امروز حال و حوصله زیادی برای آمدن به خانه جشنواره نداشتم. راستش چیزی گیرم نمی آمد از اینجا. اغلب جیب ها خالی اند و فقط به قیافه هایشان رسیده اند. اما دفترچه یادداشتی که دیروز کار گرفتم، باز هم من را مجاب کرد پایم را بگذارم اینجا. یک یادداشت را تصادفی انتخاب کردم که یک کدهایی داشت بهم می داد: «۵ تیر؛ بالاخره حاج آقا را راضی کردم در پروژه ... سرمایه گذاری کند. نان مان در روغن خواهد بود. مشکل ماکروفرهای وامانده ای که در گمرک توقیف است حل خواهد شد. ان شاءالله.» امیدوارم اینجا بتوانم آن مرد پالتویی صاحب دفترچه را پیدا کنم تا بتوانم از نزدیک زیرنظر بگیرم اش.
با بی حوصلگی رفتم برای دیدن بی مادر. همان اول اش گریهام گرفت. یاد ننه خدا بیامرزم افتادم. خانمی که صندلی جلو نشسته بود برگشت و گفت: «آقا هنوز شروع نشده فیلم که!» با آرامش و احساس کامل گفتم: «به شما ربطی ندارد. موضوع شخصیست.» برگشت به سرعت. فیلم داشت حرف بابابزرگ خدا بیامرزم را میگفت و من تا الان فکر میکردم عامل بدبختی من همان نصیحتهای ایشان است.
جمله معروفاش این بود که «بابا جان، پول خوشبختی نمیاره.» و ما احساس می کردیم عمری گول این نصیحت را خورده ایم. البته بخش دوم جمله اش را همیشه نشنیده گرفته بودیم که فرموده بود: «اما بی پولی حتما بدبختی میاره.» برای اولین بار دلم به حال آدم پولدارها سوخت. چقدر بدبخت هستند این بیچاره ها.
توانسته بودم کیف همان خانم فضول جلویی را بدون وجدان درد، بزنم. ۴۰۰هزار تومان در کیف اش پول داشت. سه تا کارت بانکی هم داشت پشت هر سه شان رمز نوشته بود. هر سه را خالی کردم به حساب عزت. مالخر محل است. البته با هماهنگی قبلی.
فیلم دوم هم شروع شد. به به. فیلم جنگی. خیلی بامزه بود. چند تا زن افتاده بودند توی منطقه جنگی و کارهای گنده گنده می کردند. اندازه جنگ جهانی دوم، بمب و توپ و موشک آن وسط منفجر می شد اما اینها دخترها هیچی شان نمی شد و همینطور هی می رفتند جلو. یاد پدرم افتادم. خیلی کوچک بودم که از خانه رفته بود. ننه ام می گفت فقط یک یادداشت کوتاه از خودش برای ما به جا گذاشته و رفته. ننه ام می گفت من که سواد ندارم اما زری خانم می گفت روی پشت کاغذ بسته تاید نوشته بوده: «بچه های عزیزم، من از دست ننه تان در رفتم. مواظب خودتان باشید» شوهر شخصیت اصلی فیلم هم یک جورهایی مثل پدر من بود. همین طور زن را وسط آن جنگ و دعوا، ول کرد رفت. البته زن زودتر رفت. اصلا چه فرقی میکند؟
میآیم بیرون از سالن. می روم سراغ دفترچه. «۸ مهر؛ نقشه یک کوزه ۷۰۰ ساله به دستم رسید. در روستای... . به بچه ها گفتم سریع یک پروژه سینمایی روستایی فراهم کنند که برویم آنجا چادر بزنیم. کوزه، زیر ساختمان یک امامزاده است. گفتم معنویت فیلمنامه را بالا ببرند بچه ها. دو هفته ای باید جمع بشود پروژه.»
آخ آخ. هر طور شده باید آن مرد پالتویی را پیدا کنم. این آدم، راست کار من است. در بین جمعیت هر چه سر می چرخانم، نمیبینمش.
همه دارند با حرارت، حرف می زنند و می نویسند و می خورند. فارغ از همه گرفتاری های آن بیرون. دارم کم کم به این سینما، علاقه مند میشوم.