تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۰۹:۴۸

سنندج- ایرنا- گاهی در زندگی با دیدن فردی خاطرات زیبایی از گذشته برایمان تداعی می‌شود، به ویژه اگر آن فرد، الفبای دانش و زندگی را به ما آموخته باشد.

 آلبوم عکس های قدیمی را یکی یکی ورق می زدم و در لابلای عکس های جدید دیجیتالی و فتوشاپی آن، به عکسی قدیمی، از دوران آنالوگ رسیدم که فکر می کردم در اسباب و اثاث کشی های چند سال قبل آن را گم کرده و نسخه دیجیتالی و کپی از آن نداشتم.

تاریخ چاپ عکس به اوایل دهه ۷۰ بر می‌گشت و مربوط به مدرسه روستایمان بود، با کمی خیره شدن به آن و از روی نوشته های پشت عکس یادم آمد که مربوط به سال هایی بود که تازه نوشتن را در کلاس نهضت سواد آموزی روستایمان فرا گرفته بودم.

هر چند عکس نه خبری بود و نه هنری اما ترتیب ایستادن دانش آموزان (مختلط دختر و پسر) و معلم جوان، ناخوداگاه محو در تماشای آن می شدم، تازه کم‌کم اسم همکلاسی هایم را به یاد می آوردم «ناصر، صادق، محمد، زاهد، شهلا، بیان».
 

بعد آن سال بود که به خاطر مشکلاتی که در روستا برای خانواده‌ام پیش آمد، مجبور به مهاجرت به شهر شدم و این کوچ، فرصت ادامه تحصیل را برای من پیش آورد، فرصتی که دیگر همکلاسی‌هایم از آن بی‌نصیب ماندند.

آن شب تا دیر وقت با آلبوم عکس‌ها، چند عکس مقطع راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه و آیین فارغ التحصیلی مقطع کارشناسی و ارشد را که به ترتیب سال به دنبال هم در آلبوم عکس قرار داده بود،  خاطراتم را مرور کردم.

هر از گاهی نگاهی دوباره به همان عکس اول می انداختم و آرزوهای آن دوران که دوست داشتم در آینده شغل معلمی را انتخاب کنم و بیشترین دلیل این انتخاب هم تاثیر خوب آقا معلم در تعامل با همکلاس‌ها و تلاش‌های سخت او برای تدریس بود.

او نخستین معلم روستای ما بعد از پیروزی انقلاب بود، ما نیز نخستین دوره دانش آموزان روستا بودیم که به مدرسه می رفتیم و حدود ۲۰ نفر با سن های متفاوت از هشت تا ۱۲ سال بودیم.

من و خواهر بزرگترم در یک کلاس بودیم و در اوایل اگر کمک های او در زمینه نوشتن مشق و خواندن لوحه ها نبود، هرگز نمی توانستم دوره را ادامه دهم، او که ۲ سالی از من بزرگ‌تر بود، حتی در دعواهای سرکلاس هم از من حمایت می کرد. هر چند بعدها به خاطر اینکه سن او زیاد بود ادامه تحصیل نداد و من این حامی بزرگ را از دست دادم اما قول داده بودم که در آینده من معلم شوم و اجازه ندهم که کودکان مناطق روستایی و محرم از تحصیل باز بمانند.  

اما این آرزو و قولی که به آقا معلم داده بودم، هرگز عملی نشد و به مانند یک حسرت و در قالب رویای شیرین کودکانه باقی ماند و سرنوشت به جای شغل معلمی، خبرنگاری را برایم رقم زده بود.

آلبوم را که ورق می زدم کارنامه تحصیلی آن دوران هم در لابلای چند عکس قدیمی دیگر جا خوش کرده بود، در قسمت پایین کارنامه نوشته شده بود، "لازم‌التعلیم شایستگی ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را دارد. " و مهر آبی رنگ قبول است حک شده بود.

آن شب تا دیروقت به مرور خاطرات آن دوران پرداختم و به این امید که در اولین فرصت سراغ آقا معلم که هنوز هم چهره و نامش را در خاطر داشتم، خواهم رفت، به خواب رفتم، روستای ما در یک منطقه کوهستانی و سخت گذر بخش سرا شهرستان سقز قرار دارد و برای یافتن آقا معلم باید به این شهرستان سفر می کرده و به همین خاطر آلبوم عکس و کارنامه تحصیلی را برداشتم و راهی سفر شدم.

چون معلم از نهضت سوادآموزی آمده بود، سراغ نهضت را گرفتم اما بعد متوجه شدم که نهضت به سوادآموزی تبدیل و اکنون در آموزش و پرورش ادغام شده است، در آموزش و پرورش نیز با در دست داشتن عکس قدیمی و کارنامه آن دوران نتوانستم سراغی از آقا معلم بگیرم.

در گوشه از سالن آموزش و پرورش خسته و ناامید نشسته بودم که یکی از مدیران آن بخش صدایم زد که بیا آدرسی از آقای «مجید سوسنی» معلم‌تان پیدا کردم او از خیلی وقت‌ها پیش کارمند بانک شده و در سوادآموزی و نهضت نیست.

شوق شادی سراسر وجودم را فرا گرفته بود و انگار به دنبال گنجینه ای نایاب می گشتم، با عجله و به سرعت از میان ترافیک و خیابان های شلوغ شهر به سمت آدرسی که داده بودند رفتم اما انگار بخت با من یار نبود و مدتی قبل از آن، آقا معلم بازنشسته شده بود و دیگر به بانک هم کار نمی کرد؛ با اصرار زیاد و سماجتی که خبرنگاران دارند توانستم شماره تلفن آقا معلم را از یکی از همراهان قدیمی‌ش بگیرم.

نفس در سینه‌ام حبس شده بود، نمی دانستم بعد از حدود ۳۰ سال با چه رویی به معلمم زنگ بزنم اما می دانستم که معلمان مهربان و بخشنده هستند، به خودم جرات دادم و شماره تلفن را در گوشی خود وارد کردم. چند بوق انتظار و بعد از آن صدای گرم و محبت آمیز آقا معلم را شنیدم، برای چند ثانیه ای سکوت کردم و به دنبال آن خودم را معرفی و دلیل تماسم را توضیح دادم.

آقا معلم مثل گذشته با محبت و پر احساس جواب داد به گونه ای هرگز در خیالم هم نبود و پس از آن آدرس منزلش را داد و گفت: منتظرتون هستم.

مسیر خانه آقا معلم سر راست بود و بعد از حدود نیم ساعتی سرانجام به همان خیابان که گفته بود رسیدم، در ابتدای خیابان به دنبال تابلوی راهنمایی می گشتم که مردی حدودا ۶۰ ساله با موهای سیاه و سفید و پالتویی زمستانی توجهم را جلب کرد. کمی بیشتر که نگاه کردم و دیدم آن مرد همان آقا معلم است که به استقبال من تا ابتدای خیابان هم آمده است، از خودرو پیاده شدم و پس از ۳۰ سال با وجود کرونا باز هم هر دو همدیگر را در آغوش گرفتیم.

بغضی گلویم را گرفته بود، بی‌اختیار و در حالی که اشک از چشمانمان جاری می شد، به همدیگر نگاه می کردیم. مسیر خانه آقا معلم را با هم پیاده رفتیم و چقدر شیرین بود این دیدار و به قول آقا معلم: دنیا چقدر کوچک است، دانش آموز دیروز امروز خودت مردی هستی.

نمی دانم زمان چگونه سپری شد، هر چند وقت یک بار هر دو می ایستادیم و سپس راه را ادامه می دادیم تا اینکه به خانه آقا معلم رسیدیم. آقای معلم به همراه پسرش زندگی می کرد و با شور خاصی من را به اعضای خانواده‌اش معرفی کرد.

آقا معلم سر صحبت را با اشاره به عکس های قدیمی از روستای ما باز کرد و گفت: تابستان همان سالی که مدرسه روستای شما تعطیل شد، در آزمون استخدامی بانک قبول و از نهضت سوادآموزی جدا شدم و حالا هم مدتی است که بازنشسته شده ‌ام.

از اینکه پس از ۳۰ سال به سراغش رفته بودم بسیار خوشحال بود و مدام آن را تکرار می کرد.

با هم دفتر خاطرات آن دوران را مرور کردیم و البته من بخش های زیادی از آن را به یاد نداشتم اما آقا معلم همه را با جزئیات به یاد داشت و در مورد سفری که در یک روز برفی، در بهمن ماه که با تراکتور به مسابقه علمی به مدرسه یکی از روستاهای آن منطقه رفته بودیم گفت: در آن سفر به چند نفر از دانش آموزان برتر جوایزی اهدا شد.

برپایی گروه سرود و تئاتر دانش آموزی به مناسبت دهه فجر از دیگر فعالیت های مدرسه کوچک روستای ما بود، هنوز هم آقا معلم اسامی برخی از دانش آموزان فعال را به یاد داشت

برپایی گروه سرود و تئاتر دانش آموزی به مناسبت دهه فجر از دیگر فعالیت های مدرسه کوچک روستای ما بود، هنوز هم آقا معلم اسامی برخی از دانش آموزان فعال را به یاد داشت.

وی به خاطرات ناخوش آن روزها هم اشاره‌ای کرد و گفت: در میان روزهای شیرین آن دوران، روزی که با یک دستگاه خودرو برای بردن وسایل شخصی به روستا آمدم و با دانش آموزان و اهالی روستا خداحافظی کردم، سخت ترین روز و تلخ ترین خاطره‌ام بود.

آن روز تا دیرهنگام با آقا معلم در مورد مسایل مختلف و خاطرات دوران گذشته حرف زدیم و هر دو احساس می کردیم به دوران جوانی و سال های بسیار دور عمر خود سفر کرده ایم. در پایان آن روز نیز عکس یادگاری دیگری با آقا معلم و خانواده وی گرفتم و پس از چاپ آن را در کنار عکس قدیمی بچه های مدرسه روستایمان قرار دادم.  
 

چند فیلم کوتاه هم از دیدار با نخستین معلم زندگیم که آموختن و حتی نوشتن این مطالب را مدیون تلاش های او هستم، ضبط کردم و در این مدت بارها و بارها آنها را گوش دادم اما به دلیل بیان مطالب شخصی در قالب این گزارش نمی گنجید.

شاید هم اکنون که این مطلب را مطالعه می کنند، بسیاری از معلمان و انسان های تاثیرگذار در زندگی ما منتظر هستند تا دانش آموزان قدیمی سری به آنان بزنند و با دیدن موفقیت های کنونی ما در زمینه های مختلف شغلی و تحصیلی که بخشی از آن حاصل تلاش های آنان است، خوشحال شوند.

بیاید تا زمانی که این گنجینه های بزرگ از میان ما نرفته‌اند، با تجدید دیدار از زحمات و تلاش های آنان که دنیای امروز ما را به ثمر رسانده قدردانی کنیم.