تهران- ایرنا- کتاب «کارلا و سه وروجک» نوشته آن.ام مارتین سومین و شماره پایانی مجموعه سه جلدی باشگاه پرستاران بچه است که به بازار کتاب کودک رسیده است.

به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب کارلا و سه وروجک، سومین کتاب از «باشگاه پرستاران بچه» است. باشگاه پرستاران بچه مجموعه سه جلدی از داستان‌های چند دوست نوجوان است که تصمیم می‌گیرند باشگاه پرستارانی ویژه مراقبت از کودکان تاسیس کنند. راه‌اندازی باشگاه پرستاران بچه فکر کریستی بود و به همین دلیل او رئیس باشگاه می‌شود. جلد سوم از زبان کارلا تعریف می‌شود. این مجموعه شامل سه کتاب فکر بکر کریستی، راز لوسی و کارلا و سه وروجک است.

این‌ مجموعه سال ۲۰۱۵ منتشر شد و ترجمه مجلداتش به فارسی، از نسخه‌های زبان فرانسه انجام شده است.

درباره نویسنده

آن.ام. مارتین مولف این‌مجموعه، نویسنده ۶۶ ساله آمریکایی ادبیات کودکان است. آن متیوز مارتین ۱۲ اوت ۱۹۵۵ به دنیا آمد. او همراه پدر و مادر و خواهر کوچکترش جین در پرینستون ایالات متحده بزرگ شد. او ۸ مجموعه در کارنامه خود دارد که «باشگاه پرستاران بچه» یکی از آن‌ها است.

آن مارتین ابتدا معلم بود و پیش از آنکه تمام اوقات خود را به ادبیات اختصاص دهد، ویراستار کتاب کودک بود. او برای نوشتن از تجربه‌های شخصی، و در کنار آن از شناخت خود از دنیای کودک و نوجوان بهره می‌گیرد.

همه شخصیت‌هایش حتی اعضای باشگاه پرستاران بچه، خیالی‌اند (همین‌طور شهر استون بروک). اما بسیاری از آن‌ها شبیه کسانی‌اند که آن مارتین آن‌ها را می‌شناسد. مجموعه کتاب‌های باشگاه پرستاران بچه تا به حال در چند میلیون نسخه فروش رفته است و به ده‌ها زبان زنده دنیا ترجمه و چاپ شده‌است.

قسمتی از متن کتاب

هرطور شده‌بود بایست در مورد قضیه کریستی کاری می‌کردم. مدارایم با او بی‌فایده بود و اوضاع بین ما سروسامان نمی‌گرفت. برای همین، یک روز توی مدرسه بی‌مقدمه به او پیشنهاد کردم: «امروز بعد از ظهر می‌آی خونه‌مون؟»

نمی‌دانستم قرار است این طوری بگویم، یکدفعه از دهانم پرید. خودم هم به اندازه کریستی غافلگیر شده‌بودم. او هم در کمال ناباوری هر دویمان جواب داد:«باشه!»

این چه مخمصه‌ای بود که خودم را تلپی انداخته بودم توی آن؟ من و او با هم چه کاری برای انجام دادن داشتیم؟ هربار که حتی با هم حرف می‌زدیم، کارمان به جرو بحث می‌کشید. آخرش با خودم گفتم که حالا یک کاری‌اش می‌کنیم. دوتایی فیلم که نمی‌توانیم تماشا کنیم...بعد از تعطیلی مدرسه، کریستی را دیدم و با هم به خانه برگشتیم. ماری‌آن همراهمان نبود. او بایست برای پرستاری از بچه به خانه خانواده یوهانس می‌رفت. اینطوری بهتر هم بود، چون یک جورهایی علت اصلی مشکلات ما به ماری‌آن برمی‌گشت. من و کریستی نیاز داشتیم کمی با هم نها باشیم.

اول ساکت به راهمان ادامه دادیم. کریستی سرش را پایین انداخته بود. به نظر نمی‌آمد خلقش تنگ باشد، اما به هر حال، من هم احساس راحتی نمی‌کردم.

برای اینکه سر صحبت را باز کرده‌باشم، گفتم:« ما توی یک مزرعه قدیمی زندگی می‌کنیم که در سال ۱۷۹۵ ساخته شده.»

«اوه، جدی؟» نمی‌دانم آیا واقعا علاقه‌مند شده‌بود یا فکر می‌کرد لاف می‌زنم.

«خب...آره.»

«از اونجا خوشت هم می‌آد»

«خیلی. زندگی تو چنین جای قدیمی‌ای واقعا لذت‌بخشه. اما اتاق‌هامون کوچیکه و چهارچوب درها خیلی کوتاهه. اولین باری که ماری‌آن اومد خونه ما، فکر کرد خونه لی‌لی پوتی‌هاست!»

صدای خنده گریستی بلند شد. بعد دوباره خودش را جمع و جور کرد و همانطور که لب‌هایش را گاز می‌گرفت، آن‌ها را به حالت آویزان درآورد و این نشانه خوبی نبود.

سرم را پایینن انداختم. اصلا چرا از ماری‌آن حرف زده‌بودم؟ کاش درباره همان خانه‌مان حرف می‌زدیم.

این کتاب با ترجمه سعیده بوغیری توسط نشر آفرینگان در سال ۱۴۰۰ منتشر شد.