مراغه- ایرنا- «محمود وهم‌آزاد» از انقلابیون مراغه که مشاهده‌هایش از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی را برای سال‌های متمادی در کلاس‌های درس و پایگاه‌های مقاومت بسیج به عنوان معلم و هادی سیاسی بازگو کرده، همچنان حس و حال فجر دارد و می‌گوید: روح مردم مراغه به امام و ولایت فقیه بله گفت.

تا حدود زیادی تاریخ شفاهی دوران پیروزی انقلاب اسلامی در مراغه را با جزئیات بیان می‌کند و عقیده دارد که سهم محوری این شهرستان در حمایت از ولایت به درستی تبیین نشده و روایت‌های پیشین، در بیان حق مطلب و حس و حال مردم این شهرستان عاجز بوده است.  

به گفته خودش طی سال ۱۳۵۷، سال آخر دبیرستان را در محل فعلی دبیرستان «باهنر» که در آن زمان نامش خواجه‌نصیر بود، سپری می‌کرد و با وجود اینکه در مراغه هم خفقان وجود داشت و هم بی‌اخلاقی‌های یک عده از خدا بی‌خبر به گوش می‌رسید، جمع کثیری از کلاس آنان انقلابی بودند.

تا جایی که بعدها سه نفر از همکلاسی‌هایش شامل «حافظعلی ابراهیمی»، «حمید پرکار» و «رضا مویدی» به فیض شهادت دست یافتند و خودش در ادامه و با چشم‌هایی اشک‌آلود راجع به آنان اینگونه بیان می‌کند که «خیلی زود آسمانی شدند».

کتاب «امام در عینیت جامعه» و واکنش مدیر رستاخیزی

ماه هشتم از سال پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی با بارش‌های آسمانی و زمزمه‌های عشق به امام و انقلاب در تهران و برخی دیگر از شهرهای بزرگ ایران همراه بود و گویی به برکت همین بارش‌ها، برای حضور یک جلسه قرآنی طی ساعت ۱۰ یک روز جمعه‌ به مسجد «محمدصادق خان» دعوت شدم.

جمعی ۱۰ نفری در این مسجد کوچک و باصفا گردهم آمده بودند و یکی از حاضران را «رضا نجدت» معرفی کردند که خیلی وقت است در مراغه دیده نمی‌شود؛ یکی دیگر از حاضران را هم می‌شناختم که «نادم اصل» نام دارد و اکنون در کار آشپزی است و در آن روزگار جزو خادمان مسجد بود.

رحل و قرآن‌ها را به نظم کردند و خوب به یاد دارم که چند آیه‌ای از سوره «مائده» را به نوبت قرائت کردیم؛ دومین جمعه و جلسه‌ای دیگر از قرائت قرآن کریم که فرا رسید، «نادم اصل» یک جعبه کتاب آورد و به هر نفر یک عدد از آنها را هدیه کرد؛ کتابی با عنوان «امام در عینیت جامعه» که توسط «محمدرضا حکیمی» به نگارش درآمده بود.

فردای آن روز چون با حاج‌آقا «صدر کریمی» از افراد شناخته شده در مراغه درس دینی و قرآن داشتیم، تصمیم گرفتم تا کتاب را به مدرسه ببرم و در انتهای کلاس بخش‌هایی از آن را بخوانیم؛ چون معمولا کلاس ایشان چند دقیقه زودتر تمام می‌شد.

خانه ما طی آن دوران در کوچه «رحمانی» قرار داشت و مسیر خانه تا مدرسه را در حالی که کتاب‌های مدرسه را به زیر بغل داشتم، پیاده طی می‌کردم؛ دست بر قضا آن روز با تاخیر به مدرسه رسیدم و  مدیر مدرسه که از گردانندگان حزب رستاخیز در مراغه بود، برای بازخواست چند دقیقه‌ای مرا متوقف کرد.

نگاهش که به جلد کتاب «امام در عینیت جامعه» افتاد، چهره‌اش تغییر کرد و گویی چیزی را متوجه شده بود که من نمی‌دانستم چون تا آن لحظه حتی کتاب را ورق هم نزده بودم.

با تندی پرسید که کتاب را از کجا آورده‌ام؟ رنگ از رخسارم پرید و با صدایی لرزان گفتم که از مسجد هدیه کرده‌اند؛ کتاب را از دستم گرفت و من بی‌هیچ کلامی راهی کلاس شدم.

عرق سرد کل وجودم را در بر گرفته بود و چند دقیقه پراسترس در کلاس را طی نکرده بودم که ناگاه مرا به دفتر مدیر مدرسه فرا خواندند؛ علاوه بر مدیر که نمی‌خواهم نامش را بر زبان جاری کنم، معاون مدرسه هم حضور داشت.

بار دیگر پرسیدند که کتاب را از کجا آورده‌ام و سپس با یکدیگر درباره اینکه چه جرمی مرتکب شده‌ام، به گفت‌وگو پرداختند؛ انگار معاون طرف من بود و سعی داشت تا مدیر را آرام کند و اینگونه ادامه داد که «محمود دانش‌آموز خوب و باانضباطی است و گمان نمی‌کنم که سیاسی باشد».

«پدرش مسگر است و او را هم می‌شناسیم؛ اگر اجازه بدهید با تعهد رهایش کنیم» و مدیر مدرسه هم سخنانش را قبول کرد؛ چیزی نوشتند و بدون خواندن آن و با دلهره امضا کردم اما کتاب را پس ندادند.

دهشتی که مدیر مدرسه در دلم به راه انداخته بود، یکی دو روز بعد فروکش کرد و با حس کنجکاوی در جلسه بعدی قرآنی، یک جلد دیگر از آن کتاب را گرفتم که هنوز هم آن را دارم؛ اینبار کتاب را داخل روزنامه گذاشتم و به خانه رفتم؛ چند روزی سخت مشغول خواندن بودم و مادرم طی آن روزها به برادرم سرکوفت می‌زد که «ببین برادرت چقدر درس می‌خواند!».

کتاب را خواندم و راستش چیز زیادی از آن نفهمیدم؛ داخل آن از امام علی(ع) و غدیر، صلح امام حسن(ع) و عاشورا و دیگر وقایع تاریخ اسلام سخن به میان آمده بود؛ بعدها وقتی در رشته تاریخ دانشگاه تبریز ادامه تحصیل دادم و بار دیگر کتاب را خواندم، تازه متوجه شدم که ارزش‌های امام خمینی (ره) از جمله ایثار و شهادت و مواردی چون ولایت‌پذیری را در لفافه ذکر کرده است.

خفقان سیاسی با تلاش برای تضعیف بنیان‌های اعتقادی همراه بود

«وهم‌آزاد» از مبارزان انقلابی مراغه، تحلیل خود از فضای سیاسی آن روزهای مراغه را اینگونه توصیف می‌کند که علاوه بر وحشت‌افکنی ساواک، حتی اعضای حزب رستاخیز هم برای ایجاد فضای خفقان در شهر تلاش می‌کردند و در چنین شرایطی تضعیف بنیان‌های اعتقادی مردم یک سیاست مکمل برای طرفداران طاغوت به شمار می‌رفت.

یکی از همین تلاش‌ها برای تضعیف اعتقادات و دامن زدن به بی‌بندوباری، برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی در حیاط مدرسه «پوررستم» کنونی مراغه بود که خانه ما هم در نزدیکی آن قرار داشت.

حیات مدرسه را تزئین می‌کردند و دانش‌آموزان دختر و پسر بومی و غیربومی را برای اجرای برنامه‌های مختلط به آنجا می‌آوردند؛ نوازندگی و حرکات موزون دخترها تا پاسی از شب ادامه داشت و بعدها شنیدیم که به بهانه این جشن‌ها، جمع زیادی از دخترها مورد سوء‌استفاده جنسی قرار می‌گرفتند و بی عفت می‌شدند.

نیمه‌شب و پس از تمام شدن جشن، این دخترهای غریبه به خیابان‌های مراغه می‌آمدند و عده‌ای از جوانان هم به استقبال آنان می‌رفتند؛ این جشن‌های مختلط برای دو شبانه‌روز در مراغه ادامه می‌یافت.

ساختمان هلال‌احمر فعلی در میدان شهرداری هم محلی برای آشنایی دخترها و پسرها در قالب کلاس‌های موسیقی و زبان و غیره بود و خلاصه هر کاری می‌کردند تا مساجد خالی شود اما روز به روز طرفداران شاه در مقابل مردم این شهر مذهبی جا خالی کردند.

نقش محوری آیت‌الله ارومیان در تظاهرات‌های ضد شاهنشاهی

«وهم‌آزاد» در حالی که روحیه انقلابی و عشق به ولایت فقیه در سخنانش همچنان موج می‌زند، نخستین حضورش در تظاهرات ضدشاهنشاهی مراغه را با نوای ملکوتی ربنا در سفره‌های افطاری سال ۱۳۵۷ به خاطر سپرده است و آن را اینگونه توصیف می‌کند که «بعد از افطار به مسجد آقا محمدتقی رفتم و جمعی از مردم متدین حاضر در مسجد از آنجا با سر دادن شعارهای ضد رژیم شاهنشاهی روانه میدان طلوع فجر کنونی شدند».

اولین‌بار که ماموران شهربانی از گاز اشک‌آور استفاده کرد، ما آن را به حساب شلیک هوایی گذاشتیم و آن شب وقتی به خانه رسیدم، مادرم پشت در نگران آمدن من بود.

بیشتر تظاهرات‌های مراغه طی روزهای تعطیل و از مسجد «حجت‌الاسلام» یا شهدای امروزی که «زنجیرلی مسجد» هم خوانده می‌شد، با نقش‌آفرینی آیت‌الله «علی ارومیان» شکل می‌گرفت؛ به نحوی که مردم در ایوان مسجد جمع می‌شدند و آیت‌الله ارومیان که مدیریت و رهبری تظاهرات را بر عهده داشت، روی منبر می‌رفت و بعد از تفسیر قرآن راهپیمایی می‌کردیم.

سخنان آیت‌الله ارومیان طوری استادانه بر زبان جاری می‌شد که حاضران به محض توسل اشک می‌ریختند و برای تظاهرات و سردادن شعار علیه باطل لحظه‌شماری می‌کردند.

آیت‌الله ارومیه توان بالایی در تقویت شور و شعور مردم داشت و در حالی که سخنرانی می‌کرد، چند نفر دیگر در آخر ایوان به فکر آماده کردن شعارهای آن شب بودند؛ بعد از جلسه هم حاضران شعارهای جدید تمرین می‌کردند؛ در یکی از همین جلسه‌ها که اوایل بهمن تشکیل شد، مردم شعاری سردادند که بی‌صبری آنان برای ورود امام خمینی (ره) به کشور را نشان می‌داد.

«اگر خمینی به وطن نیاید، حکومت اسلامی گر نباشد، همیشه نهضت است، شهادت شربت است، حکومت الله، به دست روح‌الله، می‌آید انشالله، می‌آید انشالله...».

به گفته «وهم‌آزاد» طراحی خلاقانه شعارهای ضدشاهنشاهی بر اساس وقایع و رویدادها ادامه داشت و روزی که عوامل طاغوتی مسجدی در «کرمان» را به آتش کشیدند، مردم مراغه شعاری به زبان محلی سر دادند که نشانه یکپارچگی و همدلی شیعیان بود.

وقتی عزاداری در یک شهر حسینی ممنوع شود

«وهم‌آزاد» ادامه می‌دهد: ساواک در مراغه عزاداری ماه محرم ۱۳۵۷ را ممنوع اعلام کرد و فقط یک هیئت حسینی شهر به اخذ مجوز برای عزاداری موفق شد؛ گویا رئیس هیئت عزاداری «حاج حسین پاشا» تعهد داده بود که مردم در این هیئت صرفا عزاداری کرده و از سردادن شعارهای ضدشاه خودداری کنند. 

سومین روز از ماه محرم جمع کثیری از عزاداران برای شرکت کردن در آیین سنتی «علم‌بندی» در این حسینیه حاضر شدند؛ جای سوزن انداختن نبود حتی حیات و پله حسینیه هم پر بود از عزاداران؛ رئیس هیئت برای اتمام‌حجت سخنرانی کرد و در دعایش بیان کرد «خدایا کسانی که بخواهند عزاداری امام حسین(ع) را سیاسی کنند، ذلیل کن» و جماعت هم گفتند الهی آمین.

عزاداران پشت علم‌های بزرگ هیئت به راه افتادند و خیل جمعیت در حدی بود که خیابان اصلی بسته شد و حدود یک ربع طول کشید تا همه در خیابان مستقر شوند؛ در این حین یک نفر فریاد کشید «خمینیِ بُت‌شکن، مرامیوه مرحبا، ایسته‌میشیک حسین‌دن، دُشمن‌لرین محو اولا/ که به فارسی اینگونه ترجمه می‌شود: خمینی بت‌شکن، مرحبا به مرامت، از امام حسین خواسته‌ایم که دشمنانت محو شوند» و در ادامه شعار مرگ بر شاه را سر دادند.

رئیس هیات علم‌ها را فراخواند و پیرمردهایی که آنها را حمل می‌کردند، با زحمت به سمت میدان طلوع فجر کنونی کشانده شدند؛ حدود ۴۰ نفر علم‌ها را همراهی کردند و بقیه جمعیت با در دست داشتن یک پرچم سفید آغشته به رنگ قرمز به نشانه خون، شعار بگو مرگ بر شاه سر دادند و به سمت «بازار نجاران» حرکت کردند.

شعارها رفته‌رفته به سمت نابودی طاغوت کشیده شد و مردم فوج‌فوج به شعاردهندگان پیوستند؛ شعارهایی به زبان محلی با مضمون «از حقمان نمی‌گذریم حتی اگر دنیا ویران شود، حتی اگر ما قرآن به دست داشته باشیم و شما مسلسل و تانک؛ خاندان پهلوی باید نابود شود/ ملت ایران با این یزید بیعت نخواهد کرد حتی اگر هزار بار به قرآن مجید قسم خورده باشد».

کرکره مغازه‌ها یکی پس از دیگری به پایین کشیده شد و مغازه‌داران نیز با موج خروشان مردم به سمت مسجد آقا محمدتقی روانه شدند؛ خیل تظاهرات‌کنندگان در مسیر «نجاربازار» بار دیگر با هیئت حسینی حاج حسین پاشا به هم رسیدند و همه با هم وارد مسجد شدند.

 مردم در داخل مسجد با اشعار «زیر بار ستم نمی‌کنم زندگی، جان فدا می‌کنم در ره آزادگی؛ زیر و رو می‌کنم سلطنت پهلوی تا که برپا کنم پرچم آزادگی» به سینه‌زنی پرداختند و در ادامه چنان «مرگ بر شاه» را فریاد کشیدند که گویا مسجد زیر و رو شد.

مادر رضا شهادت فرزندش را تبریک گفت

«وهم‌آزاد» وقایع مربوط به شهید انقلاب در مراغه و مادرش که در لحظه مواجهه با پیکر پاک فرزندش به جای تسلیت، تبریک می‌گوید را اینگونه روایت می‌کند؛ هشتم دیماه ۱۳۵۷ یادآور شهادت «رضا شکاری» در روز جمعه و تظاهراتی دیگر است.

تظاهرات ساعت ۱۰ به میدان «رستاخیز» آن دوران که همان میدان مصلی کنونی است، رسید؛ شهربانی جنب سینما سهند در خیابان امام خمینی(ره) کنونی قرار داشت و همانجا با تظاهرات‌کنندگان درگیر شدند.

تیراندازی یکی از ماموران شهربانی در پاساژ «وصفعلی» به «رضا شکاری» و دو نفر دیگر اصابت کرد؛ مردم آنها را به بیمارستان شهید بهشتی فعلی رساندند و من که در شلوغی مسیر گرفتار شده بودم، کمی با تاخیر به آنجا رسیدم؛ در لحظه ورود به بیمارستان از صحبت‌های مردم متوجه شدم که «رضا» شهید شده است.

 پیکر رضا در حالی که پارچه سفیدی روی پیکر پاکش انداخته بودند را آوردند؛ تیر به سرش برخورد کرده بود؛ مردم به نشانه اعتراض در مقابل شهربانی نشستند و خیابان را به نشانه خون‌خواهی بستند؛ آیت‌الله ارومیان آمد و به شهربانی وارد و بی‌نتیجه خارج شد.

مردمی که انتقام از مامور شهربانی را پیگیر بودند، مجبور شدند برای حضور یافتن در تشییع پیکر «رضا» محل را ترک کنند؛ پیکر این شهید بزرگوار را در خانه‌یشان در محله «هفت‌دربند» امروز بردند تا مادرش او را ببیند.

جمعی از مردم هم به سمت گلشن زهرا حرکت کردند؛ نکته قابل تامل اینکه مادر «رضا» پس از دیدن پیکر فرزندش به مردم گفته بود که صبر کنید تا پدرش بیاید و  شهادت فرزندش را به او تبریک بگویم.

«وهم‌آزاد» دیگر نمی‌تواند جلو بغض گلویش را بگیرد و با چشمانی اشک‌آلود اینگونه ادامه می‌دهد: مادرش ناله نکرد؛ گویا به جایگاه شهادت واقف بود و وقتی پدر «رضا» هم در آن جمع حاضر شد، پیکر فرزندش را با یک دسته گل راهی کردند.

عده بسیاری در میدان ۱۶ اردیبهشت کنونی منتظر پیکر «رضا» بودند؛ در آن میدان مجسمه‌های بسیاری وجود داشت که تظاهرات‌کنندگان همه آنها را به نشانه اعتراض شکستند و شعارهای تندی سر دادند.

جمعیت چندهزار نفری، مسیر را تا گلشن زهرا با پای پیاده طی کردند؛ گلشن زهرا در آن زمان غسالخانه نداشت و در ورودی سمت راست میت را غسل می‌دادند؛ جماعت حلقه زدند و پدر یا مادر رضا در آنجا صحبت کرد و این جمله را گفت که «پرودگارا این قربانی را از ما قبول کن؛ پنج فرزند داریم که همه آنها فدایی این انقلاب و راه امام هستند».

آیت‌الله ارومیان پیکر پاک شهید «رضا شکاری» را غسل داد و وی را در ورودی گلشن زهرا به خاک سپردند که همچنان مرقد مطهرش محل تجدید بیعت عاشقان با ولایت است.

 بعدها ضارب شهید شکاری را دستگیر کردند و روزی ما سر کلاس درس فارسی بودیم که یک نفر در کلاس را باز کرد و خبر داد که می‌خواهند او را در میدان مصلی کنونی اعدام کنند؛ وقتی رسیدم آن پاسبان شهربانی را آویزان کرده بودند و نمی‌دانم چرا هرکسی به آنجا می‌رسید، یک سکه فلزی زیر پایش می‌انداخت.

پس از شهادت «رضا شکاری» در مراغه، خشونت‌ها بیشتر شد و مردم دیگر آنچه که با اعتقاداتشان سازگار نبود را تحمل نمی‌کردند تا جایی که روزی آلات موسیقی چند مغازه را در مسیر تظاهرات تخریب کردند و چند نفر بهایی هم در آن مسیر مغازه داشتند که جرات نمی‌کردند کرکره‌ها را بالا بزنند.

متاسفانه عده‌ای از خدا بی‌خبر در طول دو خیابان از میدان شهرداری تا دژبانی امروز و از آنجا تا میدان مصلی مشروب‌فروشی داشتند؛ زنان بعد از تاریکی هوا در این مسیرها امنیت نداشتند و گاهی عربده‌کشی و دعوا در این خیابان‌ها اتفاق می‌افتاد؛ «رضا مویدی» که همکلاسی ما و فرزند یک ارتشی بود، همراه با تنی چند از جوانان وارد این مشروب‌فروشی‌ها شدند و جعبه‌ها را به خیابان پرت کردند؛ به یاد دارم که جوی آب پر بود از مشروب و بوی الکل در هوا پیچیده بود.

شایعه ورود امام به ایران و شادمانی مردم مراغه

«وهم آزاد» بی‌صبری مردم برای ورود امام خمینی (ره) به مراغه را اینگونه توصیف می‌کند: حوالی ساعت ۱۰ روز ششم بهمن ۱۳۵۷ شایعه شد که حضرت امام در فرودگاه همدان فرود آمد و این شایعه خیلی زود در میان مردم پیچید؛ صدا بوق ماشین‌ها و پخش شیرینی حتی زنان را هم به خیابان کشاند و تا ۴۰ دقیقه مردم جشن گرفتند.

ولی کمی بعد عده‌ای گفتند که ورود امام به هشتم بهمن موکول شد و گویی که روی آتش شوق و اشتیاق مردم آب ریختند؛ بعدها فهمیدیم که ششم بهمن تولد پسر شاه بود و عوامل طاغوتی عمدا این شایعه را درست کرده بودند که القا کنند مردم به خاطر تولد ولیعهد جشن گرفته‌اند.

به گزارش ایرنا اهمیت تاریخ شفاهی فارغ از لذتی که در گوش سپردن به روایت‌های مختلف تاریخی در آن وجود دارد، از نظر تدوین ابعاد مختلف تاریخ یک سرزمین بسیار قابل تامل است؛ به خصوص تاریخ انقلاب اسلامی که سراسر عشق به ولایت را در درون خود دارد.

جمع‌آوری و پردازش این تحولات تکنیک‌های خاص خود را می‌طلبد که تاریخ‌پژوهان باید به این مساله به عنوان یک مقوله کاملا فنی نگاه کنند نه به معنای یک خبر و انجام یک کار روزمره؛ بلکه تاریخ‌نگاری باید به عنوان یک پروژه کاملا جدی و فنی و تا حد ممکن بدون جهت‌گیری سیاسی انجام شود.