بگو حالا چی شده؟ در اینجا، یعنی خانه جشنواره، فقط عکاس ها را تحویل می گیرند. چه کسانی؟ هنرمندان. رفتم با یکی از بازیگران فیلم اولی، عکس یادگاری بگیرم، گفتم: «سلام. می تونم باهاتون عکس بگیرم؟». گفت: «دوربین ات کو؟» گفتم: «ایناها». موبایلم را نشان اش دادم. گفت: «اولاً که من فقط جلوی دوربین حرفه ای وایمیستم. دوماً، موبایلت، در پیته. سوماً مشکوکی.» گفتم: «دوتای اولی، منطقیه جناب، سومی رو متوجه نشدم.» گفت: «چهارماً، بچه پررویی.» و بعد آدامسش را با ولع بیشتری در دهانش جَواند. آنجا متوجه شدم که واژه «عوضی» چه ظرفیت معنایی بالایی می تواند داشته باشد.
فکر کنم لازم است یادآوری کنم که من کارت خبرنگاری خواهرم را دستکاری کرده ام و به جای او به این جشنواره آمده ام. تازه، دختر نیستم من. لازم به یادآوری است که امروز خواهرم وارد فاز بد درد شدیدی شد.
چند دقیقه وقت بود تا فیلم اول اکران بشود. چرخی در سالن های اطراف زدم. چند تا غرفه بود که داخل شان هیچی نبود و فقط یکسری اسم های عجیب و غریب روی دیوارشان چسبانده بودند. هیچ کدام هم خوراکی نداشتند. حیف. معلوم شد اینها مربوط به یکسری رسانه است که در آن برنامه تولید می کنند. اما یک چیز خیلی بامزه که می تواند سوژه عجیبی برای خارجی ها باشد، این بود که یکی از این غرفه ها تجهیزات یک استودیو حرفه ای برای کار تلویزیونی را داشت و برنامه های خوبی ضبط می کرد اما مربوط به یک مجله خصوصی بود. اما غرفه تلویزیون، تقریباً خالی بود.
باید به بچه های تی وی تبریک بگویم که با این امکانات کم، آن دستگاه عریض و طویل را همچنان سر پا نگاه داشته اند. اغلب مفاهیم در کشور ما با آنچه که می بینیم تفاوت دارند. در حین اینکه بزرگ اند، کوچک اند یا با ظاهر کوچک، خیلی بزرگ اند. با اینکه خیلی دورند، خیلی نزدیک هم هستند.
فیلم اول را دیدم؛ اسمش «علفزار» بود؛ اما داخلش اندازه یک کف دست علف هم پیدا نمیشد. دارند به کجا می روند این فیلم ها؟ اما چون توی اش دعوا زیاد داشت، کمی سرگرم شدم. تازه فحش هم می دادند به هم. اما هر قدر دقت کردم از فحش هایی مثل «گاو»، «الاغ»، «گوسفند»، «گوزن»، «بز» یا از این جور حرف های بد به هم نمی گفتند تا حداقل یک ربط منطقی در پیرنگ داستان و اسم اش بشود پیدا کرد.
اما اگر راستش را بخواهید، خودم هم نمی دانم پیرنگ اصلا یعنی چه؟ در اینجا از چند منتقد هم سوال کردم، هرکدام شان یک چیز متفاوتی می گفت. تنها نقطه اشتراک اش، نگاه متعجبانه شان به من بود با این مضمون که: «مگه نمی دونی؟!»
فیلم دوم هم، «شادروان» بود. واقعا بامزه بود. مثل نان خامه ای. حالا چرا نان خامه ای؟ چون من عاشق نون خامه ای هستم ولی هر وقت می خورم، سردرد بدی می گیرم. یعنی اینطوری هم می شود؟ مادرم معتقد است: «گودزیلا هم اگه یک کیلو نون خامه ای رو یه جا بخوره، سردرد می گیره، چه برسه به آدم.» این فیلم هم با آن پایان بندی اش، سردرد ناجوری برایم داشت.
با همین سردرد به سمت خانه می روم و با خود می گویم اگر من یک روزی آدم معروفی شدم، حتماً و همیشه یک موبایل جدید یا یک دوربین حرفه ای، پر شال ام خواهم گذاشت و برای طرفدارانم بهترین عکس ها را... آخ! پای ام به دروازه گردان خانه جشنواره گیر کرد. درد سرم یکهو به زانوی پای چپ ام منتقل شد. معروف شدن یا درد کشیدن؟ مسأله الان من این است.
چراغ جشنواره فیلم فجر در روز نخست با ۲ فیلم بیرو و مرد بازنده روشن شد و در روز دوم نیز فیلم های علفزار و شادروان به نمایش درآمدند.