شاید خیلیها اولینبار در برنامه کتابباز شبکه نسیم دیده باشند محمدسرور رجایی را، که با آن لهجه شیرین افغانستانی روبهروی سروش صحت نشسته و میخواند: «جان پدر کجاستی؟ / چشمانمان نشسته به در، پس کجاستی؟/ برگرد، قصهام رسیده به سر، پس کجاستی؟/ اسپندهای مادرت همه دود هوا شدند، جانم به لب رسید، جان پدر پس کجاستی؟» من بارها این قسمت را دیدهام و هربار اشک ریختهام.
آشنایی ما سال ۹۱ در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی شکل گرفت. در آن مقطع من کارشناس تاریخ شفاهی بودم و رجایی در بخش جبهه بینالملل اسلام فعالیت میکرد. هنگام نماز جماعت آقای رجایی پیشنماز بود و از همینجا ارتباط ما کمکم شکل گرفت. به سبب تجربههایی که من در روایت فتح و مرا کز دیگر داشتم، به من لطف داشت و برای کارهایش با من مشورت میکرد. بین اتاق من و او یک اتاق فاصله بود. از کنار اتاقش که رد میشدم، یکی از لذتبخشترین اوقاتم این بود که بروم با او گفتوگویی داشته باشم. صورت آقای رجایی بدون لبخند اصلاً در ذهنم نیست. حتی عصبانی هم که میشد فقط کمی از آن لبخند همیشگی از صورتش محو میشد. صحبتکردن با او عجیب گوارا بود، وقتی به سر وجد میآمد، تعبیر من این است که انگار دهانش پر میشد از کلمه. نمونهاش در همان برنامه کتابباز، آنجایی که «جان پدر کجاستی» را معنا میکند و میگوید «جان پدر» در افغانستان نهایت مهرورزی یک پدر است که فرزندش را ناز میدهد، دلآساییاش میکند... و باز جایی که سروش صحت برای فرار از بغضش بلند میشود و از او میپرسد چای میخوری یا دمنوش؟ او سکوت میخواهد، سکوتی برای فروخوردن غمهای به جان نشسته مردم افغانستان. همیشه همینطور زیبا سخن میگفت. یکی از شیرینترین لحظات من و دوستانی که در دفتر، همکار آقای رجایی بودیم، این بود که با او همکلام شویم. زمانی که من در سفر بوسنی بودم برایم پیام گذاشته بود: «سفرهایت خوش. بوسنی. اگر جدایش کنیم چه زیبا میشود. بوس نی، به گویش کابلی «نبوس، ولی من ببوس را زیادتر دوست دارم تا نبوس را.»
روایتگر تاریخ مشترک ایران و افغانستان در جنگ و انقلاب
رفتن آدمها سنگین است؛ ولی آدمهایی که ابعاد وجودیشان فراتر از یک فرد است رفتنشان حسرت دارد. محمدسرور رجایی روایتگر تاریخ مشترک ایران و افغانستان در جنگ و انقلاب بود، دو ملت را به هم پیوند میداد و با رفتنش این پیوند گسسته شد. نمیدانم این اصطلاح «خونشریکی» از خودش بود یا نه، ولی من اولین بار این مفهوم را از او شنیدم. آرمان مشترکی که دو ملت کنار هم بایستند، بجنگند و شهید شوند. هر روز حسرت میخورم از رفتن او و پیوندی که عَلَمش را بهدوش میکشید. عَلَمی که بعد از رفتن او روی زمین مانده و خدا میداند کی و کجا و چطور کسی دوباره آن را به دوش بگیرد و ادامه دهد. ما از اهالی افغانستان آدمهای بزرگی در ایران داریم؛ ولی محمدسرور رجایی ویژه بود و دقیقا سر جای خودش بود. مثل ما نبود که پرت و پلاییم و هیچکدام سر جای خودمان نیستیم. رجایی خودش را میشناخت، میدانی را که در آن کار میکرد میشناخت و به حوزه خودش مسلط بود. توان و دانش او و عطشش برای یادگیری ویژه بود. داریم آدمهایی که به محض اینکه دو تا کتاب مینویسند دیگر کسی را تحویل نمیگیرند؛ ولی او به شدت اهل آموختن بود، بهانه پیدا میکرد تا یاد بگیرد و من باز حسرت میخورم... جای خالی او هیچگاه پر نمیشود.
از دشت لیلی تا جزیره مجنون
محمدسرور رجایی در حوزه جنگ ایران و عراق، سالها با رزمندگان اهل افغانستان که در این جنگ حضور داشتند مصاحبه کرده بود و آنها را در بخش بینالملل مجله راه، منتشر کرده بود. همچنین بخش دیگری از مصاحبههایش مربوط به خاطرات رزمندهها در جنگ افغانستان بود. تعبیر رجایی این بود که: «رزمندههای افغانستانی ییلاق قشلاق میکردند، زمستانها برای جنگ با عراق به ایران میآمدند و تابستانها در افغانستان با شوروی میجنگیدند.» «در جنگ ایران و عراق عموما تابستانها عملیات نداشتیم به غیر از سال ۶۱ که عملیات رمضان در تابستان بود، اکثر عملیاتهای بزرگ ما در زمستانها بود، این فرصتی بود تا رزمندگان اهل افغانستان خودشان را برای این عملیاتها به ایران برسانند.» رجایی بعد از چند سال این مصاحبهها را به همان شکلی که در مجله راه منتشر شده بود در یک مجموعه گردآوری و یکسری از مصاحبههایی را که در مجله راه منتشر نشده بود به مجموعه اضافه کرد؛ البته با محوریت خاطرات رزمندههای افغانستانی در جنگ ایران و عراق.
سال ۱۳۹۳ رجایی این مجموعه را به من داد تا بخوانم و نظرم را بگویم. ابهامهایی درخصوص برخی خاطرات وجود داشت. چون من با دید تاریخ شفاهی به متن نگاه میکردم. بعضی خاطرات و ادعاها باید راستیآزمایی میشد. او برخی از اسناد مربوط به خاطرات را برایم آورد و من اطمینان حاصل کردم از صحبتهای رزمندگان افغانستان. درباره این کتاب خیلی باهم گفتوگو کردیم. در نهایت قرار شد من روی متن ایشان کار کنم. با مهارتهایی که در نوشتن یاد گرفته بودم شروع کردم به بازنویسی متن. برای روان ترشدن جملهها، تکنیکهای سادهنویسی، پاکیزهنویسی و رواننویسی را روی متن اعمال میکردم و یکسری کلماتی را که برای مخاطب ایرانی قابلفهم نبود، به فارسی برمیگرداندم.
رجایی فرد مسلطی بود و مصاحبههایش را خیلی خوب تنظیم کرده بود. من فقط داشتم متن را کمی روانتر میکردم. چند صفحه که جلو رفتم به خودم گفتم: «داری چهکار میکنی با این متن؟!» احساس کردم دارم طعم زبان افغانستانی را از این کتاب میگیرم. همانجا توقف کردم و با آقای رجایی صحبت کردم و پیشنهاد دادم که برویم از یک استاد تاریخ شفاهی و خاطرهنگاری نظر بگیریم که کار ما درست است یا نه! و در نهایت نزد استاد علیرضا کمری رفتیم. استاد کمری با روی باز استقبال کرد و چند روز بعد از خواندن متن به من و آقای رجایی گفت: «آقای قاضی دارد زبان متن را به یک زبان روان برمیگرداند و این متن را روانتر میکند؛ ولی اینکه اصطلاحات و کلمات خاص افغانستانی را به فارسی برگردانید، طعم و لحن و رنگ و بوی زبان افغانستانی را میگیرد و نباید این کار انجام شود.» پیشنهاد ایشان این بود: «آنچه برای مخاطب فارسی قابلفهم نیست در پاورقی بیاید.»
او، نگاه ما را متفاوت کرد و فهمیدیم رد پای کلمات و اصطلاحات شیرین افغانستانی باعث میشود مخاطب ارتباط بیشتری برقرار کند و حتی تکلیف جدیدی برای آقای رجایی ایجاد شد. قرار شد نهتنها این اصطلاحات زبان افغانستانی حفظ شود، بلکه اگر کلمات دیگری هم در متن مصاحبه خام اولیه بوده و آقای رجایی برای سهولت در خواندن، آن را به فارسی تبدیل کرده، آنها را نیز به زبان اصلی برگرداند. این نظر تخصصی، به کار ضریب ویژهتری داد و آقای رجایی مسیر را ادامه داد و در نهایت خروجی این پروژه بعد از چهار سال، شد کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون. برای اسم کتاب هم با یکدیگر خیلی مشورت کردیم. ایده کلیاش این بود که نام دو مکان در جنگ افغانستان_شوروی و جنگ ایران_عراق را انتخاب کند تا پیوند دو جنگ را به مخاطب نشان دهد. دشت لیلی و جزیره مجنون برای این پیوند انتخاب شدند که البته این عنوان، ایهام مناسبی هم دارد.
من چوپان هستم
سال ۹۶ یک گروه چهارنفره از طرف دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی به عنوان نیروهای فرهنگی به افغانستان رفتیم تا با ظرفیت های فرهنگی این کشور آشنا شویم. قبل از رفتن، آقای رجایی ما را توجیه میکرد که اول کجا بروید، چه کتابهایی بخوانید، چه چیزهایی با خودتان ببرید. آنجا هم که بودیم مدام در شبکههای اجتماعی باهم در ارتباط بودیم. هر شهری میرفتیم راهنمایی میکرد کجا برویم! با چه آدمهایی ارتباط بگیریم! حتی میگفت فلان غذا را حتما بخورید، فلان کار را انجام دهید. وقتی رسیدیم به فرودگاه مزارشریف، تازه فهمیدیم چقدر منطقه ناامن است و کجا قرار است برویم. حتی زمانی که داشتیم سوار هواپیمای مزارشریف به کابل میشدیم، درست همزمان با پرواز ما، حمله سنگینی به مزار شریف شد و تعداد زیادی از مردم به شهادت رسیدند.
سفر به افغانستان برای من درسهای زیادی داشت، تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر در ایران در قبال دوستان اهل افغانستان بد عمل کردیم. پس از بازگشت از افغانستان ۳۰ نکته از دریافتهایم از افغانستان و فضای آنجا را نوشتم، یکی از این دریافتهایم این بود که ما به شدت درباره افغانستان اشتباه عمل کردهایم و خراب کردهایم. آقای رجایی همه آن۳۰ نکته را تأیید کرد... ما به هر کشوری بخواهیم سفر کنیم حداقل مانعی که وجود دارد، زبان است و این مانع کمی نیست. چون نمیتوانی ارتباط برقرار کنی. ولی در افغانستان انگار توی کشور خودت راه میروی، آنها کتابهای تو را میخوانند، فرهنگها به شدت مشترک است. ولی ما با عملکردمان، گند زدهایم به این فضای ارتباطی بین خودمان و آنها. عموم مردم افغانستان یا در ایران به دنیا آمدهاند یا در ایران سال ها کار کردهاند. ولی به جهت نوع برخورد ما، حق دارند از فضای ایران راضی نباشند. البته آدمهای بامعرفتی بودند و بین ما که نماینده ایران بودیم، با فضای ایران و مسئولان تفاوت میگذاشتند.
آقای رجایی یکبار خاطره تلخی تعریف میکرد. وقتی برای تمدید کارت اقامت خود رفته بود، به او گفته بودند شغل خود را از بین شغلهای لیستشده انتخاب کن. او شغل چوپانی را انتخاب کرده بود. به او گفته بودند چرا ما را مسخره میکنی! تو نویسندهای، شاعری، پژوهشگری، چیز دیگری انتخاب کن. گفته بود کدام را انتخاب کنم: آرماتوربند یا کارگر را! از بین همه اینها چوپانی به کار من نزدیکتر است! لیست مشاغلی را که افغانستانیها میتوانند انتخاب کنند، به من نشان داد: آرماتوربند، کارگر، رفتگر، گچکار و... . محمدکاظم کاظمی، شاعر بزرگ افغانستانی، هم شغل چوپانی را انتخاب کرده بود و یکبار مطلبی در اینباره برای رسانهها نوشت. این نوع رفتار ما با این دوستان همسایه است.
یک لشگر تکنفره بود
هوش به علاوه تلاش؛ جمع این دو، یک انسان فرهیخته را پرورش میدهد. آقای رجایی به شدت باهوش و پرتلاش بود، کاربلد بود و به کارش مسلط بود. یک زمانی قرار شد کارهایش در دفتر جبهه فرهنگی را گسترش دهد و از دیگران هم استفاده کند. چون کارها زیاد بود و کتابهایش به محصول و خروجی نمیرسید، تصمیم گرفتیم ایشان از افراد دیگر کمک بگیرد. دلش میخواست کارها عالی و بدون نقص باشد. علت اینکه کتابهایش دیر درمیآمد یکی همان قصه همیشگی روند کند انتشارات بود و دیگری ایدهآلگرایی او. برای یکی از پروژهها که خاطرات خانمی در زندان افغانستان بود قرار شد از یک خانم اهل افغانستان که ادبیات خوانده بود، برای نوشتن کمک بگیرد. کار شروع شد ولی در همان ابتدا نتیجه قلم آن خانم رضایتبخش نبود و کار لغو شد.
نکته این بود که آقای رجایی خودش آن قسمت را خیلی بهتر درک کرده و نوشته بود و قرار شد خودش تمامش کند. میخواهم حساسیت آقای رجایی را بگویم. این که شناسنامه کارهایش واقعاً خودش بود. کتابهایش را باید به خودش سنجاق میکردی، برای هرکدام از شخصیتها قصه داشت، ماجرا داشت. او یک پژوهشگر درجه یک بود، هر وقت او را میدیدیم یک سوژه جدید پیدا کرده بود و اگر موردی بود که پیوند ایران و افغانستان را تقویت میکرد، انگار یک گوهر پیدا کرده بود. دوست داشت مدام این سیم اتصال دو کشور را قویتر کند. من هم در خاطرات بچههای ایرانی هرچه از افغانستانیها پیدا میکردم برای او میفرستادم، او هم هرچه پیدا میکرد برای من میفرستاد. پروندهاش همیشه پُر بود، تحقیق کرده بود و به این رسیده بود که در جنگ ایران بین دو تا سه هزار شهید افغانستانی داشتهایم. شهرهای مختلف را گشته بود. مزار گلزار شهدای قم را تکتک شناسایی کرده بود. محمدسرور رجایی تیم نداشت، یک لشگر تکنفره بود و من بعید میدانم آدمی مثل او با این دغدغه پیدا شود.
رجایی روی حرفهایش محکم میایستاد
آقای رجایی نگاهی خاص داشت. به ادبیات و تاریخ افغانستان مسلط بود. هر کتابی درباره این موضوع درمیآمد، میخواند. دغدغه داشت. وقتی برای اولین بار مجله باغ را دیدم شگفتزده شدم. این آدم اینقدر دغدغه داشت که یک مجله خوشگل برای کودک و نوجوان افغانستان منتشر میکرد. از نظر فکری هم فرد مستقلی بود. با آقای جعفریان از نظر فکری زاویه داشت و مثلاً درباره احمدشاه مسعود با او همنظر نبود. وقتی آقای محسن اسلامزاده مستند تنها میان طالبان را ساخته بود به شدت انتقاد میکرد. میگفت کار ویژهای انجام داده؛ ولی انتقاد سنگینی به این مستند وارد است؛ آن هم اینکه طالباندوستی را در این مستند ترویج میدهد و منِ مخاطب نسبت به طالبان سمپات میشوم. رجایی حرف و فکر داشت و روی حرفهایش محکم میایستاد.
آقای رجایی پروژه دیگری داشت درباره دکتر سیدمحمدعلیشاه موسوی گردیزی که این افتخار نصیب من شد تا در این پروژه با او همراه شوم. شاید من تنها کسی بودم که با آقای رجایی کار مشترک انجام دادم؛ چرا که رجایی در کار خودش مسلط بود، بلندپروازانه فکر میکرد و به نوعی نقشه راه داشت. موضوعش، موضوع خودش بود و نیاز نبود کسی با او همراه شود. دکتر موسوی یکی از افرادی بود که روایتش در کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون آمده بود. او در دانشگاه تهران پزشکی خوانده بود و به قول آقای رجایی ییلاق قشلاق میکرد. ایران که میآمد در جنگ فعالیت میکرد. افغانستان که میرفت فرمانده یکی از گروههای مجاهدین بود که با روسها میجنگیدند.
سال ۸۱ به مجلس لویه جرگه (مجلس بزرگان) افغانستان، راه یافت. در سال ۸۲ توسط کماندوهای آمریکا دستگیر شد و او را به زندان گوانتانامو بردند. سرانجام پس از ۴۰ ماه اسارت، آزاد شد و به زادگاهش برگشت. انتشارات امیرکبیر به صورت غیرحرفهای خاطرات او از گوانتانامو را از روزنامه جمعآوری و به صورت کتاب منتشر کرده بود. رجایی مصمم شده بود کل خاطرات این شخصیت را جمعآوری کند. او گوهرشناس بود، آدمها را میشناخت. کمین میکرد و در موقعیت مناسب به سراغشان میرفت و در این راه برای مجابکردن آدمها، سختیهای زیادی را تحمل میکرد. دکتر را راضی کرده بود کل خاطراتش را از ابتدای کودکی بگوید.
علت همکاری من در این پروژه با رجایی این بود که به او گفتم اگر شما مصاحبهها را تنهایی انجام بدهی بسیاری از فضاهای افغانستان برای شما آشناست و قطعا درباره آنها از آقای دکتر پرسش نخواهی کرد. در صورتی که در تحقیقات تاریخ شفاهی، مصاحبهگر باید ذهنش را از تمام پیشفرضها خالی کند؛ انگار هیچ اطلاعاتی ندارد. تقسیم کار کردیم. به آقای رجایی گفتم شما به خاطر تسلطت روی مسائل، مصاحبهها را هدایت کن. من هم هر آنچه برای مخاطب ایرانی مبهم است میپرسم. صحبت مرا قبول کرد و کار مصاحبه را آغاز کردیم. دکتر در افغانستان زندگی میکرد و برای پیشرفت این کشور بسیار تلاش میکرد؛ اما خانوادهاش در ایران زندگی میکردند.
هر موقع خودش ایران بود رجایی به سرعت چند روز پشت سر هم جلسه میگذاشت. در طول مصاحبه آقای رجایی با آن زبان شیرینش خیلی رسمی و کتابی سؤال میپرسید؛ مثلاً میپرسید «آقای دکتر محمدعلیشاه موسوی ما میخواهیم درباره کودکیتان مطالبی را از زبان شما بشنویم.» خیلی شستهرفته و اتوکشیده سؤال میکرد. برای من این مصاحبهها بسیار جذابیت داشت و کار ارزشمندی بود. بسیار آموختم از فضای افغانستان، آدابورسوم و لالاییهای افغانستان، فرهنگ مردم افغانستان و ویژگیهای مختلف این مردمان و از این آموختن لذت بردم و دوست داشتم باز هم ادامه دهم. اما دکتر خانوادهاش را به افغانستان برد و از آن پس خیلی کم به ایران میآمد.
من و آقای رجایی از دوران کودکی دکتر شروع کرده بودیم و خاطراتش تا قبل از دوران جنگ را باهم گرفتیم. به جنگ که رسیدیم آقای رجایی گفت این قسمت از خاطرات دکتر را قبلاً در مصاحبه کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون گرفتهام. پرسیدم قسمت زندان را چهکار میکنید؟ گفت قسمت زندان هم در روزنامه خوب گفته شده، نهایت چند جلسه تکمیلی مصاحبه میگیرم. دیگر از اینجا به بعد را خود آقای رجایی پیش برد، در واقع نیازی به من هم نداشت. البته تا جایی که به خاطر دارم، مصاحبههای ایشان هم یکی دو جلسه بیشتر ادامه نداشت. سال ۹۷ متأسفانه دکتر سیدمحمدعلیشاه موسوی پس از ادای نماز جمعه در مسجد صاحبالزمان در منطقه خواجهحسن به دنبال حمله انتحاری عوامل گروه تروریستی داعش به شهادت رسید. او انسان نخبهای بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم و برایش نوشتم: «زندگی جهادی را تو برایمان معنا کردی، تو مجاهد بینالمللی بودی. تابستانها کوههای گردیز افغانستان و زمستانها دشتهای خوزستان ایران» ... پیامهایمان با آقای رجایی هست که به همدیگر تسلیت گفتیم. آقای رجایی بابت شهادت دکتر خیلی به هم ریخته بود. ایشان نام «چمران افغانستان» را برازنده دکتر میدانست. کتاب خاطرات دکتر هنوز چاپ نشده. در زندگینامه آقای رجایی خواندم که قرار است به زودی منتشر شود، نمیدانم خودش کار را به اتمام رساند یا به کسی داد! بعید میدانم به کسی داده باشد؛ چون جزو پروژههایی بود که خیلی دوستش داشت و روی کارهایش غیرت داشت. امیدوارم این کتاب منتشر شود؛ چون کار بسیار ارزشمندی است.
در افتتاحیه دوازدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار، علاوه بر تقدیر از برگزیدگان برخی آثار جشنواره، آیین پاسداشت مرحوم محمدسرور رجایی، نویسنده و شاعر افغانستانی نیز برگزار شد، به همین بهانه، مرتضی قاضی در یادداشتی به این مجاهد جبهه فرهنگی انقلاب پرداخت.