قصه از زاویه دید شهره پیرانی همسر رضایی نژاد روایت میشود و در واقع بیشتر شاهد داستان زنی هستیم که تلاش دارد به هر نحوی زندگی خود و خانوادهاش را حفظ کرده و آن را از خطرات و آشوبهای پیرامون کاری همسرش دور سازد.
واقعیت این است که هناس می توانست یک فیلم بیوگرافی مناسب در خصوص ادای دین به دانشمندان هسته ای کشور باشد و بخشی از سختی ها و مرارت هایی که این قشر جامعه در حال دست و پنجه نرم کردن با آن هستند را روایت کند اما نسخه فعلی هناس چنین حسی را القا نکرده و حتی اشتیاقی را نیز در این زمینه بر نمی انگیزد. حتی اگر فرض کنیم که تمام تلاش های شهره پیرانی همسر شهید رضایی نژاد که در طول فیلم، قصه حول محور او می چرخد، کاملا واقعی بوده باز هم این سئوال پیش می آید که جایگاه سینما و افسون گری اش کجاست؟ آیا سازندگان فیلم صرفا قصد داشته اند یک فیلم خانوادگی و عاشقانه بسازند یا اینکه راهی را ایجاد کنند تا مخاطب مشتاق پس از تماشای فیلم همه تلاش خود را انجام دهد تا در این راه قدم برداشته یا اندکی در مسیر مذکور تامل و تفکر کند؟
متاسفانه فیلمنامه اصلا نقش برانگیزانندگی ندارد و بر عکس در برخی بخش ها حتی اثر بازدارندگی قوی دارد و سئوالات بی پایانی را به ذهن مخاطب می آورد. نگاه کنید به بخش مواجهه شهره با استاد داریوش که برگه استعفای او را به استاد می دهد و استاد با بی تفاوتی تمام تاکید می کند که پشت سر داریوش خیلی های دیگر هستند که جایش را پر کنند. این مساله از زوایه ای می تواند امیدوار کننده باشد که در این حوزه پشتوانه سازی شده و نیروی انسانی و فکری خوب کم نداریم اما از زاویه دیگر تمام تلاش های رضایی نژاد گویی به هیچ انگاشته شده و آن جمله معروف را به ذهن می آورد که «هرکی ناراحته جمع کنه بره!».
یا در طول فیلم مدام این نکته که رضایی نژاد در اغلب پروژههای هستهای کشور همراه با شهیدان شهریاری، علی محمدی و غیره حضور داشته، مورد تاکید قرار می گیرد و او را فردی مؤثر در صنعت هستهای کشور نشان می دهد. شخصیتی وطن دوست که به دلیل حضور در طرح های هستهای، ممنوع خروج گشته و در لیست ترور سازمان موساد قرار می گیرد اما با این حال حتی در فیلمنامه (در واقعیت را نمی دانم) کوچکترین تامین امنیتی برای حفظ جان وی در نظر گرفته نمی شود و همینجاست که اتفاقا معتقدم سینما می بایست کارکرد اثربخش خود را نشان دهد و نه منطبق بر واقعیت، بلکه در چارچوب ترغیب و تحریک مخاطب عمل کند که به هر شکل فیلمنامه چنین نکرده است.
ساختار فیلم هم برگرفته از فیلمنامه متاسفانه بسیار کند و کشدار است و حتی با اینکه می شد تلاش ها و نگرانی ها و کشمکش های شهره را به گونه ای پیش برد که هم عنصر تعلیق به کرات در ساختار وجود داشته باشد و هم ریتم اثر حفظ شود اما در این حوزه هم کاستی های زیادی به چشم می خورد.
به این مساله باید انتخاب بازیگر و بازی متوسط و فاقد هرگونه نوآوری از سوی بازیگران اصلی فیلم را نیز اضافه کنیم. مریلا زارعی آیا واقعا توانسته در نقش فرو برود و با آن ارتباط برقرار کند؟ وحید رهبانی چطور؟ و اصلا بهروز شعیبی با همان حالت صورت (میمیک) همیشه معصومش موفق شده تا بازی باورپذیری را به تماشاچی منتقل کند؟
پایان بندی فیلم هم یکی از همان کلیشه های همیشگی است که اگرچه امید بخش است اما نمونه های بسیار قوی تر و به مراتب اثربخش تر را بارها در فیلم های ایرانی و خارجی دیده ایم. در همین صحنه پایانی آرزو می کردم که ای کاش استاد داریوش، حداقل شهره و آرمیتا را تا رسیدن به آن منبع نور همراهی می کرد تا حداقل نشانه ای از بزرگی و پدری کردن را هم ببینیم که این اتفاق هم رخ نداد.
در مجموع هناس فیلمی متوسط است که پخش آن از تلویزیون و در روزی مثل روز ملی هسته ای می تواند بسیار اثربخش باشد اما بدون تردید اثر یاد شده در اکران عمومی موفقیتی را به لحاظ استقبال مخاطب و فروش ریالی نصیب سازندگانش نخواهد کرد. با این حال همین که در سال ۱۴۰۰ تلاش شده تا سینمای ایران نگاه خود را متوجه برخی موضوعات و ژانرهای مورد غفلت واقع شده قرار بدهد، خودش بسیار جای امیدواری دارد.