این که می گوید «عدو سبب خیر شود اگر خدا خواهد»، برای من خیلی قابل لمس است. یک دشمن خونخوار، سبب شد من در ۱۰ شب به اندازه چند سال بزرگتر شوم.
کرونا را میگویم. این دشمن همه ما، باعث شد خواهر عزیزتر از جانم، بیفتد گوشه خانه و من بتوانم بیایم خانه جشنواره. تا هم برج میلاد را هر روز از نزدیک ببینم و هم فیلمهای جشنواره فجر را تماشا کنم و هم با هنرمندان، محشور شوم. البته آخری اش، خالی بندی ست. چون، نشدم. راستش، الان مثل یک عاشق شکست خورده ای می مانم که نمی داند دقیقا طرف مقابل اش کیست یا چیست.
البته من عاشق سینما بودم ولی الان فهمیدم که سینما، شکل های مختلفی دارد و من تا میآیم عاشق آن شکل شوم، شکل اش عوض می شود. بعد تا می آیم به عشق آن یکی عادت کنم، دوباره عوض میشود. هی عوض میشود. هی عوض میشود.
روز آخر که آمده ام اینجا، دارم به همه چیز با دقت نگاه می کنم. قشنگ زوم کرده ام روی همه چیز. آخر، آخرین باری است که اینجا را می بینم. سال بعد معلوم نیست که کرونا باشد و معلوم نیست خواهرم مبتلا بشود و هزار جور معلوم نیست دیگر وجود دارد.
وارد سالن می شوم. فیلم «درب» را می بینم. چقدر دارم کیف می کنم از دیدن این فیلم. تمام که می شود می روم سراغ دفترچه قرمز. «۲۹ دی؛ آقای ... برایم پیام صوتی گذاشته دیشب. می گوید خانه ای که در استانبول به جای دستمزدش داده بودم را نمی تواند بفروشد. می گوید مشکل حقوقی دارد. جواب دادم، به من چه. می خواستی قبول نکنی. بلاک اش کردم.»
می روم یک لیوان کاغذی، کافه بنوشم. امروز خبرنگارها و منتقدها یک جور دیگه شده اند. قیافه هایشان شبیه ورزشکاران المپیکی شده. اصلاح نکرده و مضطرب. مثل اینکه خبری شده. میگویند، سیمرغ بخش مردمی را حذف کرده اند. بعضی ها جمع شده اند و می گویند، باید مقابل وزارت صنایع تحسن کنیم. یا شاید هم تحصن. یک چیز در همین مایه ها گفت. یکی در آن میان پرسید: «چرا وزارت صنعت؟» لیدرشان توضیح داد که هم یک حرکت متفاوت است که دیده می شود و هم ماجرای واردات خودروهایشان را پیگیری می کنند. معلوم شد، خبرنگار و منتقد نیستند. یکهو، با هم هیپیپ، هورا کردند. چقدر خلاق هستند بعضی از این ها. فقط نمیدانم چرا از خلاقیت شان در کارهای سینمایی کمتر استفاده می کنند. از بس که متواضع اند.
قبل از اینکه بروم فیلم دوم را ببینم، میروم پیش یکی از عوامل جشنواره و ازش می پرسم، هنگام نمایش فیلم اول، مشکلی پیش آمده بوده در خانه؟ می گوید: «نه. چطور؟» میگویم: «آخه چند نفر هی پشت هم از جاشون بلند می شدن و یه چیزی با عصبانیت زیر لب میگفتن و می رفتن بیرون.» آرام کنار گوشم گفت: «احتمالا کلیههاشون سرما خورده.» قانع شدم.
فیلم دوم، «نمور» بود. خیلی تاثیرگذار بود. مخصوصا یکی از بازیگرها، تلاش خیره کنندهای میکرد تا نقش یک مادر بد را، خیلی بد بازی کند. یکی از نکته های دیگر فیلم، این بود که مجری های تلویزیونی، ماشاءالله خیلی توانایی دارند.
طبق عادت، می روم سراغ دفترچه قرمز. «۱۱ بهمن؛ روز اول جشنواره بود امروز. در دفتر مشغول رایزنی برای گرفتن رای مردمی بودم که خانم... زنگ زد. عصبانی بود. زیاد. می گفت ماشینی که بابت مصالح ساختمان گرفته، قبلا تصادف شدید داشته. در حالی که به اسم بی رنگ به او انداخته ام. گفتم خانم... راستش پول این ماشین را داده بابت تولید یک فیلم. ندارم به جان بچه ام. سکوت معناداری کرد. گفت: «اشکال نداره.» و گوشی را قطع کرد. فکر نمیکردم دیالوگ ام اینقدر تاثیرگذار باشد. این هم از جادوی سینما.»
می روم به محوطه جلوی خانه جشنواره. پای برج میلاد. محو تماشای آتیش بازی شده ام. به یکباره، در گوش چپم، داغی شدیدی احساس می کنم. ناخودآگاه کله ام از سمت آسمان می چرخد. چشم هایم یک چهره آشنا می بیند. ای داد! خواهر عزیزتر از جانم است. تا حالا چشم های از حدقه درآمده اش را در پای برج میلاد ندیده بودم.
با دست راستش، گوش چپ ام را گرفته و ۹۰درجه به سمت پایین چرخانده بود. یکهو میزنم زیر گریه. با همان چشمهای گریان میگویم: «آبجی تو هنوز زندهای؟ خدا رو شکر. باورم نمیشه.» خواهرم عصبانی تر میشود و میگوید: «خیلی پررویی.» بعد پقی میزند زیر خنده. بازی زیرپوستیام جواب داد. گوشام را ول می کنم و با هم سمت خانه میرویم. توی راه، خواهرجان از قدرت قلم ام کلی تعریف کرد و قرار شد تا با هم پروژه بگیریم. خداوند این سینما را از ما نگیرد. ان شاءالله.