گاهی در هفته دفاع مقدس، نامی هم از آنها برده می شود تا جای گله نگذارند.
زندگی عجیبی است...البته اگر بتوان نامش را، زندگی گذاشت...
تکرار پشت تکرار، انتظار پشت انتظار، و هیچ پشت هیچ...
دروغ چرا من خجالت زده بودم تمام وقت...من شرم داشتم که دوربین را به سمتشان بگیرم و دکمه شاتر را فشار دهم!
چهار سال بود که می خواستم از آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان گزارشی تصویری تهیه کنم...ولی حالا، نمی خواستم...با همه وجود نمی خواستم عکاس باشم...می خواستم عابری عاشق و قدردان باشم که دست ها را ببوسد، کمر خم کند مقابلشان، به پایشان اشک بریزد و بگوید: سپاسگزارم و شرمنده...
خالی بودم و همه آنچه در من بود درد بود و شرم...
دردو شرم.
نمی دانم...موجودی در دنیا بی معرفت تر و فراموشکار تر از انسان هست؟
چطور چنین بی تفاوت می گذریم از کسانی که نه تنها جسم که روح و روان خود را سپر بلا کردند؟ و ما به جای مرهم هنوز هم با بی توجهی به تیرباران روحی آنان ادامه می دهیم.
***
روزهای آغازین مهرماه ۱۴۰۰ با هماهنگی بسیج رسانه استان فارس به بیمارستان جنت شیراز وارد شدم، جهانِ پیش رویم جهان غم زده ای بود، صندلی های یکدست چیده شده و مردانی با لباس های آبی یکدست نشسته، برخی زل زده به جمعیت ایستاده در روبروشان، برخی هم ساکت، سر فروبرده بر لاک غریبانه خویش.
گمانم عادت کرده بودند به این برنامه ها و حرف های پرتکرار؛ چون دیگر روزنه هیچ امیدی با هیچ کلامی در چشم هایشان نمی درخشید.
برخی قرار نشستن بر این صندلی ها را نداشتند به کناری دور از دایره جمعیت رفته بودند و با دست هایی قفل کرده به سلفی بگیرهای فراوان جمع نگاه می کردند و دردشان فزونی می گرفت، برخی هم دست هایشان را مشت می کردند و فشار می دادند که سکوت، فریاد نشود، حرمتی نریزد.
وصف تمام و کمال جهان چشم هایشان و آنچه در آن می گذشت، جز از چشم بر نمی آید، کلمه تنها گوشه کوچکی از این جهان را روایت می کند، پس ناچار، تنها گوشه ای از دل را هم درگیر، برای درک کامل این کنج دنج و منزوی از دنیا، باید به آن سفر کرد و دید و شنید. باید فکر کرد و رجعتی دوباره به این نسل رو به پایان داشت؛
ما که هستیم؟ و آن ها که؟ ما کجا هستیم و آن ها کجا؟
گرچه روان هایشان آسیب دیده بود اما
هنوز هم راه خشم فرو بردن و مهمان نوازی را بلد بودند؛ به حضورمان خوش آمد می گفتند. اما ما که نه جان در راه وطن گذاشتیم نه در مقابل تشعشات گلوله و خمپاره قرار گرفتیم چگونه با کوچکترین ناملایمات زندگی عنان آرامشمان را از دست می دهیم، یا برای اندک مالی بیشتر رویمان به روی هم فراخ می شود. وطن پاره گم شده تنمان شده و جز در آرزوی خوشبختی شخصی خود نیستیم.
آن گاه که لابلای درد دل ها، اشکی جاری شد و قصه بلند بی مهری اش در این جملات،کوتاه: «نگاهمان نکن که به این روز افتادیم و فراموش شدیم، آن موقع ها که مرد میدان جبهه ها بودیم و می جنگیدیم، عزت داشتیم» و من گفتم هنوز هم عزت دارید؛ بیشتر هم دارید، دور از باور نیست که باور نکردند!
به راستی که اگر ظاهر شکل زندگی ما سعادتمندانه تر از آنان است؛ در درون، جز پوچی و بیهودگی نیستیم تا وقتی که عشق ، انسانیت و دگرخواهی را نه یادی کنیم و نه یاد بگیریم.