به گزارش ایرنا، دختر علیرضا اکبریان برای آزادی پدرش لحظهشماری میکند. پدری که در یک عصر پاییزی وقتی از خانه بیرون میرفت به او قول داد چند ساعت دیگر به خانه بر میگردد تا وی را برای بازی به پارک ببرد و شب برایش پیتزا بخرد اما سالها از آن روز کذایی گذشته و این ۲ برای دیداری دوباره بیتابی میکنند.
یک پدر زندانی، نبودنش برای خانوادهاش یک درد است و زندانی بودنش هزار درد. وقتی یک پدر، به هر دلیلی به زندان می افتد، تمام بار زندگی همراه با سنگینی نگاه مردم به دوش خانواده می افتد. اینجاست که روزگار تمام توانش را جمع میکند تا روی زشتش را به خانوادههای زندانیان نشان دهد. نیوشا اکبریان میگوید: وقتی در مدرسه از من درباره پدرم میپرسند، نمیدانم چه بگویم و فقط گریه میکنم. او تاوان اشتباهش را پس داده است. وقت آن است که کمک کنند تا دوباره برگردد. او به من قول داده تا دیگر سمت کار خلاف نرود و میدانم یک پدر هیچ وقت به دخترش دروغ نمیگوید.
«علیرضا اکبریان» یکی از بازیکنان با استعداد فوتبال ایران در دهه ۷۰ بود. هواداران استقلال او را «روماریو» صدا میزدند. فوتبالیستی که قدر استعدادش را ندانست و سالهاست به جای حضور در میدان، پشت میلههای زندان با پشیمانی از گذشته خود، برای آزادی لحظهشماری میکند. او چند وقت پیش در مصاحبه با خبرگزاری ایرنا از گذشتهاش ابراز پشیمانی کرد و حالا دخترش دست یاری به سوی جامعه فوتبال خصوصا استقلالیها باز کرده تا کمک کنند تا دوباره پدر را در آغوش بگیرد.
در زیر گفت و گوی خبرنگار ایرنا با فرزندِ (دختر) ستاره اسبق تیم فوتبال استقلال را میخوانید.
چه زمانی از ماجرای تلخ پدر با خبر شدی؟
خیلی کوچک بودم خیلی. هنوز به مدرسه نمیرفتم. یک روز پدرم از خانه رفت بیرون و قرار شد وقتی به خانه آمد مرا به پارک ببرد تا بازی کنم. وقتی او از خانه میخواست بیرون برود، به من قول داد اما هیچوقت نیامد. من مدام بهانه میگرفتم و همیشه منتظر بودم تا پدرم برگردد اما این اتفاق رخ نداد. شب بود که عمویم به خانهمان آمد و با مادرم حرف زد، بعد دیدم مادرم زد زیر گریه. خیلی ترسیده بودم اما چیزی نگفتند. وقتی گفتم بابام کجاست، گفتند رفته مسافرت و چند روز دیگر بر میگردد!
باور کردی؟
آره باور کردم. چند روزی که به من گفته بودند خیلی طول کشید. هر روز مادرم مرا خانه مامان بزرگم میگذاشت و دنبال کار بابا میرفت. همه ناراحت بودند و گریه میکردند. فقط یک روز که خیلی بهانه میگرفتم، مادرم گفت پدرت یک مدت طولانی نمیتواند پیش ما بیاید. گفتم چرا و جواب داد رفته زندان تا به زندانیها فوتبال یاد بدهد.
برایت قابل قبول بود؟
آره خوب، پدرم مربی بود. به منم فوتبال یاد میداد، اگرچه من دختر بودم اما در خانه با هم فوتبال بازی میکردیم. او همیشه میگفت اگر تو پسر بودی بهترین بازیکن دنیا میشدی.
واقعیت را چه زمانی فهمیدی؟
وقتی بزرگتر شدم حقایق را فهمیدم. انگار دنیا روی سرم خراب شد و تا صبح گریه میکردم. اصلا فکر نمیکردم که چنین اتفاقی برای بابا علی من افتاده باشد. بابای من خیلی مهربون بود و همیشه عمهها و عموهای من تعریف میکنند که پدرت اهل خلاف نبود و هیچ وقت دنبال این کارها نمیرفت. او همیشه ورزش میکرد اما متاسفانه برخی که به پدرم حسودی میکردند، برایش توطئه چیدند.
این سوال را از خودش پرسیدی؟
بله. به خودش گفتم این حرفها که میزنند درست است؟ تو واقعا این کار را انجام دادی؟
چه جوابی داد؟
سرش را پایین انداخت و بغض کرد. او برایم همه چیز را توضیح داد. گفت که اصلا چی شد که مرتکب اشتباهات بزرگی در زندگی خود شد.
چه اشتباهی؟
او گفت در فوتبال یک بدشانسی بزرگ آورد. یک مصدومیت تلخ باعث شد خیلی زود از فوتبال خداحافظی کند. افسردگی شدیدی آورد و برخی دوستانش نزدیک وی شدند و کاری کردند که به راه خلاف کشیده شود. بعد هم یک فرد بی معرفت کاری کرد که بازداشت شود، در حالی که گناهی نداشت.
همان بستهای که به داخل حیاط خانهتان انداخت و داخلش مواد مخدر بود، برایمان تعریف کرده است.
بله. او به پدرم گفته بود شما علی اکبریان هستی و اگر قبول کنی که آن مواد مخدر برای توست زود آزاد میشوی، اما چون پسرم سابقهدار است برایش خیلی بد میشود و پدرم اشتباه کرد و قبول کرد. متاسفانه وقتی به خودش آمد، دید که در دادگاه حبس ابد برایش بریدهاند.
یک بار هم آزاد شد و دوباره اتفاق تلخی برایش افتاد.
دوست ندارم دربارهاش حرف بزنم. چند سال بود که ندیده بودمش. وقتی مرخصی گرفت که ما را ببیند از مدرسهام گفتند باید ۵۰۰ هزار تومان پول بدهید. او از یکی از دوستانش پول طلب داشت و رفت پولش را بگیرد که آن بی معرفت گفت پول ندارم و جای پول به پدرم مواد داد که مثلا بابا بفروشد. چون باید برای مدرسهام حتما پول میداد قبول کرد و بعد گیر افتاد.
در این مدت به ملاقاتش رفتهای؟
او دوست نداشت به زندان بروم و در آن محیط پدرم را ببینم اما تازگیها خیلی دلم و دلش تنگ میشود. میخواهم به زندان بروم و بعد از سالها او را ببینم. ما تلفنی هر روز با هم حرف میزنیم. او میگوید باید صدای من را بشنود تا این روزهای سخت را تحمل کند. شما میدانید من ورزشکار هستم؟
خیر، چه رشتهای؟
من هم فوتبال بازی میکنم و هم در رشته دومیدانی فعال هستم. در هر دو رشته مدال و قهرمانی دارم و میخواهم در ورزش راه پدرم را دنبال کرده و به بالاترین افتخارات برسم. من همیشه به صورت تلفنی با بابا در ارتباط هستم و او مربی من است. به من میگوید چطور تمرین کنم و چه کارهایی را انجام دهم تا به مدارج بالا برسم.
از پدرت چه شناختی داری؟ میدانی او روزگاری فوتبالیست مطرحی بود؟
همه میگویند پدرت روماریوی فوتبال ایران بود. تمام عکسهایش را جمع کردهام و به دیوار اتاقم زدهام. اگر او الان بازی میکرد باید در بهترین تیمهای اروپایی بازی میکرد، اما حیف افرادی راهش را گرفتند که نتواند به موفقیت برسد و به جای اینکه الان مربیگری کند، باید پشت میلههای زندان باشد. من خیلی دوست دارم شرایطی فراهم شود تا دوباره پدرم آزاد شود. آرزوی من است تا یک بار دیگر او به خانه برگردد تا در کنار هم باشیم. یک خواهشی دارم.
چه خواهشی؟
از استقلالیها، مدیران و مربیان این تیم درخواست میکنم که کمک بابا کنند تا او آزاد شود. آقا فرهاد مجیدی که خیلی دوسِت دارم، این روزها به کمکت خیلی نیاز داریم. به خدا پدرم توبه کرده و میخواهد یک زندگی آرام و سالم را در پیش بگیرد. از شما انتظار دارم دست ما را بگیرید و از هر راهی که میتوانید شرایطی را فراهم کنید تا زندگی دوباره به خانواده ما لبخند بزند.