میان انسان، با جهانی که در آن زندگی می کند، از روزگاران بسیار دور پیوند، یا تاثیر دوگانه ای موجود بوده است. گاه انسان بوده که جهان را ساخته و گاه این جهان اطراف بوده که بر انسان تاثیر گذاشته است.
به هرحال انسان همیشه کوشیده تا جهان را به اقتضای وسعت اندیشه خود فهم کند، و فهم جهان، با تمامی پیچیدگی ها و رنج هایش انسان را قادر می سازد که در جنگ با زندگی پیروز شود.
اما برای این پیروزی، آدمی نیاز به آگاهی و دانش دارد.
چندی پیش برای تحقیق و پژوهشی چند روزه برای ساخت یک فیلم، سفری به شهر کابل در کشور افغانستان پیش آمد. تجربه هایی از سرزمین زیبا و مهجور افغانستان برآنم داشت تا مطلبی را در این خصوص نگارش کنم.
در این سفر، باید ابتدا دیداری از جغرافیای کابل، از مردان، زنان و کودکانش می داشتم. چند روزی برای دیدن لوکیشن های فیلم و مدتی هم برای شناخت ظرفیت بازیگران و یا علاقه مندان به بازیگری در فیلم گذشت.
پس از مدتی گشت و گذار در شهر فهمیدم که با وجود داشتن فیلمنامه ای که برای نگارشش مدتها وقت گذاشته بودم، با امکانات اکنون افغانستان و حال و هوای بسیار متفاوتی که هیچگاه به آن نمی اندیشیدم، هوشمندانه تر اینست که اساسا آن فیلمنامه را کنار بگذارم و دیگر آن فیلم را نسازم و بازگردم.
اما جذابیت های این سرزمین زیبا چنان درگیرم کرد که دوباره تصمیم گرفتم بمانم و بیشتر ببینم تا بیشتر بفهمم.
گشت و گذار در دل کوچه ها و پس کوچه های کابل مرا با حقیقتی بزرگ آشنا کرد، اینکه افغانستان همانطور که معادن بزرگی از سنگ های قیمتی در دل خاکش دارد، معادنی هم، بیرون از این خاک و در دل مردمانش نهفته است.
فهمیدم که افغانستان پر از مفاهیم و معانی شگرف برای نوشتن و ساختن است.
معادنی از ایده ها و داستان های واقعی مردمانش؛ و فهمیدم برای درک جهان افغانستان باید به لایه های درونی تر این جامعه مهجور و پیچیده وارد شد.
افغانستان را باید در دل مردان غیور و چشمان پر نفوذ و محتاج کودکانش جستجو کرد. باید درد دلشان را شنید و صدای آنها شد. مردم سرزمینی که همیشه و همواره سایه تاریک و سیاه استعمارگران و اشغالگران بیگانه بر سرشان بوده، و همین اتفاق موجب شده تا اعتماد به نفس مردان و درجه شادمانی کودکان و زنانش تا سطحی بسیار پایین نزول کند.
از قدم زدن با کراچی وانهای (فروشندگان دوره گرد) کوچه های کابل، گفتگو با کودکان «جوی شیر» (منطقه ای مسکونی در کوهستانهای کابل) فهمیدم که فقر در افغانستان، تنها فقر مادیات نیست. فقر فرهنگ است، فقر اندیشه و دانایی است.
داستان اصلی، دور شدن از روشنایی است.
داستان نسل هایی است که یکی پس از دیگری سوختند و آب شدند.
تا اینکه در آخرین روزهای سفر، بالاخره آن ایده اصلی را با چشمانم دیدم، معلمی که با کوله ای در دست، در روزگار سختی و سرما، هنگامی که تمامی مدارس کابل بخاطر سرما و بیماری تعطیل بودند در کوهستان می گشت و بین کودکان روستا کتاب پخش میکرد.
مردی به نام «حیات»؛ او میخواست که بچه ها ساعات بیکاریشان در خانه را با کتاب خواندن پر کنند.
حیات برای من نشانه ای شد از طلوع یک ایده، از شروع داستان معلمی به نام «حیات» که می خواست روشنایی و دانایی را در این سرزمین تکثیر کند بی آنکه هیچ پشتوانه یا حمایتی از جایی داشته باشد.
او فهمیده بود که ضعف اصلی کجاست! فهمیده بود که آنان که باید افغانستان فردا را بسازند، کودکان امروز این سرزمینند.
حالا با نیروی «حیات» آغاز می کنم به نوشتن داستانی برای کودکان مظلوم افغانستان... به نام خداوند بخشاینده و مهربان.
(عکسها توسط نگارنده در افغانستان گرفته شده است)