تهران- ایرنا- زینب عمه زین‌العابدین گفت: ای پسر زیاد! تو که کسی را برای من باقی نگذاشتی، اگر می‌خواهی زین‌العابدین را بکشی مرا نیز با او بکش.

به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، سید بن طاووس در کتاب لهوف می‌نویسد: سپس عمر بن سعد سر حسین را همان روز نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد. او دستور داد سرهای بقیه یاران و خاندان او را بشویند و سرها را همراه شمر و دو تن دیگر فرستاد. اینان آمدند تا به کوفه رسیدند.

تقسیم سرها بین قبایل

خود عمر سعد آن روز را تا پایان و روز دیگر را تا ظهر در کربلا ماند. آن‌گاه بازماندگان اهل و عیال حسین را از کربلا کوچ داد و زنان حرم حسین را بر شترانی سوار کرد که گلیمی پاره بر پشتشان انداخته شده بود و نه محملی داشتند و نه سایبانی. آنان را همچون اسیران ترک و روم در سخت‌ترین شرایط گرفتاری و ناراحتی به اسیری بردند.

روایت شده است سرهای یاران حسین، ۷۸ سر بود که قبایل عرب به منظور تقرب به نزدیکی دربار عبیدالله بن زیاد و یزید بن معاویه، میان خود تقسیم کردند.

راوی می‌گوید: همین که عمر سعد از کربلا رفت، گروهی از قبیله بنی‌اسد آمدند و بر آن بدن‌های پاک که آغشته به خون بود نماز خواندند و آنها را دفن کردند.

پخش روسری و چادر

ابن سعد هم به همراه اسیران به سوی کوفه رفت. چون به نزدیکی کوفه رسید، زنی از زنان کوفه سر برآورد و گفت: شما اسرای کدام خاندانید؟

گفتند: ما اسیران آل محمدیم.

زن چون این بشنید از بام فرود آمد و هر چه چادر و روسری داشت جمع کرد و به اسیران داد و آنان پوشیدند.

اشکتان خشک مباد

بشیر بن حزیم اسدی گفت: آن روز زینب دختر علی توجه مرا به خود جلب کرد. زیرا به خدا قسم سخنران تر از او ندیدم، گویی سخن‌گفتن را از علی ابن ابی‌طالب یاد گرفته باشد.

همین که زینب با اشاره دست به مردم گفت ساکت شوید؛ نفس‌ها در سینه حبس شد و زنگ‌ها که به گردن مرکب‌ها بود از حرکت ایستاد. شروع به تمجید خدا کرد و بعد گفت: ای مردم کوفه به حال ما گریه می‌کنید؟! اشکتان خشک مباد و ناله شما تمام نشود. چه فضیلتی در شماست؟ جز لاف زدن و گزافه‌گویی و سینه‌های پر کینه چه دارید؟ چه کردار زشتی برای آخرت خود فرستادید. به خدا بایستی زیاد گریه کنید و کمتر بخندید که دامن خویش را به ننگی آلوده کردید که هرگز شست و شویش نتوانید کرد.

راوی می‌گوید: به خدا قسم آن روز مردم را دیدم که حیران و سرگردان می‌گریستند و از حیرت، انگشت به دندان می‌گزیدند.

مرگ بر شما!

آن روز ام‌کلثوم دختر علی خطبه‌ای خواند و گفت: ای اهل کوفه! خدا رسوایتان کند! چرا حسین را کشتید و اموالش را به تاراج بردید و زنان حرمش را اسیر و آزار و شکنجه‌شان کردید؟ مرگ و نابودی بر شما باد. شما بهترین مردان پس از رسول خدا را کشتید. بدانید حزب خدا پیروز است و حزب شیطان زیانکار.

سپس زین‌العابدین اشاره کرد که ساکت شوید. همه ساکت شدند. او گفت: شما بودید که بر پدرم نامه نوشتید و فریبش دادید. با او بیعت کردید ولی با او جنگ کردید. مرگ بر شما باد! خداوند رحمت کند کسی را که نصیحت مرا بپذیرد.

جمعیت همگی گفتند: ای فرزند رسول خدا گوش به فرمان توایم.

زین‌العابدین گفت: تصمیم دارید مرا نیز فریب دهید، چنانچه پدرانم را از پیش فریب دادید؟ به خدا سوگند هرگز چنین نخواهد شد. آنچه از شما می‌خواهم این است که نه به سود ما باشید نه به زیان ما.

تصمیم ابن زیاد به قتل زینب (س)

راوی گوید: سپس ابن زیاد در کاخ خود نشست و بارعام داد و سر حسین را آوردند و در برابرش گذاشتند و زنان و کودکان حسین را به مجلسش آوردند. سپس رو به زینب کرد و گفت: سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان به خلق نشان داد.

زینب گفت: فقط فاسق رسوا می‌شود و بدکار دروغ می‌گوید و او فرد دیگری است نه ما.

ابن زیاد گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟

زینب گفت: جز خوبی ندیدم. اینان افرادی بودند که خدا سرنوشتشان را شهادت تعیین کرده بود. به‌زودی خداوند بین تو و ایشان داوری خواهد کرد و بنگر که در آن محاکمه پیروزی از آن که خواهد بود؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!

راوی می‌گوید ابن زیاد به قدری خشمگین شد که تصمیم به کشتن زینب گرفت.

اما عمرو بن حریث به ابن زیاد گفت: این زنی بیش نیست و زن را نباید به خاطر گفتارش مواخذه کرد.

دستور کشتن امام چهارم

پس ابن زیاد رو به زین‌العابدین کرد و گفت این کیست؟ پاسخش را دادند.

زیاد گفت: مگر علی بن حسین را خدا نکشت؟

زین‌العابدین گفت: برادری داشتم که نامش علی بود. مردم او را کشتند.

زیاد گفت: آری خدا او را کشت.

زین‌العابدین آیه‌ای از قرآن خواند.

ابن زیاد ناراحت شد و گفت: هنوز هم جرات جسارت به من را داری؟! این مرد را ببرید و گردنش را بزنید.

عمه‌اش زینب این دستور بشنید و گفت: ای پسر زیاد! تو که کسی را برای من باقی نگذاشتی، اگر می‌خواهی او را بکشی مرا نیز با او بکش.

زین‌العابدین به عمه‌اش گفت: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگویم.

سپس به ابن زیاد گفت: مرا از مرگ می‌ترسانی؟ نمی‌دانی که شهادت عادت و مایه سربلندی ما است؟

ابن زیاد دستور داد تا زین‌العابدین و خاندانش را به خانه‌ای که کنار مسجد اعظم بود ببرند.

زینب گفت: هیچ زن عرب نژادی حق ندارد به دیدار ما بیاید مگر کنیزان که آنان هم مانند ما اسیری دیده‌اند.

سپس ابن زیاد دستور داد سر حسین را در کوچه‌های کوفه بگردانند.

منبع: لهوف، سید بن طاووس، مترجم: سیداحمد فهری زنجانی