در اینجا، «عوضی» اصلا حرف زشتی نیست. چون من عکس کارت خبرنگاری خواهر بزرگ ترم را عوض کرده ام و به خانه جشنواره در برج میلاد آمده ام. برای دیدن کارهای چهلمین جشنواره فیلم فجر. پس لطفا، قضاوت نکنید.
بله می دانم، باز هم قضاوت کردید؛ آن هم درباره سرنوشت خواهر بزرگترم. می خواهیم بدانید چه بلایی سر خواهرم آورده ام؟ من خواهرم را دوست دارم، اما او خیلی بدشانس است. چون به امیکرون مبتلا شده. مجبور است در خانه بماند و فقط خبرهای جشنواره را بخواند و حرف بخورد. فکر کنم می دانید که امیکرون سرعت سرایت بالایی دارد. بنابراین طبیعی است که من هم مبتلا شده باشم. اما اصلا به روی خودم نیاورده ام و پا شده ام آمده ام خانه جشنواره. البته خواهرم می گفت اسم اینجا قبلا «کاخ» بوده، امسال شده، خانه. این هم از شانس ما. خداوکیلی، کدام خانه، اینقدر گنده است و یه عالم اتاق دارد؟ نمی دانم.
خواهرم بعد از مثبت شدن تست کرونایش، کارت خبرنگاری جشنواره فیلم را با بغض و گریه پرت کرد توی کوچه. البته قبلش کلی گریه کرد و حرف های ناجوری به شانس و چیزهای دیگر گفت. از شانس من، کارت و طناب وصل شده به آن، گیر کرد به شاخه های درخت جلوی خانه. آنجا بود که با تکان های کارت آویزان شده در هوا، تراوش های ذهن خطرناک من، همین طور از مغز و گوشم سرریز می شد.
کارت را برداشتم و ۸ ساعت کاری، روی آن عملیات غیرممکن انجام دادم. به جای مقنعه، موهای خودم را روی آن تدوین کردم و کمی هم ته ریش گذاشتم و خواهرم شد، من. اما دماغ من کمی از بینی خواهرم گنده تر است. تقریبا دو و نیم برابر. هیچ فتوشاپی مسوولیت جابه جایی این سایز دماغ را قبول نکرد. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که کیفیت عکس را تا مرز زامبی شدن، پایین بیاورم.
از آنجایی که من برعکس خواهرم، شانس بلند بالایی دارم، در جعل اسم هم، مشکل خاصی نداشتم. اسم خواهرم، «سعیده» خانم است. من «ه» را از ته اش با بهره مندی از فتوشاپ، کندم. البته اسم واقعی من «سعید» نیست، ولی شما اگر دلتان می خواهد، من را به همین نام صدا کنید. اصلا مهم نیست. بیشتر از این نمی توانم درباره خودم اطلاعات بدهم، چون مامورهای خانه جشنواره، سه سوت می توانند به دام بیندازنم.
امروز نخستین روز جشنواره بود. با کارت عوضی ام سر ظهر آمدم پای برج میلاد. قبل ش، مامان را به سختی پیچاندم. خواهرم گفته بود که اینجا چیزهای عجیبی وجود دارد، اما من درکم نمی رسید. حالا دارم یواش یواش یک چیزهایی می فهمم.
بهم ریختگی و ناهماهنگی ها در گیت ورودی، چیز عجیبی برایم نداشت، اما وقتی گفتند فیلم اول، سر ساعت اکران می شود، باور نکردم. زیر ماسک، پوزخند دوم ام را زدم و شروع کردم به گشت و گذار در داخل این کاخ سابق. پوزخند اول را موقع چک کردن کارت عوضی ام، زده بودم. ساعت سیزده و ده دقیقه، هوس کردم بروم داخل سالن و یک جای خوب و دنج برای خودم پیدا کنم و فیلم «بیرو» را ببینم. دو نفر جلوی در ورود سالن، ایستاده بودند و نگذاشتند بروم داخل. گفتند فیلم در حال نمایش است و جا هم برای نشستن نیست. برو بالکن. هضم این حجم از آن به موقع بودن، برایم سخت بود.
بدو بدو رفتم به دیدن بیرو در بالکن. نمی دانم چرا پرده اینجا، نصفحه است. یا اینجا غیراستاندارد است که بعید می دانم، یا جاهایی که من قبلا دیده بودم، غیراستاندارد بود که احتمال ش وجود دارد. اما نه، انگار ابعاد پرده نمایش سالن، همان همیشگی است، معماری اینجا مثل اینکه متفاوت است، یا خدای ناکرده مشکل دارد. اهمیتی ندارد. اصلا یک جورهایی نصف و نیمه دیدن پرده نمایش، با خود فیلم چفت شده. فیلم هم صحنه هایش نصف و نیمه است. وای خدای من، چه تفاهمی. فقط آخرش نفهمیدم، آقای بیرانوند، دقیقا کدام شان بود؟ آن آقاپسر ۱۶، ۱۸ ساله، یا آن بزرگتره که کنار مربی تیم ملی جوانان نشسته بود و درباره شخصیت نوجوانی خودش نظر می داد؟ به نظرم فیلم مدرن و خلاقانه ای باشد از این نظر. البته اوج خلاقیت اش آنجاهایی بود که شبیه کارتون «فوتبالیست ها» می شد. چقدر کیف کردم آقا.
«مرد بازنده» را هم دیدم. همه قبل از نمایش اش، می گفتند خیلی خوب است، اما بعد از پایان فیلم، متوجه نشدم که حرف قبل شان را تایید کردند یا نه. چون همه ماسک به صورت داشتند. فقط آنجایی که آقای جواد عزتی با آن رییس پاسگاه بعد از کتک زدن مسوول بازداشتگاه، در یک اتاق نشسته بود و بعد کارت شناسایی اش را رو کرد و رییس پاسگاه یهو خوف کرد، خیلی خندیدم و بلاتشبیه یاد «بابا اتی» افتادم. دم شان گرم.
به خودم قول داده ام، برای جبران این عوضی بازی ام، گزارش لحظه به لحظه و موشکافانه ای از این رویداد، به خواهر بیچاره و بدشانس ام بدهم. یعنی خواهرم من را خواهد بخشید؟