اکنون مجروح شده است. می‌گفت: تمام آرزویم این است که خوب شوم و بار دیگر مادرم را ببینم تا از او حلالیت بطلبم. (کمی سکوت کرد تا بغضش را کنترل کند) من او را دلداری می‌دادم و می‌گفتم ان‌شاالله جنگ هرچه زوتر تمام می شود و همگی سالم بر می‌گردیم.

فائز: دوره دانشجویی در بیمارستان‌های تهران مشغول به کار بودم. برخی مجروحان را به آنجا انتقال می‌دادند و مواجهه با آنان بسیار از نظر روحی به ما فشار می‌آورد. بدترین مجروح‌ها کسانی بودند که بمباران شیمیایی شده بودند. زیرا سوختگی‌های شدید داشتند و برای جلوگیری از عفونت اجازه ملاقات با آنان را به کسی نمی‌دادند.

در آی سی یو مجروحی بود که هنوز امواج جنگ در سرش بود و مدام خواب می دید که مورد حمله قرار گرفته و دارد در آتش می‌سوزد. پتو را روی سرش می‌کشید و فریاد می‌زد: سوختم کمکم کنید.

(سکوت کرد. گویا نمی‌خواست ادامه این ماجرا را باور کند. پس از لحظاتی گفت) این مجروح در طبقه سوم بیمارستان بستری بود. در نهایت روزی تحت فشار همین کابوس‌ها، گمان کرد حمله شده است، شیشه پنجره را شکست و خود را از طبقه سوم پایین انداخت. یکی از استادان ما که مسیحی بود سریع خود را بالای سرش رساند. وقتی برگشت، گریه می‌کرد و گفت: با دیدن این صحنه، دیگر زانوانم قدرت ایستادن یا راه رفتن ندارد.

صحنه دیگری که از ذهنم پاک نمی‌شود، دیدن مجروحی است که گرم حرف زدن بود و ناگهان در یک لحظه جان داد و این فاصله کوتاه بین بودن و نبودن برایم باور کردنی نبود و هنوز برایم جای سوال است.

درد و زجری که مجروحان قطع نخاع تحمل می‌کردند نیز خیلی باعث ناراحتی من بود. به طوری که در نهایت من را به بخش گوش و حلق و بینی فرستادند که مجروح کمتر باشد.

این روحیه جهادگری خود را چگونه در شرایط کنونی جامعه حفظ کردید؟

بخشایی: هر خدمتی که تا به حال کردم برای رضای خدا انجام دادم و مزدش را هم از خدا می‌گیرم. همچنان در تمام فعالیت‌های خود این دیدگاه را مدنظر دارم و مزد خدماتم را تنها از پروردگار طلب می‌کنم و چشم انتظار مزد و مواجب دنیایی نیستم.

فائز:  زمان پیروزی انقلاب اسلامی، من ۱۸ ساله بودم و قدرت خدا را در این پیروزی دیدم. برای همین شیفته انقلاب و امام راحل بودم و دلم می‌خواست قدمی برای خدمت به این نظام بردارم. از این رو همواره تلاش کردم قوانین و چارچوب‌های کشور را رعایت کنم.

ارزش کار ما پزشکان خیلی بیشتر از این است که با دریافت زیرمیزی و مبالغی مازاد از حق ویزیت جبران شود. پزشکانی که چنین پول‌هایی می‌گیرند در حقیقت خدمت خود را بی ارزش می‌کنند.

من فرزند هفت ماهه خود را با خانواده تنها می‌گذاشتم و برای متخصص شدن تلاش می‌کردم. در دوران ۳۰ سال خدمتم هرگز تلفن همراهم را کنار نگذاشتم حتی وقتی آنکال نبودم. بسیاری مواقع در ساعات غیرکاری برای ویزیت بیمارانی که به من ارتباطی نداشتند به بیمارستان می‌رفتم اما اگر در جامعه‌ای بی‌دین زندگی می‌کردم، شاید من هم مانند بسیاری از پزشکان دیگر زیرمیزی می‌گرفتم و دنبال پول می رفتم.

جامی: تداوم روحیه جهادگری من، در عشق به پرستاری خلاصه می‌شود. در جوانی رشته تحصیلی‌ ام اقتصاد بود اما با زحمت زیاد آموزش پرستاری دیدم و در این راه تلاش کردم. به دخترم نیز تاکید کردم که در رشته پرستاری تحصیل کند اما علاقه نداشت و استقبال نکرد. (خندید و ادامه داد) اکنون در شرایط کرونا از تصمیمش پشیمان شده و می‌گوید کاش من هم می‌توانستم به بیماران کرونایی خدمت کنم.

شاید بهترین کاری که بعد از دوران دفاع مقدس سعادت انجامش را داشتم حضورم در پیاده‌روی اربعین بود که یکسال به عنوان خادم و ۲ سال به عنوان پرستار رفتم که تجربه خوبی بود. اکنون۲ سال شد به خاطر شیوع کرونا حسرتش را دارم. امیدوارم هرچه زودتر این بیماری از بین برود که باز هم بتوانم به زائران امام حسین (ع) خدمت کنم.

اگر قرار باشد خاطراتتان از حضور در جنگ را در قالب یک کتاب جمع‌آوری کنید، نام کتاب چه می‌تواند باشد؟

فائز: جنگ از نگاه مدافعان سلامت

بخشایی: ایثارگران سفیدپوش

جامی: عاشق خدا، پرستار (با لبخندی ادامه داد) اگر خدا دختر دیگری به من می‌داد نامش را پرستار می گذاشتم.

 بخشایی: اکنون باید اسم نوه‌ات را بگذاری! (هر سه نفر خندیدند)

اگر بار دیگر جنگ شود (هر سه همزمان گفتند: خدا چنین روزی را نیاورد) آیا حاضر هستید باز هم به جبهه بروید؟

فائز: بله دوست دارم بروم فرزندانم هم دوست دارند بروند.

بخشایی: بله قطعا در چنین شرایطی همه دوست دارند در حد توان کمک کنند.

جامی: بله به تعبیر سردار شهید قاسم سلیمانی، ما ملت امام حسینیم و این یعنی هرگز در خدمت رسانی کوتاهی نمی‌کنیم.

امروز در جنگ با کرونا و جنگ نرم رسانه‌ای چه توصیه ای برای نسل جوان دارید؟

فائز: جوانان نسل امروز کار بسیاری سختی در پیش دارند. ما دشمن را با چشم می‌دیدیم و می‌شناختیم اما اکنون دشمن کنار ما است و باید جوانان آن قدر بصیرت خود را افزایش دهند که در شناخت حق از باطل اشتباه نکنند. از خدا می خواهم همه ما مسیر صحیح را بشناسیم و در آن مسیر حرکت کنیم. امروز بسیاری از افراد می‌خواهند با اطلاعات دروغ جوانان را از انقلاب ناامید کنند و تمایز اطلاعات درست از دروغ بسیار سخت است. در این شرایط، توصیه من به جوانان این است که همواره پشت رهبر معظم انقلاب حرکت کنند.

این نکته هم از یاد نبریم که حضور فداکارانه کادر درمان در مقابل کرونا چیزی کم از مجاهدت ندارد.

بخشایی: ما که در جنگ کار بزرگی نکردیم و خدمت مان در مقابل رزمندگان و شهدا ناچیز بود. من بیشتر از جوانان، به مسئولان توصیه می کنم که به فکر جوانان باشند و آینده آنان را روشن‌تر و امیدوارانه‌تر رقم بزنند. مردم ایران خون دادند که کشور آباد باشد و حقشان نیست اکنون در این حد سختی بکشند.

جامی: وجدان تنها محکمه‌ای است که احتیاج به قاضی ندارد. کسی که وجدان داشته باشد در هر سمت و شغلی به درستی خدمت می‌کند. توصیه من به همه این است که همواره وجدان خود را برای پیشبرد اهداف نظام و پیشرفت کشور بیدار نگه دارند.

گفت و گو: آتنا نائینی نژاد- مصطفی دهقان

برچسب‌ها