مریم کاظم زاده در سال ۱۳۳۵ در یک خانواده سرشناس در شیراز چشم به جهان گشود. پس از دریافت مدرک دیپلم از دبیرستانی در شیراز، به عنوان آموزگار در تهران مشغول به کار شد و در سال ۱۳۵۵ برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ به میهن بازگشت.
اشتغال در روزنامه انقلاب اسلامی از فروردین ۱۳۵۸ تا آذرماه ۱۳۵۹، فعالیت به عنوان گزارشگر در تحریریه نشریه «زن روز» در سال ۱۳۶۲ و مشغولیت در سرویس اجتماعی روزنامه کیهان از ۱۳۶۳ تا سال ۱۳۸۴ (بازنشستگی) بخشی از سوابق مطبوعاتی زندهیاد کاظمیزاده است.
مریم به عنوان اولین عکاس زن در دوران دفاع مقدس در سال ۱۳۵۸ و هم زمان با آغاز درگیریهای پاوه از سوی مسئولان روزنامه انقلاب اسلامی برای تهیه گزارش و مصاحبه با شهید چمران به این منطقه فرستاده شد و در کنار شهید چمران به ثبت رخدادهای جنگ پرداخت که بخشی از آنها در کتاب عکاسان جنگ توسط بنیاد روایت فتح به چاپ رسیده است. همچنین برخی از این عکسها برای نخستینبار در سال ۱۳۹۴ در نمایشگاهی در خانه هنرمندان ایران به نمایش درآمد.
وی در وقایع کردستان با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها آشنا شد. وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز میگردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش بهعنوان یادبود وی، تکههایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
اولین سفر مشترک مریم و اصغر به یک منطقه جنگی
کاظمزاده و وصالی اواخر شهریور ۱۳۵۸ به عقد هم درآمدند و اوایل مهرماه به همراه گردان پنجم سپاه پادگان ولیعصر(عج) که فرماندهیاش را وصالی برعهده داشت، به مهاباد رفتند تا اولین سفر مشترک زندگی آن ها در یک منطقه جنگی بگذرد. پس از شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، زندگی این زوج بار دیگر با مقاومت گره خورد، این بار هم مریم به عنوان خبرنگار همراه همسر رزمندهاش به سرپل ذهاب رفت، اما طولی نکشید که در ۲۸ آبان ۱۳۵۹ اصغر در تنگه حاجیان گیلانغرب به شهادت رسید.
خبرنگاری جنگ راحت تر از پس از آن بود
در کتاب روزنامه نگاری ایرانی درسهای تجربه که شامل گفت وگوی آزاده محمدحسین با چهرهای شناخته شدهای از جمله مرحوم کاظمزاده است این عکاس فقید درباره تجربه عکاسی در جنگ، ویژگی روزنامه نگاری بحران سخن گفته است. در بخشی از این گفت و گو کاظم زاده در پاسخ به این سوال که خبرنگاری جنگ راحتتر بوده یا پس از آن؟ گفته: «خبرنگاری جنگ راحتتر بود. به دلیل صراحت جنگ و ماهیت آن، به نظر من خبرنگاری جنگ راحتتر از خبرنگاری بعد از جنگ بود، بعدها سلیقهها وارد کار میشد و اگر نمیتوانستی خودت را با آن سلیقهها تطبیق دهی، کار کردن بسیار آزاردهنده میشد.» این گفتگو با تیتر «خبرنگاری در جنگ راحتتر بود» در نشریه دوچرخه روزنامه همشهری در اواسط دهه ۸۰ منتشر شده است.
روایت مریم از لحظه شهادت اصغر وصالی
مریم ماجرای ازدواج خود با شهید وصالی را چنین روایت کرده است: زمانی که خواستم درباره اتفاقات پاوه با دکتر چمران صحبت کنم، به من گفت اول با اصغر فرمانده سپاه در پاوه، گفت و گو کنم و بعد به سراغ او بروم. من نیز با دوربینم به سراغ اصغر وصالی رفتم که برخورد خوبی با من نداشت و گفت: «تو اگر خبرنگار بودی، در بطن ماجرا حاضر میشدی، حالا هم بهتر است به تهران بروی و مثل بقیه از پشت میزت هرچه میخواهی بنویسی.» به گفته کاظم زاده، بعد از این ماجرا شهید چمران او را به اصغر وصالی سپرده تا با گروه او به مناطقی از کردستان برای شناسایی بروند. همراهی که در نهایت به آغاز زندگی مشترک این دو نفر منجر شده است.
این عکاس بعد از پایان آشوب پاوه بار دیگر با آغاز جنگ در سال ۱۳۵۹ به سرپل ذهاب و غرب کشور رهسپار شد تا عکسهایی را از بطن ماجرا و همچنین پشت جبهه ثبت کند. عکسهای او تا چند سال پیش در هیچ کتاب و نمایشگاهی به نمایش گذاشته نشده بود، تا اینکه سال ۹۶ انجمن عکاسان دفاع مقدس تمامی آثارش را در قالب یک کتاب منتشر کرد. پس از آن مشخص شد آثار این عکاس تنها عکسهای موجود از برخی مناطق جنگی هستند عکسهایی که میتوان از آنها به عنوان سندی تاریخی یاد کرد.
مریم در خصوص دلیل دیده نشدن آثارش تا اواسط دهه ۹۰ چنین توضیح داده بود: «در سالهای ۶۱ و ۶۲ از من دعوت شد تا در نمایشگاه عکسهای جنگ حاضر شوم. من نیز با هزینه سنگین عکسها را برای نمایشگاه آماده کردم، اما هیچ کدام از عکس هایم در نمایشگاه به نمایش درنیامد. بعد از این اتفاق عکس هایم را در هیچ کجا به نمایش نگذاشتم، اما میدانستم یک روز این عکسها به عنوان تاریخ جنگ استفاده میشوند.»
تا به امروز از زندگی و تلاش این بانوی عکاس چندین کتاب منتشر شده است که از میان آنها میتوان به کتابهای عکاسان جنگ (عراق- ایران)، و خبرنگار جنگی اشاره کرد. عکاسان جنگ حاوی مجموعهای از تصاویر مربوط به انقلاب و جنگ ایران و عراق است که بین سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵ از دریچه دوربین مریم کاظم زاده به ثبت رسیده و با پارههایی کوتاه از خاطرات این بانوی عکاس از آن هنگام همراه شده اند. این اثر از سوی نشر انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
زهرا امیری، کارشناس ارشد مطالعات زنان، روایتهای مستندی از زندگی مرحومه کاظمزاده از زبان خود او را به رشته تحریر درآورده است که بخشی از آن در ادامه آمده است: «همین که قدم به فرودگاه لندن گذاشتم دلم برای خانوادهام تنگ شد. اصرارهای پدر و مادرم باعث شده بود برای ادامه تحصیل به انگلستان سفر کنم. حس غریبی داشتم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحتی برای دلتنگی و خوشحالی از بابت داشتن خانوادهای که علی رغم داشتن تقیدات مذهبی، روشنفکر بودند و مثل اکثر دختران، مرا اسیر تفکرات جنسیتی و بی احساس نکرده بودند. در زمانی که خیلی از دخترهای هم سن سال من در شیراز، از حق تحصیل محروم بودند، من به اصرار خانواده برای ادامه تحصیل، راهی فرنگ شده بودم.
برای مسلط شدن به زبان انگلیسی، باید دو سال در کلاسهای آموزش زبان شرکت میکردم. بعد از آن در هر رشتهای که میخواستم میتوانستم به ادامه تحصیل بپردازم. همان ابتدای ورودم به کالج، به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور درآمدم. جمعی گرم و صمیمی متشکل از مسلمانهای ایرانی و عرب و پاکستانی و هندی و... همان جا بود که با مسائل انقلاب آشنایی پیدا کردم. نام امام خمینی برای من آشنا بود و دلیل آن به سالهای نه چندان دوری باز میگشت که دایی ام برای دیدن ایشان به نجف رفته بود.
بعد از بازگشت دایی، کل فامیل جمع شده بودند تا از حال و روز امام در تبعید جویا شوند. دایی هم با شور و حرارت درباره دیدارش با امام سخن میگفت. چندی بعد از طریق بچههای انجمن با خانم دباغ آشنا شدم. او زنی بسیار شجاع و نترس بود و نقش به سزایی در انقلابی شدن من داشت. دو بار همراه خانم دباغ از لندن برای دیدار امام به پاریس رفتم. جهان بینی من بعد از آشنایی با شخصیت حضرت امام، به کلی تغییر کرد و به شدت مجذوب ایشان شده بودم.
دو سال از بودنم در انگلیس گذشته بود و کلاس های زبان به اتمام رسیده بود. من رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم اما طولی نکشید که جریانات انقلاب در ایران به اوج خود رسید و امام به ایران برگشتند. من هم دیگر صلاح ندیدم که بیش از این در انگلیس بمانم و ۱۴ بهمن ۵۷ عازم ایران شدم.
روزنامه انقلاب اسلامی تازه تأسیس شده بود و نیاز به عکاس و خبرنگار داشت. من هم به دلیل علاقهای که داشتم، در انگلیس دوره عکاسی دیده بودم. به عنوان عکاس و خبرنگار در این روزنامه مشغول به کار شدم.
تیر ۵۷ در پاوه، غائله ای برپا شد. خیلی دوست داشتم من هم برای تهیه خبر به کردستان بروم. دوبار درخواست دادم اما قبول نکردند، به نظر آنها وضعیت کردستان برای حضور یک خبرنگار زن اصلاً مناسب نبود، من هم دست بردار نبودم. چند بار دیگر هم درخواست دادم تا اینکه بالاخره با سفر من به کردستان موافقت شد.
من خبرنگار پشت میزنشین نیستم
وارد مریوان که شدم غائله پاوه تمام شده بود. همانجا برای اولین بار فرمانده گروه «دستمال سرخها»، اصغر را دیدم. وقتی فهمید خبرنگارم با لحن تندی گفت: چرا الان آمدی؟ برگرد بنشین پشت میزت و دروغهایت را بنویس. شما خبرنگارها همیشه وقتی آبها از آسیاب افتاد سر و کله تان پیدا میشود!.
خیلی ناراحت شدم، اصلاً توقع چنین برخوردی را نداشتم. به نظر خودم همین که من کردستان را برای تهیه خبر انتخاب کرده بودم به اندازه کافی برای یک زن تصمیم شجاعانه ای بود اما از نظر اصغر وصالی خبرنگار خبرنگار بود و زن و مرد نداشت و باید همه جا حاضر میبود.
تصمیم گرفتم به او ثابت کنم که من از آن خبرنگارهای پشت میزنشین نیستم. با اجازه شهید چمران و با دستور او با گروه اصغر وصالی همراه شدم. عملیات سختی بود، دو شبانه روز پیاده روی در دل کوههای سر به فلک کشیده کردستان داشتیم، در حالیکه آب تمام شده بود. به چشمه که رسیدیم علی رغم اینکه بسیار تشنه بودم، سعی کردم به خودم مسلط باشم. یکی از بچهها لیوان آبی به من تعارف کرد، من هم آب را به نفر دیگری تعارف کردم که این کار ما با اعتراض اصغر وصالی مواجه شد و گفت اینجا جای این کارها نیست، راه بیفتید تا شب نشده باید به پناهگاه برسیم.
در راه، ناگهان همه گروه موضع گرفتند. در کمین دشمن افتاده بودیم. من هم کنار صندوق مهمات رفتم و پناه گرفتم. خشابهای بچهها را پر میکردم. درگیری که شدید شد عبدالله نوری، کلتی را به من داد تا در صورت لزوم از خودم دفاع کنم. اصلاً حس خوبی به اسلحه نداشتم اما آن را گرفتم. از قبل، نارنجک و گاز اشک آوری را به توصیه شهید چمران در جیبم گذاشته بودم تا اگر جایی در کمین دشمن افتادم، اسیر نشوم. با خودم فکر کرده بودم که وقتی در موقعیتی گیر کردم که احتمال اسارت وجود داشت، اگر توانستم گاز اشک آور را بزنم و فرار کنم و اگر امکان فرار نبود، نارنجک را فعال کنم تا خودم و دشمن با هم کشته شویم. لحظات پر اضطرابی بود.
یکی از بچهها موقع گرفتن خشاب گفت، منصور شهید شد. انگار زمان برایم ایستاد، تا آن موقع پیکر هیچ شهیدی را از نزدیک ندیده بودم، انگار غم سنگینی روی دلم نشست. منصور اوسطی را در همان یکی دو روزی که با گروه همراه بودم، کمابیش شناخته بودم، رزمنده خوش اخلاقی بود. ترسیدم از دیدن پیکرش نتوانم خودم را کنترل کنم و حالم بد شود. آن چند لحظهای که این فکرها از ذهنم عبور میکرد انگار هیچ صدایی نمیشنیدم. به خودم که آمدم سر و صداها کمتر شده بود. چند نفر دیگر از همراهان ما هم به شهادت رسیده بودند. در نهایت دشمن پا به فرار گذاشت. همه این اتفاقها را با سختی پشت سر گذاشتم و به اصغر وصالی ثابت کردم که من خبرنگار پشت میزنشین نیستم.
شبها داخل ماشین میخوابیدم
بعد از آن عملیات به تهران برگشتم و مقالهای تحت عنوان «دستمال سرخها چه کسانی هستند» نوشتم؛ اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. از جو حاکم بر دفتر روزنامه و منیت های آدمهای شهر، حالم به هم میخورد. دوباره به کردستان برگشتم.
محل اسکانم معمولاً در دفتر ستاد فرماندهی بود. در مریوان در دفتر ستاد اتاقی به من داده بودند که فقط یک تخته در آن بود. من همیشه همراهم کیسه خواب و کوله پشتی داشتم. شبها داخل کیسه خواب میخوابیدم. اما شرایط همیشه اینقدر راحت نبود. گاهی باید شبها را در جایی غیر از ستاد میگذراندیم. بعضی از فرماندهان یا افراد به دیدن یک زن در پادگان یا منطقه نظامی عادت نداشتند و لازم بود توجیه شوند، حتی گاهی اتاقی برای اسکان من در یک محیط کاملاً مردانه وجود نداشت. من هم در این شرایط، داخل ماشین میخوابیدم و در را قفل میکردم.
مدام بین تهران و کردستان در رفت و آمد بودم تا اینکه بعد از آرام شدن اوضاع کردستان، یک روز وقتی گروه دستمال سرخها به تهران برگشته بودند، اصغر وصالی با گفتن جمله «با من ازدواج میکنی؟» از من خواستگاری کرد. چه میتوانستم بگویم؟ اواخر شهریور ۵۸ عقد کردیم!
من همچنان در دفتر روزنامه کار میکردم و میدانستم در مرز، درگیریهایی بین ایران و عراق هست اما روزی که صدام فرودگاههای ما را در ۳۱ شهریور ۵۹ بمباران کرد، جنگ به طور رسمی آغاز شد. همان روز همراه اصغر به سمت جبهه غرب حرکت کردیم. با او تا خط مقدم رفتم. اصغر و گروهش دشمن را در سرپل ذهاب متوقف کردند و کم کم عقب زدند. من همراه دکتر کیهانی و ۳ نفر دیگر در درمانگاه شهید نجمی سرپل ذهاب ساکن شده بودیم.
درمانگاهی که دکتر کیهانی و همسرش آقای تهرانی آن را برای رسیدگی به مجروحین راه اندازی کرده بودند تا در نزدیک ترین فاصله از خط مقدم جلوی خونریزی آنها را بگیرند تا مجروحین از شدت خونریزی به شهادت نرسند. هر از چند گاهی همراه اصغر برای عکاسی به خط مقدم میرفتم. یکبار یکی از رزمندهها از دیدن من آنجا متعجب و تا حدی هم عصبانی شده بود، از دور با اشاره دست گفت: اینجا چه کار میکنی؟ من هم گفتم خودت چه کار میکنی؟ اسلحه اش را بالا برد و گفت: میجنگم! من هم دوربینم را بالا بردم و گفتم من هم عکس میگیرم!
حضور در جبهه به سادگی اوایل جنگ نبود
۲۸ آبان روز عاشورا بود. حال خوبی نداشتم، نفسم سنگین شده بود. غروب بود که خبر مجروح شدن اصغر را آوردند. خودم را به بیمارستان اسلام آباد رساندم. تیر به سرش اصابت کرده بود. لحظات آخر کنارش بودم که چشمهایش را بست، من هم چشمهایم را بستم و به صاحب آن روز سپردمش. بعد از شهادت اصغر چند روزی را تهران بودم اما خیلی زود کوله ام را بستم و به سمت منطقه حرکت کردم. برای مدتی خبرنگاری را کنار گذاشتم چون دیگر مواضع روزنامه انقلاب اسلامی را قبول نداشتم. در آن مدت یا به دکتر کیهانی در درمانگاه کمک میکردم یا اینکه برای عکاسی همراه ابوشریف فرمانده سپاه به مناطق مختلف جبهه میرفتم. بعد از آن وارد تحریریه کیهان شدم.
سال ۶۲ بود که به توصیه یکی از دوستان، مدتی را برای ادامه تحصیل به هندوستان رفتم؛ اما با آن اوضاع ایران اصلاً نتوانستم تحمل کنم و زود برگشتم. این بار در مجله «زن روز» مشغول به کار شدم و تا آخر جنگ به بهانههای مختلف برای خبرنگاری یا تهیه گزارش به جبهه جنوب میرفتم. هر چند دیگر حضور در جبهه برای من به عنوان یک زن به سادگی اوایل جنگ نبود اما هیچکس نمیتوانست حریف من بشود.»
مریم چهارم خرداد ۱۴۰۱ در سن ۶۵ سالگی دارفانی را وداع گفت و چهره در نقاب خاک کشید.