«رضا موزونی» نویسنده کتاب یخی که عاشق خورشید شد عصر شنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار داشت: سیامین دوره نمایشگاه بینالمللی کتاب هاوانا با شعار «خواندن، رشد کردن است» از ۲۰ آوریل (۳۱ فروردین) آغاز به کار کرده و تا امروز ۳۰ آوریل (۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱) ادامه دارد.
وی افزود: این نمایشگاه کتاب بزرگترین رویداد ادبی کشور کوبا به شمار میرود که امسال پس از ۲ سال وقفه به دلیل شیوع کرونا مجددا برگزار شد.
موزونی با بیان اینکه موسسه فرهنگی فانوس دریایی در سال ۹۴ ترجمه کتاب را به زبان اسپانیایی انجام و کتاب را له این زبان چاپ و منتشر کرد، توضیح داد: کتاب به زبان فارسی و توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ و منتشر و تاکنون به چاپ چهارم رسیده است.
نویسنده کتاب یخی که عاشق خورشید شد، ادامه داد: این کتاب که مخاطبان آن گروههای سنی«ب و ج» هستند در روایتی ساده سعی دارد تقابل دو جهان متضاد را برای کودکان شرح دهد.
وی خاطرنشان کرد: در نمایشگاه کتاب هاونا ۶۰ کتاب در حوزه کودک و نوجوان به نمایش گذاشته شده اند که به جز کتاب یاد شده، پنج اثر دیگر از نویسندگان کشورمان هم حضور دارند.
همچنین در پی تعامل بین کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و انتشارات اسپانیایی زبان فانوس دریایی که از سال ۱۳۹۴ شکل گرفته، شماری از کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از جمله یخی که عاشق خورشید شد نوشته رضا موزونی، بچه همه نوشته آناهیتا تیموریان، قدم یازدهم نوشته سوسن طاقدیس، نقره ماهی نوشته محسن چینیفروشان، بزرگترین دختر عالم نوشته سیدمهدی شجاعی، مهربان مثل مسیح نوشته محمود جوانبخت و همین طور شماری از آثار کلر ژوبرت به زبان اسپانیایی در این نمایشگاه عرضه شدهاند.
موزونی یادآوری کرد: کتاب یخی که عاشق خورشید شد هم اکنون در کتاب ادبیات مقطع دوم متوسطه پایه دهم به چاپ رسیده و تدریس می شود.
این نویسنده کرمانشاهی با اشاره به اینکه تاکنون ۱۷ جلد کتاب تالیف کرده است، گفت: یکی از آن ها به نام "عشق و رنج و بلوط" نیز چند سال قبل به زبان عربی ترجمه و در نمایشگاه قاهره مصر به نمایش گذاشته شد.
بخشی از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" از این قرار است:
« زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم».
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما… »
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم....»
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی. باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم. اگر من باشم,تو نیستی! می میری,می فهمی
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود.
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.