کربلا- ایرنا- چرا حادثه عاشورا، از پس قرن ها، همچنان تازگی دارد و جوان است؟ اینها که برایش اشک می‌ریزند و آماده جانبازی‌اند، کی‌اند؟ از کدام قبیله‌اند و چگونه می‌اندیشند؟ این سوال‌ها، سبب شد تا رهسپار سرزمین سرخ شویم؛ کربلا.

به گزارش خبرنگار اعزامی ایرنا به کربلا؛ هنوز دو ساعت به نیمه شب مانده. ترمینال غرب در تهران. تقریبا همه اتوبوس های ایلام، به سمت مقصد حرکت کرده اند. بعضی هاشان هم مستقیم می روند مهران؛ پررفت و آمدترین مرز ایران برای رفتن به نجف و کربلا. حتی بلیت اتوبوس های کرمانشاه هم تمام شده است.

همزمان، چند نفر در سالن انتظار ترمینال، داد می زنند ایلام، مهران. نزدیک شان که می شوم متوجه می شوم راننده سواری هستند. نفری ۸۰۰هزار تومان کرایه. یک نفر جلو، سه نفر عقب. هیچ یک، مسافر ندارند و ظاهرا من تنها مسافر حال حاضر مهران در ترمینال هستم. با یکی شان وارد چانه زنی می شوم. مدتی طولانی در کش و قوس هستیم. گاه، او قهر می کند و می رود و گاهی هم من. در نهایت، نزدیکی های نیمه شب، بر سر مبلغ ۲ میلیون تومان به توافق می رسیم.

پراید نقره‌ای زهوار در رفته و سفر سخت و آسان به سمت مهران

سوار پراید نقره ای رنگ می شوم که سال ساخت اش به ۱۲ سال پیش بر می گردد. صندوق عقب اش هم براثر تصادف، جمع شده. از همان ابتدا که روی صندلی جلو می نشینم، متوجه می شوم که سفر سختی تا مهران در پیش دارم. صندلی اش خشک و زهوار دررفته است. همان ابتدا، دستگاه کارتخوان اش را در می آورد و من کارت می کشم و کرایه را حساب می کنم.

نام راننده، محمد است. لاغراندام و ریزنقش. همان ابتدا اجازه می گیرد که سری به خانه اش بزند و فلاکس و ظروف دیگر برای چای اش را بردارد. خانه اش در باقرشهر است. در جنوبی ترین جای تهران. چسبیده به بهشت زهرا(س). خانه اش داخل کوچه ای هفت متری است. یک دختربچه ده یازده ساله و دو پسربچه هفت هشت ساله جلوی در خانه شان بازی می کنند. تعجب می کنم. می گوید، آن دختر، فرزند اوست و یک ماجرای جالبی دارد که وعده می دهد برایم تعریف کنم. اصرار می کند که به خانه اش بروم و کمی پذیرایی شوم. تشکر می کنم و در کوچه قدم می زنم. ۱۵ دقیقه طول می کشد تا برگردد. یک سبد وسایل مربوط به چای در دست دارد و در دست دیگرش هم یک گاز پیک نیکی.

همسرش هم به بدرقه اش آمده. از من می خواهد که برایش در کربلا دعا کنم. ساعت نزدیکی های دوازده و نیم شب است. بی وقفه اگر براند، ساعت ۱۰ و نیم صبح می رسد به مهران. اما مگر می شود بی وقفه راند؟

نگران نباش؛ همسرت خوب می شود

بعد از گذشتن از عوارضی تهران-قم، محمد می گوید که چراغ روغن خودرو روشن شده است. جلو یک مغازه تعویض روغن، نگه می دارد. چند لیتر روغن می گیرد و می ریزد. دوباره راه می افتیم. جوشکار است و به صورت روزمزد، روزی ۳۲۰هزار تومان می گیرد. برای امرار معاش از طریق استارتاپ های خدمات مسافرتی، مسافرکشی می کند. همسرش اهل ایلام است و خانواده اش هم در آنجا زندگی می کنند. بنابراین محمد به مسیر ایلام مسلط است. به یکباره بغض می کند. می گوید در ماه جاری ۲۵ میلیون تومان هزینه آزمایش های همسرش کرده و دکترها به صورت غیرمستقیم جوابش کرده اند. گفته اند که همسرش به بیماری نادر و لاعلاجی مبتلا شده. نمی دانم چرا، اما می گویم نگران نباش. همسرت خوب می شود.

در نزدیکی های همدان، به یکباره به راهبندان سفت و سختی می خوریم. حدود یک ساعت و نیم خودروها تقریبا توقف کرده اند. معلوم است که تصادفی آن جلوترها رخ داده. معمولا راننده ها در آن ساعت خواب آلودند و احتمال هر گونه حادثه ای، بالاست. ساعت از ۵ گذشته که از راه بندان خلاص می شویم. یک راننده کامیون با گارد کنار جاده برخورد شدید کرده و جاده را بسته است. امیدوارم که راننده اش سالم باشد. به همدان که می رسیم، محمد باز باید داخل موتور ماشین روغن بریزد. از این موضوع عصبی است. پشیمان است. می گوید با این شرایط تا مهران باید مبلغ زیادی پول روغن بپردازد. اما دیگر چاره ای نیست و راه برگشتی، نه. پیشنهاد می کنم روغن مرغوب تر و سفت تری بگیرد. قبول می کند.

چند صدمتر آنسوتر باز هم می ایستد. گاز پیک نیکی اش را در یک کارگاه پخش گاز، پر می کند. برای اینکه خواب نگیردمان، حسابی مشغول صحبت هستیم. از آنجا که جهان مان با هم متفاوت است، درباره مسائل پیش پا افتاده و روزمره حرف می زنیم. چقدر سخت است درباره چیزهای ساده صحبت کردن.

از گردنه های سخت و خطرناک اسدآباد که گذر می کنیم، هوا آرام آرام روشن می شود. از شهر بیستون که می گذریم، چشم مان به کوه فرهاد تراش و منطقه تاریخی بیستون می افتد. کمی جلوتر کنار یک گندم زار، به پیشنهاد محمد، برای استراحتی کوتاه، می ایستیم. زیرانداز مسافرتی را کمی آنسوتر پهن می کنیم. محمد گاز پیک نیکی اش را بر می دارد و پشت خودرو استتار می کند و به کارش می رسد. من هم دراز نکشیده، خوابم می برد. با صدای محمد که بالاسرم ایستاده بیدار می شوم. باید برویم. ۱۵ دقیقه خوابیده بودم.

هم من عجله دارم، هم محمد. چون نمی دانم اوضاع مرز به چه صورت است، باید زودتر برسم که به شب نخورم. محمد هم در تهران، یک بسته که حاوی یک چک است باید به فردی به ایلام برساند. آن هم قبل از ظهر. پیش از بسته شدن بانک ها. بعد از کرمانشاه، جاده کمی پر پیچ و خم می شود. رانندگی محمد، کاملا خطرآفرین است. از لابه لای کامیون ها و اتوبوس ها، خود را به زور رد می کند و جلو می رود. من هم سعی می کنم چشمانم را ببندم و فقط دعا کنم. خوشبختانه ماشین، دیگر روغن کم نمی کند. محمد خوشحال است. سر ذوق آمده. همانطور که از میان ماشین های سنگین و در پیچ و خم های بسیار جاده، لایی می کشد، قصه گرفتاری اش به افیون را هم برایم تعریف می کند.

داستان پرواز دختر محمد به خاطر یک فراموش‌کاری

آنقدر درگیر جاده و رسیدن بودیم که فراموش کرده بودم از دیشب که شام نخورده ام تا حالا که وقت صبحانه است، احساس گرسنگی کنم. محمد می گوید که غذایش کم است. در نزدیکی های ایلام، شهر کوچکی به نام چرداول می ایستیم. صبحانه ای می خوریم و دوباره راه می افتیم. ساعت ۱۱ به ایلام می رسیم. در همان ورودی ایلام، صاحب چک، منتظرمان است. بسته اش را می گیرد و می رود. محمد هم آرام تر شده است. به سمت مهران می رویم.

از منطقه ای به نام تخت خان که عبور می کنیم، محمد خاطره مربوط به دخترش را تعریف می کند. دخترش شش ماهه بوده که به همراه خانواده و فامیل همسرش آمده اند به این منطقه. چادری برپا کرده اند. دختر را در گهواره ای که به سقف چادر آویزان بوده، می گذارند. همسرش، بعد از خوابیدن دختر، از چادر بیرون می رود که ناگهان بادی تند می زند و چادر را از زمین می کَنَد. محمد یادش می آید که میخ های چادر را فراموش کرده بودند روی زمین بکوبند. دختر هم با گهواره اش همراه با چادر به آسمان می رود. طوفان صدها متر آنسوتر چادر را روی یک خودرو می اندازد اما خوشبختانه بچه فقط جایی از پایش شکسته بود و چندین روز بعد هم به سلامتی رسیده است.

هر چه جلوتر می رویم، هوا گرم تر می شود. محمد کلافه است. اثر مواد، گویا از بین رفته است. اجازه می خواهد جایی بایستیم و استراحتی کوتاه کنیم. در همان زمان، همسرش تماس می گیرد. نمی دانم همسرش چه می گوید که محمد ناگهان به هیجان می آید. بعد از چند دقیقه که تلفن اش را قطع می کند، خیلی خوشحال به نظر می رسد. می گوید دکتر همسرش تماس گرفته و گفته که آزمایش ها نشان می دهد که ابتلا به آن بیماری نادر و لاعلاج، منتفی است. خدا را شکر می کنیم. می گویم، شاید این هم یکی از برکات خدمت کردن به زائر امام حسین(ع) باشد. تایید می کند. بغض می کنم. اما جلو اشک را می گیرم تا مبادا خوشحالی محمد، خراب شود.

به منطقه صالح آباد که می رسیم گرمای هوا، نفس مان را می گیرد. از خنکای ۱۶ درجه ایلام به یکباره به گرمای ۵۰ درجه نزدیکی های مهران رسیده ایم. کارگران در حال بازسازی راه هستند. دستگاه های آسفالت ریز، در طول مسیر، فعالیت می کنند. من و محمد، هر دو از این همه پایداری و تحمل کارگران در جاده، متعجب می شویم. تحمل این گرما، به تنهایی کار دشواری است. اینها چطور گرمای آسفالت های داغ و قیر ذوب شده را هم در کنارش تحمل می کنند؟ خداوند و سیدالشهدا، اجرشان بدهد.

۱۰ دقیقه مسیر و ۱۰۰ هزار تومان دربست!

محمد، حالش خوب نیست. اما هر طور شده به مهران می رساندم. سر ظهر است. ۱۲. تاکسی های زردرنگ، آنجا قطار شده اند. محمد از کرایه شان می پرسد. می گویند نفری ۲۵ هزار تومان و دربست، ۱۰۰هزار تومان. می گوید چند دقیقه راه است؟ می گویند ۱۰ دقیقه. محمد عصبانی می شود و با یکی از راننده ها جر و بحث می کند. می گوید که خودش من را می رساند دم مرز. راننده می گوید آنجا ماشین های غیربومی را راه نمی دهند. محمد توجهی نمی کند. چند دقیقه بعد به ایست و بازرسی می رسیم. راننده، راست گفته بود. محمد مجبور می شود که دور بزند و من را آنجا پیاده کند. می گویم که اگر اینترنت اینجا باشد برایت ۲۰۰ هزار تومان واریز می کنم. قبول نمی کند. خداحافظی می کنم و پیاده راه می افتم به سمت مرز.

قیمت دینار دست‌فروش‌ها ارزان‌تر از صرافی رسمی!

گرما تا مغز استخوان نفوذ کرده است. پیاده روی کار راحتی نیست. از کنار دریایی از خودروهای پارک شده زائران کربلا می گذرم. نیم ساعت پیاده روی می کنم و به منطقه مرزی می رسم. به فاصله های کوتاه، آبسردکن هایی را گذاشته اند که نجات بخش است. کنار یکی از آبسردکن ها و در زیر سایه اش می نشینم تا با لپ تاپم کاری انجام دهم. آنقدر هوا گرم است که هم موبایل و هم لپ تاپم، مثل ماهیتابه روی اجاق، داغ کرده اند. موبایلم از کار می افتد. مجبور می شوم بروم داخل ساختمان پذیرش مسافر. آنجا شلوغ است. اغلب جوانانی هستند که با شوق بسیار پا به اینجا گذاشته اند تا پیش از عاشورا، در کربلا باشند. خوشبختانه، اینترنت، سرعت خوبی دارد. حین انجام کارم با لپ تاپ، از محمد یک پیام دریافت می کنم. نوشته است که برای تعمیر موتور ماشین اش که روغن کم می کند، مجبور است در ایلام به مکانیکی برود و پول احتیاج دارد. اگر می شود آن ۲۰۰ هزار تومانی که در نزدیکی مرز، صحبت اش را کرده بودی را واریز کن. شماره کارت هم فرستاده بود. کلی هم تعارف کرده بود و از این حرف ها. واریز کردم. قبل از اینکه به یکی از گیت های کنترل گذرنامه بروم، دنبال صرافی برای تهیه دینار عراق هستم. توی راه، دستفروش های ارز، جمع شده اند و به زائران، ارز می فروشند. قیمت را می پرسم. می گوید، هر دینار، ۲۲ تومان. به صرافی رسمی منطقه مرزی مراجعه می کنم. قیمت می پرسم. می گوید ۲۲ و ۵۰۰. مجبور می شوم برگردم و از یک دستفروش، خرید کنم.

بدون مشکل از گیت مرز ایران گذر می کنم. سخت گیری در کار نیست. بعد از چندصدمتر، ورودی مرز عراق است. برخلاف بخش ایران، کف زمین آنجا پر از زباله هایی است که مسافران ریخته اند. تاسف می خورم. کاش در همه زمینه های اخلاقی، زبانزد باشیم. عراقی ها هم سریع مهر ورود را به پاسپورتم می زنند. آن طرف، ون های زیادی ایستاده اند و مسافران را به گفته خودشان؛ به ترمینال می برند. با ۱۰ هزار تومان. ترمینال هم جایی است که کاملا خاکی و بیابانی در کنار جاده، که چند تا ون دیگر ایستاده اند و به کربلا یا نجف، مسافر حمل می کنند. وسوسه می شوم که به نجف بروم. اما پشیمان می شوم.

با لهجه عربی اما به فارسی می گوید: «کولر خدا»

سوار یک ون سبزرنگی می شوم که فقط یک جای خالی دارد؛ کنار راننده. کنار راننده، دو مسافر باید سوار شوند و قرعه نفر وسط، به من افتاد. کرایه اش ۱۵ هزار دینار است. نزدیک ۴ ساعت هم راه است. پاهایم تیر می کشد. بی خوابی و فشار مسیر دوازده ساعته، تحملم را تحلیل برده. اما مهم نیست. مسافران دیگر که همه از یک خانواده هستند و اهل اصفهان، از راننده می خواهند که کولر ماشین را روشن کند. دست اش را به سمت بیابان نشانه می گیرد و با همان لهجه عربی اما به فارسی می گوید: «کولر خدا». می خندیم همگی.

به عربی می گوید که بین راه، خودرو را عوض می کند و یک کولردارش را برایمان می گیرد. ۲۰ دقیقه ای که می رویم، یک موکب می بینیم. راننده می ایستد. پیاده می شویم. مسافران، آب و غذای داخل موکب را استفاده می کنند و چند نفری هم نماز می خوانند و بعد راه می افتیم. در راه متوجه می شویم که هنوز وقت نماز ظهر نشده. اینجا، یک ساعت و نیم از ایران عقب تر است.

یک ون نو و سرحال، کنار جاده ایستاده است. راننده ما، کنار می زند و می رود با او صحبت می کند. حسابی چانه می زنند اما بالاخره بعد از چند دقیقه به توافق می رسند. جابه جا می شویم و با ون نو و کولردار راهی کربلا. جا تنگ است و زانوها، پر از درد. آنقدر محو بیابان ها و بعد نخلستان های مسیر می شوم که خستگی ها، فراموش می شود. در مسیر، ایست و بازرسی های زیادی را رد می کنم. خوشبختانه مشکلی به وجود نمی آید و به سرعت، اجازه عبور می دهند.

نزدیکی های ساعت ۵ بعدازظهر می رسیم کربلا. حرم امام (ع)، از دور نمایان می شود همه به وجد می آیند و پشت سر هم صلوات می فرستند و دعاهای مختلف می کنند. موقع پیاده شدن، راننده، گذرنامه ها را نمی دهد. می گوید که ابتدا همه مسافران، کرایه شان را بپردازند. برخورنده بود رفتارش با یک زائر. در هر حال کرایه ها را می دهیم و گذرنامه ها را پس می گیریم.

همه از دنیای معمول، جدا شده‌اند

فوج زائران، در مقابل ورودی های حرم، دیدنی است. بعد از عبور از چند ورودی بازرسی، به داخل حرم امام حسین(ع) می روم. زیارت حضرت عباس را هم می گذارم برای شب. اینجا، هیچ خیابانی، پلاک ندارد. حتی در نرم افزارهای مسیریاب هم، خیابان ها نام ندارند. برای پیدا کردن آدرس هتل اقامتم، مجبور می شویم تا دم غروب، در شهر بگردم. پیاده روی در گرمای ۴۹ درجه، کار سختی است اما ارزش اش را دارد. بالاخره هتل را پیدا می کنم. وقت شام است. عقیل، مسوول هتل، جوان مهربانی است که فارسی هم بسیار خوب صحبت می کند.

کار پذیرشم را سریع انجام می دهد و می خواهد تا اتاقم آماده می شود، شام را صرف کنم. در لابی منتظر می مانم تا اتاقم آماده شود. بعد از تحویل اتاق دوش می گیرم و شام ام را می خورم و تا حرم حضرت عباس می روم. بیست دقیقه پیاده می روم. حرم خیلی شلوغ است. بین الحرمین هم. همه، حال دیگری دارند. از دنیای معمول، جدا شده اند. به یک چشم برهم زدنی، ساعت ۴ صبح شده است. حرمین، همچنان شلوغ و پرجمعیت است. در هر گوشه، دسته ای در حال عزاداری اند. باز هم پیاده برمی گردم.

تلخی سوء‌استفاده‌هایی که از فرم‌های رسانه‌ای شده

ظهر روز بعد، بر اساس نامه ای که خبرگزاری خطاب به مدیریت اماکن حسینی(ع) و برای تهیه مجوز رسانه ای تنظیم کرده، به بخش خدمات اجتماعی و فرهنگی حرم امام حسین(ع) می روم. مسوول اش بعد از چند ساعت که می آید، می گوید که با توجه به سوءاستفاده هایی که از این طریق، در سال های گذشته شده، باید این نامه به تایید کنسول گری ایران برسد. هر چه اصرار می کنم، فایده ای ندارد. بیرون حرم، چند سه چرخه و تاکسی ایستاده است. از آنها می خواهم که من را به کنسول گری ببرند.

هیچ یک حاضر نمی شود من را آنجا ببرد. می گویند آنجا پلیس زیاد است و از این حرف ها. طبق نقشه، با پای پیاده، ۴۵ دقیقه راه است. گرمای هوا به ۵۰ می رسد. پیاده می روم. نرم افزار نقشه، چند باری سر کارم می گذارد و مسیر اشتباهی می دهد. بعضی از مسیرها هم بسته اند و مجبورم راه دیگری را بروم. بعد از یک ساعت می رسم به کنسولگری. دیوارهای بتونی بلند، سیم های خاردار متراکم و خودروهای نظامی همراه با سربازان و نظامیان، در اطراف کنسول گری، کاملا به چشم می آید. از کنار یک سیم خاردار کنار کوچه کنسول، وارد می شوم. کوچه ای حدود ۲۰ متر که سراسر خاکی است. یک سرباز، جلوی در ورودی ایستاده و تا من را می بیند داد می زند که تعطیل تعطیل. برمی گردم.

با دشواری، از داخل حرم، فیلم و عکس می گیرم. دوست دارم با آدم ها صحبت کنم اما انگار کسی اعتماد نمی کند. می خواهم از کودکان مشتاق فیلم بگیرم اما پدران شان اجازه نمی دهند. همین طوری هم نمی شود فیلم گرفت. نزدیکی های بامداد به هتل برمی گردم. باید صبح زود بیدار شوم و بروم کنسولگری.

وقتی اینترنت و گرما هر دو کلافه‌ات می‌کنند

ساعت ۱۰ صبح به پذیرش هتل می روم. عقیل در حال کار است. می خواهم که برای رفتن به کنسولگری راهنمایی ام کند. می گوید که کنسولگری در محله اسکان کربلاست. با سه چرخه کرایه اش می شود ۴۰ هزار دینار و با تاکسی ۵۰ هزار. البته اینجا دیگر سه صفر دینار را برداشته اند و هزار را نمی گویند. مشکل دیروز را می گویم و می گوید که نباید چنین چیزی باشد و مشکلی برای رفتن تاکسی ها و سه چرخه ها به آنجا نیست. می آیم بیرون. برای یک سه چرخه دست بلند می کنم. آدرس را می گویم. قبول می کند و سوار می شوم. به محله اسکان می رسیم و با اشاره می گوید که رسیدیم. باز تاکید می کنم که کنسول گری ایران را می خواهم. گرمای هوا هر دوی ما را عصبی کرده. با غرولند بسیار، به من می فهماند که کنسول گری را بلد نیست.

نرم افزار نقشه در موبایلم را نشان اش می دهد. باز هم چیزی نمی فهمد و همچنان غر می زند. می گوید که از روی نقشه راهنمایی اش می کنم. با اکراه شروع به حرکت می کند. از روی نقشه چند دقیقه ای، یک خیابان طولانی را می رویم. نقشه دستور دور زدن از یک دوربرگردان را نشان می دهد. دور می زنیم. باز مسیری طولانی را می رویم و نقشه باز دستور دورزدن می دهد. به همان جایی که بودیم می رسیم. راننده سه چرخه حسابی عصبانی می شود و چیزهایی را لحن تند می گوید. من هم شروع می کنم به داد زدن. با دست اشاره می کند به من که باید پیاده شوم. امتناع می کنم. اما انگار چاره ای نیست. کرایه اش را می دهم و پیاده می شوم.

از روی نقشه، ۲۵ دقیقه پیاده باید بروم. گرما، کلافه ام کرده. اما هر طور شده می روم و می رسم به کنسولگری. جلوی در، همه چیز را به غیر از نامه درخواست و پاسپورت را ازم می گیرند. از میان دیواره های بلند که به صورت مارپیچ، در حیاط کنسولگری چیده شده، به داخل می روم. منشی، یک مرد عراقی حدود ۶۰ ساله است. موضوع را می گویم. با مسوول دفتر سرکنسول تلفنی صحبت می کند. ۱۵ دقیقه ای منتظر می مانم. در این بین، با منشی همکلام می شوم. متوجه می شوم که در کربلا هیچگاه برف نمی آید. حالا هم گرمای خرماپزان شروع شده و چند روز ادامه دارد. اما در طول سال هوا معمولا گرم یا ملایم است و هیچگاه به سردی نمی رود.

تلفن اش زنگ می خورد. بعد از چند لحظه، منشی می خواهد که با تلفن اش صحبت کنم. آن طرف تلفن، آقای مسوول دفتر سرکنسول است. می گوید حاج آقا می گویند که ما نمی توانیم این درخواست شما را تایید کنیم. باید از وزارت امور خارجه این کار انجام شود. می دانم که این فرآیند چند روز طول خواهد کشید. اصرار می کنم که زمان ام کم است. اما او می گوید که راه دیگری وجود ندارد. می گویم حداقل نامه را ببینید و با کارت خبرنگاری ام و گذرنامه ام مطابقت دهید یا از اینجا با دفتر ایرنا در تهران تماس بگیرید. هیچ کدام را نمی پذیرد.

و پیرمردی که همه وسایلش را گم کرده!

ناامید می شوم. از کنسولگری می آیم بیرون. جلوی در وقتی دارم وسایلم را از نگهبانی می گیرم، پیرمردی با ساک مسافرتی و کوله پشتی، می خواهد وارد کنسولگری شود. سرباز اجازه نمی دهد. می گوید که تعطیل شده. پیرمرد حال خوشی ندارد. می گوید که پاسپورت اش را گم کرده و حالا نیاز به کمک دارد. سرباز وقعی نمی نهد. او هم مثل من ناامیدانه از کوچه خاکی و از کنار سیم های خاردار، گذر می کند. من را صدا می کند. ازم کمک می خواهد. می گوید پول ها و پاسپورت اش گمشده. من کلافه و عصبی ام.

می گویم من خودم هم مشکل دارم که اینجا آمده ام. راه حرم را نشان اش می دهم و می گویم که یک ساعت دیگر می رسد به حرم. ازش فاصله می گیرم. پیرمرد چیزی نمی گوید. در زیر سایه دیوارهای بیرونی کنسولگری به سمت حرم می روم. ناگهان دلم به آشوب کشیده می شود. برمی گردم و می بینم پیرمرد پشت سرم دارد می آید. خوشحال می شوم. به سمت اش می روم و یک اسکناس ۵هزار دیناری به او می دهم. می گویم که یک سه چرخه بگیرد تا حرم. باقی اش را هم بگیرد. همان زمان یک سه چرخه در حال عبور از جلوی ما است. صدای اش می کنم. می ایستد. پیرمرد سوار می شود و دائما دعاهای خیر برایم می کند. دوباره به پیاده روی ام ادامه می دهم. می دانم که اینجا کسی بی حاجت روا و غریب نمی ماند.

برچسب‌ها