تهران- ایرنا- کتاب «برسد به دست گمشده‌ها» داستانی است از زمانی که جنگ زندگی انسان‌ها را تغییر می‌دهد، آن‌ها را از هم دور می‌کند و گاه حتی کاری می‌کند که انسان‌ها وطن خود را به امید آینده‌ای روشن ترک می‌کنند.

به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب برسد به دست گمشده‌ها نوشته مژده الفت درباره آسیب‌های جنگ و تاثیر آن بر زندگی مردم است. داستان روزهای حمله عراق به ایران، روزهای وحشت بمباران و پناه در جایی امن در این کتاب بازگو شده‌است. این کتاب هم از روزهای جنگ، بمباران و ویرانی سخن گفته است و همچنین از انسان‌هایی که بعد از جنگ باقی ماندند و زخم‌هایی که هیچ وقت خوب نشد، را روایت کرده‌است.

داستان در کرمانشاه روایت می‌شود، خانواده‌ای بعد از جنگ این شهر را ترک می‌کنند، اما این شروع شکل‌گیری مشکلات برای خانواده است زیرا فشار جابجایی و دوری از زادگاه پیوند میان اعضای خانواده را ناپایدار کرده‌است. وقتی جنگ پایان می‌یابد، این خانواده نمی‌توانند مجددا دور هم جمع شوند و جنگ موجب ویرانی‌هایی شده‌است که جبران‌پذیر نیست.

بعد از این مسائل است که مهاجرت از کشور و اتفاق‌های همراه آن مطرح می‌شود. شخصیت داستان اتفاق‌های جدید را در ترکیه تجربه می‌کند.

برسد به دست گمشده‌ها در پاییز ۱۴۰۰ توسط انتشارات هیلا –از زیرمجموعه‌های انتشارات ققنوس- منتشر شد. می‌توان گفت کتاب بعد از تالیف، به سرعت منتشر شده‌است، زیرا نویسنده در پایان کتاب در صفحه ۲۳۱ نوشته‌است، مهر ۹۹.

در ابتدای این کتاب عمران صلاحی شعری به یاد زادگاهش یعنی کرمانشاه نوشته‌است.

نامه‌ای را در بطری

روانه آب‌های عالم کرده‌ام

اگر کسی عاشق باشد

می‌تواند کلماتم را بخواند

به هر زبانی!در هر سرزمینی!

قسمتی از متن کتاب

پیرمرد پیپش را از کنج لبانش برداشت. سرچرخاند طرف ما و لبخند زد. انگار فرخی یزدی بود. کمی پیرتر. همان صورت درشت و غبغب. همان موها. همان چال روی چانه و مانند نگاهی که فرخی یزدی از توی عکس‌هایش به آدم می‌اندازد. اگر یک کلاه پهلوی می‌گذاشت روی سرش خودِ خود فرخی بود. منتظر بودم یکی از اشعارش را بخواند که به جایش سری تکان داد و چند کلمه ترکی گفت که گذاشتم به حساب خوشامدگویی و دست روی سینه، سرم را کمی خم کردم. سایه مثل بچه‌های خجالتی از پشت من سلام کرد.

به اشاره اویکو ما سه نفر چسبیده به هم، روی مبل سه نفره نشستیم. با دقت بیشتری زن زردپوش روی دیوار را نگاه کردم. پشت سرش پرده‌ای گلدار بود با حاشیه نوشته‌ای به حروفی آشنا. فارسی یا عربی. روی طاقچه‌های اتاق ساعت‌های شنی جورواجور بود و روی دیوارها ساعت‌های عجیب و غریب. ساعتی که صفحه‌اش میز سبز بیلیارد بود و اعداد روی آن توپ‌های رنگارنگ بیلیارد و پاندولش چوب بیلیارد. با خودم گفتم پیرمرد حتما وسواس زمان دارد.

اویکو طبق عادت دامن بلندش را پهن کرد روی مبل و روبه‌رویمان نشست: «حالا حیال شما راحت هست؟»

لبخند زدم. پیرمرد داشت چیزی می‌خواند و توجهی به ما نداشت. من هم سرگرم تماشای اتاق، یا بهتر است بگویم موزه ساعت، بودم.