تهران - ایرنا - مرحوم حاج حیدر رحیم‌پور ازغدی مبارز دیرین انقلاب گفت: آمریکایی‌ها امروز هم حاضرند یک جمهوری اسلامی فاسد و سازشکار را بپذیرند اما جمهوری اسلامی انقلابی را هرگز تحمل نخواهند کرد.

به گزارش گروه سیاسی ایرنا، «سالهای متمادی تلاش صادقانه‌ برخاسته از غیرت دینی و انگیزه‌ تحقق احکام و معارف اسلامی، نمایشگر بخش مهم زندگی آن مرحوم است و این موجب رضا و رحمت الهی و علّو درجات اخروی ایشان خواهد بود». این عبارات بخشی از پیام تسلیت رهبرانقلاب به مناسبت ارتحال مرحوم حیدر رحیم پور ازغدی در شهریورماه سال جاری است و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از دهه ۴۰ و ۵۰ در دوره مبارزات طولانی پیش از انقلاب، وی را از نزدیک می‌شناختند؛ مرحوم حیدر رحیم‌پور ازغدی از مبارزان قدیمی انقلاب و فعال سیاسی - فرهنگی بود که در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت و نهضت انقلاب اسلامی هم حضور داشت. او در سال‌های اخیر در فعالیت‌های سیاسی به همراه تشکل‌های دانشجویی و طلاب مشهد هم حضور داشت. مرحوم حیدر رحیم پورازغدی الهام بخش عدالت خواهی اخلاقی و سازنده بود که پیش از انقلاب به همراه استاد محمدتقی شریعتی، پدر علی شریعتی از جمله ارکان مبارزات نهضت ملی در خراسان محسوب می‌شدند. وی از اعضای نهضت آزادی ایران در سال‌های قبل و آغاز انقلاب در منطقه خراسان بود که با پیروزی انقلاب و اختلاف نهضت آزادی با نهضت امام خمینی(ره) به نفع امام خمینی (ره) از نهضت جدا شد.

آنچه در ادامه می آید متن سخنان و  مصاحبه مرحوم حاج حیدر رحیم پور ازغدی است که طی دهه 70  و 80 مطرح شده و بخش سوم آن بازنشر می‌شود:

در بخش سوم از گفت وگو با مرحوم استاد حاج حیدر رحیم پور ازغدی، اوضاع پس از کودتای ۲۸ مرداد و خاطرات ایشان از نهضت مقاومت ملی  تا پایان دهه ۳۰ و تاسیس ساواک و پیشنهاد همکاری آمریکا به مبارزین مشهد و جدایی از مهدیه و... مورد بررسی قرار گرفته است:

آیه الله کاشانی هم به نامه انتقادی و دلسوزانه شما پاسخ دادند؟

بله. البته پاسخی حضوری و در سفری به مشهد که مهمان ما در جای دیگری، در کانون بودند و  در جلسه ای که خدمتش رسیدم با لحنی شوخی و تعبیری که معمولا  خطاب به دوستانشان به‌کار می‌بردند، گفت: بی سواد، شما نمی دانی در جلسات مکرر تهران، بین ما و مصدق چه گذشت تا به اینجا رسیدیم و سخنانی در نقد مصدق، دال بر بی وفایی و حتی نوعی دیکتاتورمآبی در ملی گرایان.

بسیارخوب کودتا شد شاه به کمک آمریکا و انگلیس به ایران برگشت و دوباره بر اوضاع مسلط شد. حال نهضت مقاومت شکل گرفت. بله؟

واقعیت این بود که چشم انداز جدی برای مقاومت و یک پایمردی اساسی در کار نبود. مردم دیگر نیامدند، هم بی تفاوت شده بودند و هم می ترسیدند. نهضت مقاومت هم، اسم جدیدی برای بخشی از همان دوستان سابق خودمان بود. یعنی نیروی سازمان‌دیده، جدید و قوی پیدا نشده بود. از قبل، ضعیف تر و کمتر هم بودیم. دستگیری‌های پس از کودتا در مشهد شروع شد. در تهران، چند حزب ملی، مذهبی که انسجام هم نداشتند و از روحانی و سوسیالیست و پان ایرانیست و مذهبی و غیر مذهبی، مخلوط بودند، به‌کمک سیدرضا زنجانی و آقای طالقانی و... در دفاع از مصدق و نفت ملی و برای مقاومت برابر کودتای آمریکایی، انگلیسی تشکیل شد و چند اعلامیه هم صادر کرد. اما کارآیی جدی نداشت.

بازرگان و سحابی و نخشب و خنجی و حجازی و... در تهران بودند و در مشهد هم شریعتی و احمدزاده و سایردوستان جلسات خودمان، عامل زاده، عباس شیبانی هم آن موقع در مشهد بود و سید ابراهیم میلانی و ... اما واقعیت این بود که نهضت مقاومت ملی، عنوانی  پرطمطراق و تقریبا توخالی بود. در جلسات خصوصی مقاومت، کاملا معلوم بود که ترکیب نهضت به‌ویژه در مرکز، خیلی اجق وجق و  بدون پشتوانه قوی است. این جمع‌بندی بود که با علی شریعتی در حاشیه جلسات نهضت مقاومت در مشهد بر آن توافق داشتیم. پس از درد دل در تحلیل اوضاع، هر دو در اینکه مقاومت، نه مکتب منسجم و نه رهبری منسجم و نه پشتوانه مردمی و بنابراین، کاربردی نخواهد داشت، همدل بودیم. گرچه البته احساس مسئولیت می کردیم، هریک در محیط کار خودمان.

نهضت مقاومت، کارش چه بود؟ پس از کودتا مثلا چه می کردید؟

چند اعلامیه صادر شد و عده ای بازداشت شدند. نخستین مقاومت پر سر و صدا در بازار تهران اتفاق افتاد و اگر اشتباه نکنم در عاشورا بود که تظاهرات و درگیری و تیراندازی و بازداشت هایی شد. حرکت جدی دیگر پس از کودتا، اعتصاب در بازار تهران بود که دولت زاهدی و شاه می‌خواستند هر طور شده این اعتصاب صورت نگیرد. دستور آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها بود.  قرار شد از طرف مشهد به کمک دوستان بازار تهران برویم تا اعتصاب گسترده باشد و فضای کودتا بشکند. بنده و دو عضو دیگر انجمن پیروان قرآن، مرحوم اصغر عابدی و جعفر رضازاده، هماهنگ با مقاومت بازار تهران، شهید تقی حاج طرخانی (خواهرزاده میرزا جواد آقا تهرانی و آقای شاهپوری) که بعد از انقلاب توسط منافقین و گروهک فرقان، ترور و شهید شد و حاجی مانیان و حاجی شمشیری و ملیون مذهبی بازار تهران، به تهران رفتیم. مسئولیت ما  توزیع شبنامه های اعتصاب در سطح بازار و منطقه اطراف بود تا در پخش اعلامیه های ضد کودتا و ضد شاه، دوستان بازار تهران، شناسایی و دستگیر نشوند. اعتصاب خوبی شد و شاه شخصا دستور حمله داد و حتی سقف بخشی از مغازه های بازار را خراب کرد و گفت اگر لازم باشد، تهران را فدای ایران می کنم یعنی تعداد کشتار مهم نیست.

باز هم تیراندازی ارتش و پلیس و چاقوکشی لاتها و شعبان بی مخ ها و دستگیری های وسیع و زندان و تبعید و گروهی هم مجروح و مفقود داشت. در درگیری های بازار، یکی از همراهان مشهدی ما هدف سرنیزه قرار گرفت و لباسش سوراخ شد اما به‌طرز معجزآسایی نجات یافت. به مشهد برگشتیم. یک ضربه موفق بود. یکی دوماه بعد هم یکی دو نمونه اعتراض ضدشاه در بازار شد که دانشگاه هم ملحق شد.  بعدهم ۱۶ آذر، در اعتراض به سفر معاون رییس جمهور آمریکا نیکسون بود که آمده بود نتیجه کودتا را ببیند و جشن بگیرند ولی در تظاهرات، سه دانشجو را داخل دانشگاه تهران به مسلسل بستند و کشتند. چمران و... مستقیم، درگیر ماجرا بودند و یکی از شهدا هم برادر زن دکتر شریعتی بود. الحاق دانشگاه به بازار و روحانیون مبارز، اخطاری به آمریکا و انگلیس بود.  

میان مبارزان چقدر ریزش پس از سال ۳۲  اتفاق افتاد؟

تقریبا همه آنها که به مبارزه سیاسی در حد سرگرمی یا احساسات هیجانی، اشتغال داشتند، رها کردند چون آمریکا و انگلیس، شمشیر را از رو بسته بودند. اصلا به‌تدریج بسیاری از جبهه ملی ها و توده ای ها و کمونیست ها خود فروشی کردند و گروه گروه، وابسته و شاغل در دولت کودتا شدند.

خیلی از دوستان مهدیه هم به‌خصوص در دوره پس از آزادی عابدزاده از زندان کودتاچی ها،  منزوی و  سیاست‌گریز شدند. بعد هم آمریکا و انگلیس یک انتخابات مجلس قلابی صورت دادند و ماجرای کنسرسیوم و آغاز غارت دوباره نفت و "اصلاحات بازی" علی امینی که حاکمیت آمریکا و انگلیس بر کل ایران را مثلا قانونی کرد. کار دیگری هم در نهضت مقاومت نمی شد و از سال ۳۴ به بعد فتیله اش پایین آمد.

در مشهد چه خبر بود؟

خبر جدی نبود. البته در کانون نشر حقائق جلساتی داشتیم ولی مثل قبل نبود. سه چهار سال بعد هم کانون را بستند و آقای شریعتی و چند نفر از دوستان را به زندان قزل قلعه بردند که غالبا یکی دو ماه بعد آزاد شدند و برگشتند. حاجی عابدزاده را هم به زندان تهران بردند و مشهد سرکوب شد. پس از بازداشت آقایان، بنده به تهران رفتم تا دوستان را در زندان، ملاقات کنم.

چه سالی بود؟

بین سال های ۳۶ تا ۳۸ دیگر آمریکا بر اوضاع مسلط شد و سرکوب تقریبا کامل شد. ساواک هم همان سال‌ها با آرم هخامنشی و مستقیم زیر نظر افسران اطلاعاتی آمریکایی، انگلیسی و اسراییلی تشکیل شد که تا سال ۵۷، توسط آنها هرساله، آموزش های جدید برای کشف و شکنجه و بازجویی و... می دیدند. هر سال بسیاری را نابود می کردند، یعنی هزاران نفر را شکنجه و زندانی و صدها نفر را در زندان و بیش از آنها را در درگیری های خیابانی می کشتند. سیا و موساد و انتلیجنت سرویس، کل زندانها و پلیس و ساواک و ارتش ایران را کنترل و تجهیز می کردند و تکنیک های جدید شکنجه را  آموزش می دادند.

در خارج کشور هم هماهنگ با سرویس های اطلاعاتی غربی در خدمت آنان فعالیت می کرد. چنان جوی ساخته بودند که همه را بترسانند و واقعا هم ترسانده بودند. انواع شکنجه از آب جوش و روغن داغ تا انواع شوک الکتریکی و شلاق کف پا و بدن تا کشیدن  ناخن و دندان با درد تا سوزاندن بدن و زنده زنده کباب کردن آدم‌ها، آویختن وزنه های سنگین به جاهای حساس بدن، تجاوز جنسی و استعمال اشیا و فحاشی و کتک های شدید، گرسنگی و تشنگی و بی خوابی های طولانی،  ایجاد جراحت تا حد عفونت بدن،  بدون رسیدگی و بهداشت، شکستن استخوان های بدن و فک و کتف و ...  همه این ها روش های مدرن بازجویی های فنی در زندان ها بود.

اما جایی نوشته بودید که در پایان دهه ۳۰ و آغاز دهه ۴۰، ظاهرا آمریکا کمی تغییر روش داد؟

در ظاهر، بله. چون ترسیدند دوباره جنبش مذهبی و ملی شروع شود، البته از نفوذ شوروی و کمونیست‌ها هم می ترسیدند لذا رژیم شاه با شعار اصلاحات و انقلاب سفید تلاش کرد افکار عمومی را بازی بدهد. یعنی از همان ابتدا هم آمریکایی ها  دودوزه بازی می کردند.

نهضت آزادی هم بود؟

آن حدود 10 سال بعد یعنی در دهه ۴۰ اعلام شد. البته در تهران و مشهد، همان دوستان سابق خودمان بودند که از جبهه ملی تا نهضت مقاومت، بعدها با نام نهضت آزادی  پس از فروپاشی مقاومت ملی و کمی باز شدن فضای سیاسی، یک فعالیت نسبی و حداقلی با عنوان نهضت داشتند که متاسفانه خیلی کاربردی هم نداشت. در حد صدور چند اطلاعیه بود که بازداشت شدند.  همان بقایای دوستان کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد هر بار با اسمی کار می کردند در دهه ۴۰  با نام نهضت آزادی هم کار می کردیم و اما سیاست جدید آمریکا چه بود؟

توجه کنید که آمریکا همیشه اهل معامله بود از همان ابتدا پس از کودتای ۲۸ مرداد گاه گاه حتی از روشنفکران مذهبی هم شنیده می‌شد که اگر با آمریکا همکاری می کردیم و در نمی‌افتادیم، حکومت را از ما نمی‌گرفتند از همان روزها این فکر را می‌پروراند و رضایت حلقه مشهد به این همکاری خیلی مؤثر بود. شریعتی پدر و پسر و احمدزاده و چندنفری تسلیم کودتا نشده بودند. لذا آمریکا پشت پرده در جلب نظر مشهد می‌کوشید. روزی مرحوم سیدابراهیم میلانی که تا آخرین لحظه با مصدق و از فعالان سابق نهضت مقاومت بود و پس از کودتا بهاء جرمش را هم پرداخت و پس از آنکه در مشهد سکونت گزید، ساواک خانه اش را به آتش کشید در یک روز سخت برفی به سراغ بنده آمد. از این جهت که هم طلبه مدرسه نواب بودم که پایگاه ملّیون مبارز حوزه بود و هم از نزدیکان استاد شریعتی و هم مقبول بازاریان مبارز بودم. آقای میلانی وارد شد و سلام کرد و گفت آقا هوا سرد است و وقت زیادی هم نداریم. من از این جهت با شما تماس گرفتم که شما با همه دوستان مرتبط هستید، حقیقت این است که همین دیروز سرکنسول آمریکا با من تماس گرفت و گفت جبهه ملی ها آماده هرگونه همکاری با آمریکا هستند لیکن آنها خیلی پشتوانه مردمی ندارند و  ما مایلیم با مذهبیون هم کار کنیم و در یک جمله اگر شما مذهبی ها به کشورتان علاقه دارید، سیاست جدید آمریکا آماده است باشما هم کار کند و حتی دولت را به شما واگذارد به شرط اینکه کاری به کار شاه و آمریکا نداشته باشید و در امر نفت، همکاری کنید.

سید ابراهیم سپس در ادامه پیغام آمریکا گفت که آنها حاضرند از مشهد، احمدزاده را وزیر کشاورزی و استاد شریعتی را وزیر فرهنگ بپذیرند و وکلای خراسان را هم در اختیار متدینین و ملیون بازار و کانون می‌گذارند. در یک کلمه، آنچه را ما در دوران نهضت آرزو می‌کردیم، آمریکا حاضر شده به ما ببخشد با این فرق که به جای مصدق، شاه باشد و ما فقط به مسائل داخلی زیر نظر واشنگتن و لندن بپردازیم. من دیدم که سید واقعا وسوسه شده و پیشنهاد را پذیرفته، گفتم حال چرا شما این حرف ها را به بنده می‌زنید؟  مگر من چکاره‌ام؟ سیدابراهیم  گفت شما با همه آقایان رابطه دارید خواستم بروید با دوستان مشورت کنید و نتیجه را به من اعلام فرمایید تا به آمریکایی ها منتقل کنم.

من برای آنکه ناف قضیه را از بیخ زده باشم عرض کردم اولاً همه می‌دانند، من چند سال است که تمام وقت فقط طلبه ام و از سیاست هم دیگر بریده ام. ثانیاً می‌ترسم اگر این پیام را به دوستان بدهم دهانم را بشکنند و آقای شریعتی (پدر)  هم دیگر مرا به خانه خود راه ندهد. خودتان به هرکس می خواهید پیغام برسانید، بنده دیگر کاری به سیاست ندارم.

نکته جالب، اینجا بود که از قضا، چند وقت پیشتر من این پیشنهاد را اجمالا در روزنامه ای با عنوان تغییر سیاست کندی خوانده و زمینه ذهنی داشتم و سریع، مفهوم پیام سفارت آمریکا را دانستم. این نوع خبر ها و پیام ها البته آب توی دهان روشنفکران جمع کرده بود و بسیارشان راضی به این معامله بودند کاری که امثال بختیار در سال ۵۷ کردند.

یعنی خط سازش از همان موقع بین برخی مبارزین بود به یاد دارم وقتی این خبر را به دکتر شریعتی گفتم، علی گفت بسیار طرح خطرناکی است و آمریکا به جایی رسیده که می‌داند ممکن است شوروی با کودتایی آبکی‌تر از کودتای ۲۸ مرداد،  ایران را از چنگش در آورد لذا می‌خواهد از  امثال ماها  کار بکشد، اما ما باید بگوییم فقط جمهوریت کشور را نجات می‌دهد. حتی مهندس بازرگان که آن روزها می گفت اینک در جهان، دیگر شاه بجز پشت ورق بازی،  وجود ندارد، کم کم تسلیم شد و هنگامی که امام راحل در پاریس بود او می‌گفت مگر آمریکا می‌گذارد شاه برود؟ چرا امام دائم می‌فرمایند شاه باید برود؟ اگر شاه برود سه روزه شوروی ایران را می گیرد.

خلاصه سیاست آمریکا این بود که همزمان، هم کودتا و شکنجه و سرکوب می کرد و هم با ملیون و مذهبی ها بی سر و صدا تماس می‌گرفت و پیشنهاد همکاری می‌داد و آنها را وسوسه می کرد. بعدها حتی به نظر می‌رسید که حاضر است یک جمهوری آمریکایی به جای شاه هم بیاورد به شرط آنکه رییس جمهورش خادم و تابع آمریکا باشد و کار شاه را بکند. حاضر بودند هر کسی را برای منافع خودشان معامله کنند و امروز هم حاضرند یک جمهوری اسلامی فاسد و سازشکار را بپذیرند اما جمهوری اسلامی انقلابی را به هیچ وجه تحمل نخواهند کرد. الان هم در مذاکرات هسته ای، همان دودوزه بازی را دارند.

پس از کودتا، آمریکا هم به رهبران ملی مذهبی چشمک می زد که با شاه کاری تان نباشد و بیایید باهم قهوه بخوریم و توافق کنیم و همزمان دستگاه سرکوب اطلاعاتی رژیم را سازمان می داد که اندک اندک شدت عملش بیشتر و خشن تر می شد. سازمان امنیت آمریکایی شکل گرفت و ابتدا چند صد مارکسیست دوآتشه را اعدام و برخی را ساواکی ساخت و پس از آن، شهید نوّاب صفوی و سران فداییان اسلام را تیرباران کرد و جالب است که وحشت دشمن از فداییان، به حدّی بود که سفارت آمریکا از پیکر خونین نواب و یارانش یکبار در تابوت و یکبار هم در گور، عکاسی کرد و کارشناسان سازمان سیا بر سر جنازه‌اش آمدند تا مطمئن شوند زاپاتا کشته شده است.  
کودتاگران چون از تهران فارغ شدند به شهرستان ها و به ویژه به سراغ مشهد آمده بودند که یک پایگاه اصیل مبارزه و الهام‌بخش سراسر کشور بود. نخست چند نفر از کانون استاد شریعتی و بعد هم حاجی عابدزاده را بازداشت کردند.

هنگام بازداشت عابدزاده، انجمن پیروان قرآن و مهدیه، هنوز مثل قبل کودتا فعال بود؟

از بعد سیاسی، خیلی کمتر اما ده‌ها جلسه شاداب و بیش از ۷۰ دوره قرآن و تفسیر داشتیم و چند مدرسه از ۱۲ مدرسه‌ای را که به نام ۱۲ امام در نظر داشت بسازد، بنا کرده بود. این بناها دارای تشکیلات مستقل و منظم و هیأت مدیره‌ای از اعیان دینی و موجّه محلّی بود. ما که در مرکزیت مهدیّه بر همه چیز نظارت داشتیم پس از زندانی شدن مرحوم عابدزاده و در فضای پرخطر و فریب‌کارانه کودتا، نگران فریب خوردن دوستان ناآشنا با سیاست در انجمن بودیم من و سررشته دار که نماینده روشنفکران دینی و سیاسی مهدیّه بودیم و غنیان که سرشناس‌ترین مرد مهدیه و از پیشکسوتان هیات‌های مذهبی و مورد قبول بازار و مجامع دینی شهر بود، و اصغر عابدیان که از نخستین افراد مهدیّه و سرشناس عام و خاص و یکی از سرگروه‌های مهدیّه بود و غلامرضا قدسی که فاضل و شاعر و مدّرس مهدیّه بود، ما ۵نفر، هسته پشت صحنه و در حکم انجمن اسلامی مهدیه هر شب شنبه پیش از تشکیل جلسه شورای انجمن، جلسه محرمانه‌ای تشکیل داده و برنامه هفته آینده را می‌ریختیم و سپس با تاکتیک‌ زیرکانه، تقسیم کار کرده و هریک، گروه مربوط به خود را در انجمن، راضی می‌ساختیم و بدین ترتیب بامدیریت پنهان و بدون آنکه حسّاسیّتی برای پلیس کودتا ایجاد کنیم، مصوّباتی که می خواستیم در جلسه عمومی به تصویب جمع می رساندیم یعنی از یک طرف، همگان خرسند که به روش آزادانه، خودشان طرح ما را تصویب می‌ کردند و از طرفی، ساواک کسی را مسئول اصلی نمی‌شناخت زیرا می‌دید مصوّبات در جلسه عمومی و بر پایه آراء علنی انجمنی‌ها تصویب می‌گردد و وامانده بود که بانی طرح های سیاسی، چه کسانی می‌باشند که عابدزاده در زندان است اما حرکت چنین زیبا و هماهنگ به پیش می‌رود و به چه بهانه‌ای می‌تواند آنجا را تعطیل کند؟ تعطیل بدون دلیل مهدیّه و انجمن از هر جهت به زیان دستگاه بود و رژیم که صفا و سادگی بچه های مهدیّه را می دانست، گیج شده بود که چگونه مهدیه و انجمن بدون عابدزاده هم پویا است و به چه بهانه‌ای می‌تواند آن را تعطیل کند. دوستان با فرصت‌شناسی، ضربه جدید به دیکتاتوری زدند بی آنکه بهانه سرکوب بدهند.  

 می‌توانید مثال بزنید تا روشن شود تاکتیک‌های پس از کودتا، در اوج سرکوب و خفقان، چگونه به پیش می رفت؟

بله. مثلا تشییع جنازه پرشوری برای مادر حاجی عابدزاده، بدون خبر ایشان راه انداختیم که خیلی جالب شد دستگاه پی در پی پیام می‌داد برای آزادی عابدزاده، باید حتی نمازجماعت مهدیه تعطیل شود ولی تشییع جنازه، تبدیل به یک مانور عظیم دینی سیاسی پس از کودتا در مشهد شد. صاحب جنازه، مردی محترم و در زنجیر بود و  تشیع جنازه، موجّه و طبیعی بود ولی ساواک نگران بود و هر روز پیام تهدید می‌داد که باید بی سر و صدا انجام دهید و فتیله مهدیّه را پایین بکشید. اما ما می خواستیم جوّ ارعاب و سکوت پس از کودتا را به هر قیمت، بشکنیم.  

مادر حاجی عابدزاده، بانویی مقدس و پاک سرشت بود و سوگند یاد می‌کرد که حتی یک بار هم عابدزاده را بدون وضو، شیر نداده است. همان شب نخست که ساواک به خانه حمله و حاجی را بازداشت کرد، مادر در  لحظه هجوم ساواک با سری برهنه برای وضوء، لب حوض نشسته بوده که ناگهان مردانی بیگانه و خشنی را در حیاط منزل می‌بیند و به قصد حجاب، سراسیمه به راهرو می‌دود امّا یزیدیان هجوم بردند و ایشان دیگر بستری شد و پس از شش ماه که حاجی هم در تهران، زندانی بود،  به لقاء الله پیوست ما هم دنبال بهانه بودیم از چند شب پیش که فوت ایشان را نزدیک می‌دیدیم در تمهید تشییع جنازه بزرگی بودیم که اگر دشمن پی می‌برد با تمام قوا مانع می‌شد.  

ما باید از هر اتّفاق و هر فرصتی جهت احیاء روح مقاومت و جوّشکنی و مانور قدرت مذهب علیه دستگاه سرکوبگر استفاده می‌کردیم لذا هنوز ایشان زنده بود ما اطلاعیه‌ خبر مرگ غریبانه را با لحنی تحریک‌کننده، حاوی اشاراتی به مظلومیت عابدزاده زندانی برای دعوت مردم به تشییع جنازه تنظیم کردیم و جای روز و ساعت مراسم را خالی گذاشتیم، زیرا مادر، هنوز زنده بود.

در مهدیّه نشسته بودیم که از اندرون خبر آوردند ایشان فوت کرد. ما به سرعت اعلامیه‌ها را تاریخ زده و مردم را برای تشییع جنازه فردا هشت صبح به مهدیّه فراخواندیم که ساواک غافلگیر شود. بچه‌های انجمن، ظرف ساعتی، اعلامیه‌ها در سراسر شهر، توزیع و حتّی با سرعتی تحسین برانگیز به شهرستان ها هم ارسال کردند. پیام به همه جا رسید و از ساعتی بعد، مردم برای  همدردی، گروه گروه با چشمانی اشک بار به مهدیّه می‌آمدند و از همان ساعت، مغازه‌ها تعطیل می کردند. همه چیز برای تحقیر دستگاه و اعلام موجودیتِ ما پس از کودتا و بسیج مجدّد مردم، آماده بود که ناگهان دم غروب به ما خبر دادند که ایشان زنده‌اند و بی‌هوش بوده و اینک به هوش آمده‌اند. دیوانه شدیم و برای فرار از این مخمصه هر لحظه، طرحی می‌ریختیم. آخرین طرح، این شد که بگوییم پزشک دستور داده جنازه را ۲۴ ساعت دیرتر به ملاحظات پزشکی دفن کنند. اگر تا صبح ایشان از دنیا رفت، تشییع را طبق برنامه اجرا ‌کنیم و گرنه بگوییم محتضر، چشم به راه فرزند در بند است.

 هر ساعت بر پریشانی و بلاتکلیفی ما افزوده می‌شد تا ساعت هشت ناگهان دوباره خبر آوردند که لحظه‌ای پیش آن خانم مؤمنه جان به جان آفرین تسلیم کرد. برنامه، آغاز و هرلحظه باشکوه تر شد. صبح سیل جمعیت به گونه‌ای به سوی مهدیّه سرازیر شد که هیچ نیرویی جلودارش نبود. وقتی مطمئن شدم حرکت آغاز شده و مراسم طبق برنامه پیش خواهد رفت برای آنکه عناصر اصلی، افشاء نشوند به دوستان گفتم پراکنده شوید و اداره مجلس را به اصغر عابدیان که مسئول اجراییات مهدییه بود، واگذاشتیم.

من به درس هرروزه رفتم و قرار شد سه نفر دیگر هم دیرتر و میان جمعیت به مهدیّه برگشته و وانمود کنند که در جریان برنامه‌ریزی نبوده‌ و مثل دیگران، تازه مطّلع شده‌اند. چون مسلم بود که ساواک دنبال طراحان می گشت. نزدیک ساعت ۹ در درس نشسته بودم که صدای لا اله الا الله جمعیت گوش فلک را کر کرد. جنازه به مدرسه نوّاب نزدیک می‌شد. استاد ما، متحیّر پرسید چه خبر است؟ من با تجاهل، سکوت کردم و طلبه‌ای که نمی شناختم گفت مادر حاجی عابدزاده فوت کرده است. برخی از طلاّب برای تشییع از مدرسه خارج شدند ولی من عمداً تا پایان درس نشستم و چون درس تمام شد استاد حاج شیخ هاشم قزوینی که عابدزاده هم مدتی، شاگردی ایشان را کرده بود مستقیم به من نزدیک شدند و فرمودند: آجرک الله من نفهمیدم که ایشان به هوشیاری دانسته که چرا واکنشی فوری نشان نمی دهم و تا پایان درس، با وقار نشسته‌ام و حدس زده تجاهل می کنم یا بدان علّت که می‌دانست از افراد مؤثّر و نزدیکان حاجی هستم به من تسلیت گفتند.

این مراسم، تاثیر سیاسی گذارد؟

حتما داشت و لذا بازجویی‌ها پس از این تشییع شدت گرفت. در واقع، با این طرح ها، ساواک در مخمصه‌ گرفتار و نمی‌دانست چه کند؟ از طرفی نمی‌توانست مانع تشییع جنازه شود و از سویی فضای شهر کاملاً تغییر یافت و جو ارعاب کودتاچیان را پس از مدتها می شکست. سیلی محکمی به دستگاه بود چون حاجی هنوز در بازداشت کودتاچیان بود و شهر کلا به هم ریخت ساواک مانده بود که با یک مهدیّه منظم و عصبانی و خطرناک که هنوز قدرت چنین بسیجی دارد، چه کند؟  
 از این رو هر روز به بهانه‌ای هیأت مدیره مدرسه‌ای یا معلم یکی از شعبات قرآن و یا یکی از سخنرانان و مدّرسان را احضار و محک می‌زد و با شنیدن سخنان ساده و صادقانه و دور از پیچیدگی سیاسی اکثر آنان پی می‌برد که کار، کار آنان نیست.
 رژیم، همین پاکی و بی‌غلّ ‌و غشی و مواضع صادقانه اما غیر پیچیده را در خود مرحوم عابدزاده هم در زندان دریافت.

ساواک فهمید پشت صحنه چه کسانی بودند؟  

مرا هم برای بازجویی احضار کرد و حتما با سابقه فعالیت‌های سیاسی من در دوران نهضت نفت و قبل از کودتا آشنا بود لیکن می‌خواست بداند که آیا سر موضع هستم یا بریده ام و آیا خام و ابزار دیگرانم یا با آدم پیچیده ای طرفند؟
همان ابتدای بازجویی، خیلی ساده‌ به من دستور دادند همه بلندگوهای مهدیّه را باید جمع کنید چون مردم شکایت کرده‌اند. گفتم چرا من؟ این وظیفه شهربانی است. پاسخ داد نمی‌خواهیم کار به آنجا بکشد و راستی هم نمی‌خواستند ولی من می‌خواستم.

 گفتم من باید شب شنبه، موضوع را در جلسه مهدیه  اعلام کنم تا بلندگو را جمع کنند. بازجو گفت نه، خودت بلندگوها را بردار. مگر تو جانشین عابدزاده نیستی؟ گفتم خیر، ایشان جانشینی ندارد و چند بار هم گفته ضمنا در مهدیّه هم ده‌ها نفر بزرگتر و سابقه‌دارتر و پولدارتر و باسوادتر از من هستند.

 بازجو پرسید: پس چرا در غیاب عابدزاده از بین این همه آدم، دعای کمیل مسجد گوهرشاد را تو می‌خوانی؟ (پس از بازداشت عابدزاده، برای آنکه پرچم پایین نیاید، قرار شد دعای کمیل حاجی را بنده بدون سابقه ای در این کار و دعای ندبه اش را حاجی غنیان که مداحی مبارز و از دوستان پرتلاش بازار بود بخوانیم توجه کنید که این کارها آن روزه بدیع و بدعت بود و رسم نبود یعنی پس از دیکتاتوری دین ستیز رضاخان،  مهدیه و دعای کمیل  عمومی و ندبه، ابداع عابدزاده بود و بعدها در شهرهای دیگر و از جمله مهدیه تهران، تکثیر شد و حالا این کارها عادی شده است. اما  آن روزها بخصوص پس از خفقان کودتا، معنای سیاسی داشت.) 

بازجو به گمان خودش مرا به بن‌بست کشاند. اما خیلی ساده گفتم ما در انجمن، من و تو نداریم و هر کسی موظّف به کاری است که می‌تواند و چون من طلبه ام و روزی سه درس دارم و نمی‌توانم مدرسه یا شعبه‌ای را اداره کنم برادران،  مرا مسوول دعای کمیل کردند که فقط هفته‌ای دو ساعت، وقت می‌گیرد.

بازجویان سه نفر بودند. ماندند که چه بگویند. یکی هم چندقدم آن طرف‌تر نشسته و تظاهر می‌کرد که غرق در مطالعه روزنامه است ولی من به مجرّد ورود، حسّ کردم که استاد و همه کاره، اوست زیرا معنی ندارد که در اتاق بازجویی، یک آقایی بنشیند و روزنامه بخواند مخصوصا که گاه گاه یکی از بازجویان زیرچشمی، نظری به او می‌افکند و گویا پیامی می‌گرفت و پرسشی دیگر می‌کرد. دانستم که او بازجوی اصلی است و از تهران آمده تا بقایای مهدیه و کانون را در غیاب عابدزاده و شریعتی برچیند یا در کنترل دولت کودتا بگیرند. می خواست بداند چه نقشی در انجمن پیروان قرآن و در کانون نشر حقائق اسلامی دارم و آیا حلقه وصل استاد شریعتی و نهضت مقاومت با مهدیه و حاج آقا هستم یا خیر و آیا همچنان کار سیاسی می کنم یا خیر؟  ناگهان خودش اعلامیه‌ای روی میز گذاشت و با پوزخند بمن گفت: آقای هیچ‌کاره این امضای تو نیست؟

 کدام اعلامیه، مراسم بزرگداشتی بود که سال پیش در مشهد، برای مجلس ختم یکی از وزرای مصدّق گرفته بودیم و تنها ۵ نفر حاضر شدند پای آن امضاء بگذارند طاهر احمدزاده، میراحمدی از دوستان حلقه شیخ مجتبی قزوینی، محسن محسنیان، من و یک تن دیگر. مانده بودم این یکی را در بگیر و ببندهای پس از کودتا چگونه توجیه کنم و اگر خدا یاری نفرموده بود نخستین پرونده بازجویی من در ساواک تازه تأسیس به گونه‌ای می‌شد که از آن پس هر اتفاقی در خراسان بیفتد مرا هم احضار کنند. اما  به لطف خدا، سخنانی بر زبانم جاری شد که تا امروز هم  ندانستم چگونه.  

زیرا در بازجویی‌ باید تا می‌توانی کمتر حرف بزنی ولی من مشغول ورّاجی بی‌سابقه ای شدم و با لحن تفاخری عوامانه، سوابق سیاسی سوخته خود را که خود دستگاه می‌دانست با تظاهر به عادی بودن مساله تکرار کردم که نگاهشان به من به کلی عوض شد. چون می‌دانستم پس از کودتا و سرکوب مبارزه و حذف رهبران، پرونده دوران نهضت نفت، بسته شده و آنچه می‌گویم برای بازجویان، تکرار مکرّرات و بی‌فایده و حتّی آزاردهنده است و فقط سادگی مرا نشان می‌دهد بخصوص در شرایطی که دستگاه، تفرقه میان مهدیّه و کانون را آرزو داشت.  

با قیافه انتقادآمیز از برخی و دفاع از مظلومیت مهدیه، بازجوها را خوشحال می‌ساختم. پس از مشاهده اعلامیه‌ای که به راستی برای آنان برگ برنده‌ بود من با لحنی کاسب کارانه و مقدّس مآب که احساس می‌کند سرش کلاه رفته و دلش پر از درد و سینه‌اش پر از عقده گذشته‌ها است و دنبال جاه طلبی شخصی است، گفتم ببینید من در این شرایط نمی‌خواهم به شرح نامردی برخی ها بپردازم لیکن شما مجبورم ساختید، امضایی که من پای نامه گذاشته‌ام برای ادب کردن برخی ها بود چون انجمن پیروان قرآن از نخستین روز تشکیل «جمعیت مؤتلفین اسلامی» تا روز کودتای ۲۸ مرداد (واقعا در بازجویی! می‌گفتم کودتای ۲۸ مرداد!! )، مهدیّه به همه گروه‌ها، صداقت و سخاوت خود را ثابت کرد لیکن آنان همواره از زیر کارها فرار و مفت‌خوری ‌می‌کردند و در هر مجلس مشترکی، مخارج و فرّاشی با ما بود اما وقتی اعلامیه‌ صادر می‌شد به نام خودشان صادر می‌کردند و حتی امضاء یکی از انجمنی‌ها را هم پای اعلامیه نمی‌دیدیم و مجلس هم که تشکیل می‌شد آنها کنار در می‌ایستادند و خوش آمد می‌گفتند و آقایی می‌کردند پس از این تجربه‌ها وقتی آقای احمدزاده پیش من آمد (ایشان در آن روزها زندانی بود)، عقده من ترکید و گفتم به این شرط که امضای مرا هم پای اعلامیه بگذارید و من هم کنار در بایستم و به مردم، خوش آمد بگویم. چون سخنانم به این جا رسید، آن سربازجوی امنیتی که بعدها یکی گفت پرویز ثابتی بوده و از تهران آمده بود، به این نتیجه رسید که مأموران احمق اطلاعات خراسان او را معطل یک ساده‌لوح عوام مقدس کرده اند.

 استراتژی من در بازجویی، آن بود که آن‌قدر آن‌چه نمی‌خواهند، تکرار کنم که نوبت به گفتن آنچه می‌خواهند نرسد و مرا یک مذهبی غیر سیاسی بشناسند که گرفتار اختلافات جاه‌طلبانه درون گروهی است این روش بازجویی پس دادن، موفق از آب درآمد و به‌گمانم از مجموع بازجویی‌ها به این نتیجه رسیدند که ماها، مشتی آدم ساده‌ ایم و تشکیلات ما به لحاظ سیاسی، خام است و پشت صحنه، خبری نیست. البته برنامه خطرناکی برای آینده مهدیه و انجمن چیدند که بعدها اثر کرد و باعث انشعاب تلخ و جدایی ما از حاجی و مهدیه شد.

ادامه دارد...