نورپور به مناسبت ۲۶ مردادماه در گفت وگو با خبرنگار ایرنا از روزهای سخت اسارت و دوران بازگشت به کشور گفت : سوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در پی پاتک دشمن به اسارت درآمدم و بعد از ۵۲ ماه اسارت یعنی نزدیک به پنج سال، دوم شهریور ماه سال ۶۹ بود که از اسارت دشمن رهایی یافته و به خاک وطن بازگشتم.
وی خاطرات زمان بازگشت خود را به کشور چنین بیان کرد:
در یک بعدازظهر گرم تابستان وقتی همراه با شماری دیگر از آزادگان سوار بر اتوبوس به مرز خسروی در کرمانشاه رسیدیم در این مرز قرار بود همزمان تعدادی از اسرای بعثی به عراق بازگردانده شوند و در واقع برنامه تبادل اسرای دو طرف بود، چون صلیب سرخ یک محلی را برای این تبادل ایجاد کرده بود و هر موقع که اسرای ایرانی می آمدند، آنها را با اسرای طرف مقابل تبادل می کردند؛ بنابراین وقتی که به مرز رسیدیم، قبل از ما چند اتوبوس حامل اسرای عراقی هم از طرف ایران رسیده بود، به هر حال گفتند که شما کمی دیر رسیده اید و الان مشغول تبادل آنهایی هستند که زودتر رسیده اند و صلیب سرخ مشغول انجام کار آنها است، پس شماها باید منتظر بمانید تا کار آنها تمام شود.
بعضی وقت ها دچار دلهره می شدیم چون خبر می آمد که از تبادل اسرا پشیمان شده اند
خلاصه نشان به آن نشان که ما حدود چهار ساعت در آن هوای گرم و زیر آفتاب داغ، بدون هیچ امکانی حتی آب در داخل اتوبوس منتظر ماندیم و بچه ها بدجوری اذیت شدند، از گرما و بی آبی بدتر این بود که در همان لحظه های امید و ناامیدی و پر از دلهره، بعضی وقت ها مثلا خبر می رسید که گویا پشیمان شده اند و مشکلاتی پیش آمده و قصد دارند ما را به اردوگاه بازگردانند و حسابی توی دل ما را خالی می کردند.
در این حال و هوا بودیم که دو افسر ایرانی آمدند آن طرف مرز و از پشت شیشه ماشین به ما گفتند که نگران نباشید، مشکلی پیش نیامده انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه شما هم مبادله می شوید و هیچ نگرانی وجود ندارد، حدود سه ساعت و نیم تا چهار ساعت بعد که نوبت به ما رسید، ما آمدیم این طرف مرز و اولین کاری که کردیم از اتوبوس پیاده شده و خود را روی زمین نداختیم و بوسه بر خاک وطن زدیم.
هنوز بعد از دهها سال وقتی بوسه بر خاک وطن را به یاد می آورم، بغض گلوم را می فشارد
نورپور ادامه داد: راستش الان هم یعنی بعد از بیش از سه دهه وقتی آن لحظه را به یاد می آورم، بعض گلویم را می فشارد و واقعا قابل بیان و بازگویی نیست، یعنی هنگام وارد شدن و بوسه زدن بر خاک وطن احساس خاصی را در وجود تک تک ما ایجاد می کرد، تا جایی که زیارت این خاک مقدس حتی از دیدار با خانواده مان نیز عزیزتر و شیرین تر بود.
جالب تر این بود که ما را اول به پادگان الله اکبر کرمانشاه منتقل کردند، نزدیک اذان بود در آنجا وقتی قصد اقامه نماز کردیم، هنگام وضو از سردی و خنکی آب در آن تابستان گرم دچار تعجب شدیم، چون آن طرف مرز یعنی عراق بطور کلی آب پیدا نمی کردیم و اگر هم بود خیلی گرم بود و ما مجبور بودیم از همان آب گرم بخوریم، اما وقتی از آن طرف مرز و هوای خیلی گرم و سوزان به این طرف یعنی وطن خود آمدیم، باوجود هوای گرم، آب خیلی خنک بود؛ با شکر به درگاه خداوند متعال گفتم عجب تفاوتی، چون در فاصله حداکثر ۶۰ کیلومتری آن طرف مرز با این طرف، طبیعت چقدر فرق دارد و البته این نشان دهنده عظمت و بزرگی این مرز و بوم و کشورمان نیز هست که این خاک واقعا جای بوسیدن و سجده کردن دارد.
لیوان آب را با ظاهرسازی، نزدیک دهانمان می گرفتند تا فیلم دروغین درست کنند
این آزاده دفاع مقدس به بخشی از مشکلات اسارت اشاره کرد و گفت : در آغاز زمان اسارت در سلیمانیه عراق ، بعثی ها ما را دور هم جمع کردند و با دوربین ها مشغول فیلمبرداری شدند، لذا در حالی که دست های ما بسته بود، لیوان آب را نزدیک دهانمان می گرفتند و چنین وانمود می کردند که در حال آب دادن به اسرا هستیم، ولی دریغ از یک قطره آب که به لب و گلوی ما برسد، به شدت تشنه و گرسنه بودیم .
این مشکلات و سختی ها درحالی بود که ما را در زیرزمینی بدون هیچ غذا و آب حدود سه شبانه روز زندانی کردند ضمن آنکه برای اسرا تونل وحشت ایجاد کردند.
هرحال اوضاع طوری بود که وقتی از اتوبوس پیاده می شدیم و داخل تونل وحشت می رفتیم، فقط می توانستیم سرمان را در میان دست همایمان بگیریم تا از آن کابل های برق قوی و مشکی رنگ که بر سر و صورت ما می کوبیدن، حداقل سرمان را در امان نگه داریم، چراکه بعثی های وحشی، ذره ای انصاف و وجدان نداشتند و تا می توانستند کابل ها را بر هر جای ممکن روی بدن ما می زدند و ما تلاش می کردیم که سر خود را سالم نگه داریم و بقیه بدنمان شاید قابل تحمل تر بود.
خلاصه با این شرایط بعد از آن که از تونل وحشت رد می شدیم، هر روز دومرتبه یا سه مرتبه به بهانه های مختلف ما را را دور هم جمع می کردند و این شکنجه را تکرار می کردند، اما بعدها این فشار و شکنجه کمی کاهش یافت، ولی تشنگی امانمان را بریده بود و آب نمی دادند به نحوی که به هر نفر روزی فقط سه لیوان آب می دادند.
علاوه بر این، هر شب ساعت ۹ خاموشی می زدند و هر کس هم خوابش نمی آمد، باید چشم هایش را می بست، حتی طوری بود که از پنجره نگاه می کردند هر کس چشم هایش را نبسته بود بطور قطع فردای آن روز تنبیه می شد، یادم می آید در آن موقع که چشم هایم را بسته بودم، فکر می کردم و آرزو می کردم که خدایا ممکن است از همین دیواری که من کنارش خوابیده ام یک شیر آب بیرون بیاید، هر چقدرهم گرم باشد آنقدر بخورم تا سیراب شوم، تا جایی که بچه ها به دیدن یک لیوان آب در خواب هم راضی شده بودند.
حمام ۱۰ دقیقه برای ۱۰ نفر، هر دو نفر اسیر هم فقط یک دوش
نورپور گفت : بالاخره زمان گذشت و بعد از ۶ ماه به اصطلاح امکان حمام برای ما ایجاد کردند، آنجا هم برای هر ۱۰ نفر ۱۰ دقیقه وقت می دادند و برای هر دو نفر یک دوش آب وجود داشت که قبل از شستن خود، ما کلی سعی می کردیم از این دوش اول آب بخوریم و رفع تشنگی کنیم، حتی با لباس زیر دوش می رفتیم و متاسفانه شرایط بسیار سخت و عذاب آوری داشتیم.
این روند ادامه داشت تا اینکه بعد از دو سال، شرایط مقداری بهتر شد ، مشکلات روحی و شکنجه های روحی و جسمی خیلی ما را آزار می داد، بخصوص در ماه مبارک رمضان که بچه ها روزه بودند، یادم هست وقتی کنار هم نشسته بودیم در یک لحظه سرباز عراقی وارد شد و ما پنج یا ۶ نفر را بردند و در حد مرگ ما را شکنجه دادند و گفتند چرا شما نشسته بودید؟ آن موقع در هوایی که تا ۵۰ درجه گرم بود در اردوگاه شماره ۱۰ رمادی که در مرز عراق و اردن واقع است، روزه بودیم و گرمای هوا واقعا بیداد می کرد، در آن شرایط به بهانه یک لحظه نشستن دور هم نزدیک به دو ساعت با کابل از ما پذیرایی کردند.
علی ایحال، ما همه این فشارها و سختی ها را تحمل می کردیم و هیچ منتی بر هیچکس نداریم چون وظیفه همه ما بود که از وطن و آرمانهای خود در هر شرایطی دفاع و مقاومت کنیم، آنچه بیش از هر چیز دیگر تمام این سختی ها و تلخی ها را به کام ما شیرین می کرد، همین احساس خوب در وجودمان بود که مسوولیت داریم تا از وطن و این آب و خاک اسلامی در حد جان دفاع کنیم، هرچند این دفاع هم به نوعی جنگ نبود، اما در واقع یک دفاع فرهنگی بود.
خاطره ای از جانباز و آزاده شهید محسن روغنی
این آزاده دفاع مقدس به خاطره ای از دوست شهیدش محسن روغنی پرداخت و گفت : این عزیز سفر کرده پس از بازگشت به وطن آسمانی شد؛ او یک پایش را در جبهه جنگ از دست داده بود؛ در اسارت وارد اردوگاه شدیم فرمانده عراقی یک بعثی بود که با زدن لگد، پای مصنوعی دوستم را شکست و سپس به چهار سرباز عراقی دستور داد تا پایش را روی سینه اش بگذارند.
این فرمانده سنگ دل بعثی بعد رو به دوستم کرد و گفت، به رهبرت توهین کن، دوستم گفت من برای چه باید به رهبرم توهین کنم؟ او دوباره گفت، الان دست من اسیر هستی و هر کاری که می گویم باید انجام بدهی، دوستم گفت، من هرگز این کار را انجام نمی دهم و در نهایت با وجود همه فشارها دوستم مقاومت کرد و به خواست فرمانده عراقی عمل نکرد.
فرمانده عراقی که تا حدودی دچار سرافکندگی و خشونت شده بود، دستور داد که سیم خاردار بیاورند و دوستم را روی سیم خاردار خواباندن و پایش مصنوعی او را روی سینه اش گذاشتند، لذا بازهم فرمانده عراقی گفت، حالا توهین می کنی یا بیشتر فشار بدهم، اما دوستم با شجاعت تمام گفت، اگر صد سال هم فشار بیاورید و چند روز خون من هم جاری شود و تشنه و گرسنه هم بمانم، باز این کار را انجام نخواهم داد.
خلاصه هرچقدر فرمانده عراقی پافشاری کرد، با مقاومت جانانه دوستم که می گفت، من برای هدفی آمده ام و اسیر شده ام، حالا برای چه باید به رهبرم توهین کنم؟ پس هرگز این کار را نخواهم کرد، اینجا بود که فرمانده شرور عراقی گفت، حالا که تو توهین نمی کنی، اجازه بده من توهین کنم و تو گوش کن، دوستم گفت من اسمت را نمی دانم و نمی دانم مقام و موقعیت تو در اینجا در چه حدی است، فقط به شما بگویم کلمه ای به رهبر من توهین کنی، اگر نفس و جان داشته باشم، من همان توهین را به رهبرت می کنم، مگر بعداز فوت من هر چه دوست داری بگو تا زمانی که من هستم شما حق نداری توهین کنی، این فرمانده خودخواه عراقی وقتی دید که اوضاع خراب و هوا پس است، بلافاصله سعی کرد از صحنه دور شود.
نورپور در ادامه خاطرات خود از شهید روغنی بیان داشت : خیلی جالب است بدانید که شهید روغنی با فهم ، دانش و هدفی که داشت،افسر شکنجه گر عراقی را به تعظیم وا داشت تا جایی که این افسر ۶ بار شهید روغنی را با مسوولیت خود به کربلای معلی برد.
نورپور که اکنون مدیرعامل انجمن خیرین کتابخانه ساز شهرستان فردیس است در پایان با یادآوری اینکه از دوران اسارت و اتفاق های آن حدود پنج سال درسهای بسیاری آموخته است گفت: روحیه شهید روغنی آموزه های زیادی برایم داشت که آورد و در مقابل او تعظیم کرد، در واقع کربلا بردن آن سرگرد به این معنی بود که او تسلیم شده است.