صورتم سرخ میشود که چرا امسال برای این رویداد دردناک چیزی ننوشتهام، تصمیم میگیرم با انجمن حمایت از مصدومان شیمیایی سردشت تماس بگیرم؛ یکی دو صفحه مطلب مینویسم و کمی با هم سخنان احساسی رد و بدل می کنیم و تمام.
به دنبال مصاحبه با مسوول دیگری هستم که ناگاه به خودم میگویم تا کی میخواهیم سر و ته قضایا را از طریق مصاحبه با مسوولان هم بیاوریم؟ امروز متعلق به کسانی است که سالها رنج مصدومیت شیمیایی را بر تن رنجور خود دارند و سکوت کردهاند؛ آری باید به سراغ خود آنان رفت. دوباره تلفن را بر میدارم و کمی پرس و جو میکنم و به نام، آدرس و شماره یک جانباز شیمیایی ۷۰ درصد میرسم؛ به شهر محل سکونت و به آدرس این جانباز مراجعه میکنم.
وقتی به درب خانهاش میرسم حس عجیبی به من دست میدهد، رو به روی پنجرهای میایستم که آن سویش مردی به سختی نفس میکشد. با حالی منقلب و مضطرب از رویارویی با یک جانباز شیمیایی وارد منزلش میشوم و میترسم تا بی اختیار با چهره مرگ و شرایطی تلخ رو به رو شوم.
وقتی داخل میشوم، تنم میلرزد، جسمی روی تخت کنار پایم به آرامی و به سختی پایین و بالا میشود؛ زانو میزنم و سعی میکنم دستش را بگیرم، دستانش مثل تکههای به هم چسبیده چوب کبریت خشک هستند.
به نرمی صدایش میزنم، آقا؛ من از ایرنا برای گفت و گو با شما آمدهام! میخواهد حرف بزند، میخواهد چیزی بگوید اما کلمهها برایش آن قدر دور از دسترس است که تنها سرفه میکند. یک بار، دو بار، سه بار و …
او از ته گلویش با من حرف میزند؛ من جانباز ۷۰ درصد شیمیایی هستم، من … که باز هم سرفه میکند. چه قدر به نظرم این سرفهها عجیب میآید. پیش از این نظیرش را فقط در فیلمها دیدهام. نه، نه، فقط شنیدهام. اما امروز من این سرفهها را حس میکنم!
انگار که سعی میکند با هر نفس، ناگفتههایی را از درونش بیرون بدهد؛ ناگفتههایی سیاه ولی دردناک. آنقدر خس خس میکند که یاد برفک تلویزیونهای سیاه و سپید قدیمی مان می افتم. درست مثل آن پر از خبرهایی است که نمیتواند بگوید. پر از حرفهایی که در سکوتی پر از خس خس می میرد.
میخواهد ادامه دهد که با عجله میگویم، خواهش میکنم خودتان را اذیت نکنید؛ من متوجه اوضاع خاص شما هستم و بعد برای دلگرمی دادن به او و شاید هم برای دلگرمی دادن به خودم با صدای به ظاهر مصمم اما خفه ای ادامه میدهم؛ ما به وجود شما و انسانهایی نظیر شما افتخار میکنیم. شما تاج سر این ملت هستید.
حال خودم هم از این کلمات ضعیف و شعاری به هم میخورد، وای که چقدر کلمهها برای توصیف برخی حالتها ضعیف و نارساست.
همسرش برایم چای میآورد و از او تشکر میکنم، حس میکنم که میخواهد چیزی بگوید، نگاهش سنگین است؛ آنقدر سنگین که بار تمام رنجهای زنان تاریخ را در آن حس میکنم.
شرم زده میگویم: شما انسان با خدا و صبوری هستید… شما … خدا اجرتان بدهد. لبخند میزند و به دختر کوچکش نگاه میکند که بالای سر پدرش ایستاده است و بعد چادرش را مرتب میکند و با خجالت میگوید که خدا بزرگ است، خدا همیشه بزرگ است.
اما… حرفهایش را میشنوم. حرفهایش مثل پتک بر سرم فرود میآید؛ ترجیح میدادم هیچکدام را نشنوم چون توان شنیدن و نوشتناش را ندارم. کاش جسارت آن را داشتم که تمامی این حرفها را در گوش زمین و زمینیان فریاد میزدم.
سرم را بالا میگیرم اما دیگر چیزی نمیگوید و تنها گریه میکند؛ راحت ترین و شاید سختترین کاری که یک زن میتواند پس از حرفهای دلش انجام دهد.
دخترش به سمت من میآید و با لحن مؤدب و کودکانهای می پرسد که حرفهای مادرش را منتشر میکنیم یا نه؟
میمانم به او چه بگویم و آیا میتوانم؟ آیا لازم است درد دلی که کلمهها از بیان رنجهای پشت آن عاجز است، منتشر شود؟
به او لبخند میزنم و سادهترین سؤالی را که به ذهنم میرسد از او میپرسم. تو بابا را دوست داری؟
تبسم محزونی بر لب میآورد و با صدایی لرزان جواب میدهد که بله خیلی دوستش دارم. مادرم میگوید او جانباز است و در مدرسه هم به من گفتهاند که خدا جانبازها و شهدا را دوست دارد.
سرم را پایین میاندازم و با تمام وجود حس میکنم که دیگر چیزی برای گفتن ندارم؛ با وجود اینکه هیچ وقت با پدرش تاب بازی نکرده، با وجود اینکه که شاید هیچ وقت پدر برایش بستنی نخریده، با اینکه هیچ وقت روی کول پدرش سوار نشده … اما خیلی دوستش دارد.
انگار چشمها و گلویم می سوزد. نکند من هم شیمیایی شدهام؟ قطرهای اشک بر چشمم مینشیند. کاغذ و قلم را روی زمین میگذارم و گریه میکنم؛ نه از روی ترحم، نه از روی غریزه بلکه از روی چیزی که یاد گرفتهام به آن بگویم عذاب وجدان. عذاب وجدان در حق وطن پرستانی که برای دفاع از دین و شرف، زندگی را ایثار کردند.
احساس میکنم به جای تمام آدمهایی که راحت فراموش میکنند، من عذاب وجدان گرفتهام؛ احساس میکنم به اندازه تمام بمبارانهای جهان تکه تکه و ویران شدهام.
من کجا بودم؟ ما کجا بودیم؟ ما کجا هستیم؟ چرا هیچکس وقتی سرفه میکند، یاد این شهر نمیافتد؟ چرا وقتی مادری لبخند کودکش را اندازه میگیرد، یاد بچههای بی هوای این شهر نمیافتد؟ چرا یاد گرفتهایم اینقدر زود فراموش کنیم؟ سردشت همین نزدیکی است.
هواپیمایی از بالای سرم میگذرد و انگار مرا با خودش به گذشتهها میبرد. کسی در ذهنم به سختی نفس میکشد حتی فرصت فریاد را به او نمیدهند. کسی در درونم می میرد اما هنوز قلب وطنم از کار نایستاده است.
آری شهر مرزی سردشت در آذربایجان غربی در هفتم تیر ۱۳۶۶ از سوی هواپیماهای رژیم بعثی عراق بمباران شیمیایی شد و بدین ترتیب این شهر به عنوان نخستین شهر قربانی جنگ افزارهای شیمیایی در جهان شناخته شد.
تعداد کثیری از مصدومان شیمیایی این شهر هنوز هم با دردهای این فاجعه دست و پنجه نرم میکنند و برخی از مصدومان نیز پس از ۳۲ سال در انتظار اعلام کمیسیونهای پزشکی و تشخیص درجه جانبازی شیمیایی خود هستند.
رژیم بعثی عراق با استفاده از بمبهای شیمیایی گاز خردل چهار نقطه پر ازدحام شهر سردشت را بمباران کرد که در این حمله ناجوانمردانه ۱۱۹ نفر از ساکنان غیرنظامی شهر شهید و بیش از هشت هزار نفر نیز در معرض گازهای سمی قرار گرفتند و دچار مصدومیت شیمیایی شدند.
هر ساله به یاد قربانیان بمباران شیمیایی یادواره شهدای شیمیایی سردشت در این شهرستان برگزار میشود و جمعی از مسوولان نیز در این روز و در این یادواره شرکت میکنند یا پیام تسلیت برای مردم این شهر جنگ زده میفرستند.
امسال نیز مردم رنجور از آثار سلاح شیمیایی با حضور خود دردهای بی پایان خود را فریاد میزنند تا وجدانهای خفته و داعیان دروغین حقوق بشر و انسانیت از خواب غفلت بیدار شوند و از حمایت و پشتیبانی از جنگ طلبان دست بردارند.
برای خواندن مطالب بیشتر درباره فاجعه سردشت گزارشهای دیگر ایرنا را بخوانید.
سکوت مدعیان حقوق بشر در مقابل بمباران شیمیایی سردشت ۳۵ ساله شد