جدیدترین ساخته هومن سیدی که به عنوان نماینده سینمای ایران به آکادمی اسکار معرفی شده است، برخلاف تمام آن چه تا امروز از این کارگردان مشاهده کردهایم، یک درام روانشناختی است که در لایههای زیرین خود، انفعالات نفسانی کاراکتر را به عنوان محکی برای جریانات قصه قرار داده است.
فیلم، داستان کارگری به نام شکیب (با بازی محسن تنابنده) است که زن و فرزند خود را در زلزله از دست میدهد و به صورت تصادفی با دختری کر و لال به نام لادن آشنا میشود. در ادامه، این آشنایی همزمان میشود با کار جدید او که در پشت صحنه یک فیلم مربوط به جنگ جهانی است. او که به عنوان یک کارگر ساده برای پشت صحنه این فیلم انتخاب میشود با بیماری بازیگر نقش هیتلر، برای بازی در این نقش انتخاب میشود و . . .
هومن سیدی در فیلم جدید خود، دو مولفه را به صورت موازی در پیش میگیرد: نخست ابعاد دراماتیک داستان است که به زندگی شخصی شکیب و اتفاق هایی که برای او به وقوع میپیوندد، مربوط است و بُعد دوم که شکلی انتزاعی دارد، کنشمندی روانی کار و تثبیت گزارههای شخصیتشناسانه در کلیت اثر است و مهمتر از این دو رویکرد، تلاشی است که به ارتباط مفهومی و لازم و ملزومی این دو با یکدیگر پرداخته میشود.
در رویکرد نخست، فیلم میتواند بهواسطه خردهداستانهایی که مطرح میکند و همگرایی این خردهداستانها با طرح اصلی داستان (پیرنگ)، لحظات درخوری را با آهنگی مناسب تهیه کند. آنچه اما ارزش جایگاه فیلم را بیشتر میکند، تراز روانشناختی اثر است. در این فیلم، ما با کارگر سادهای مواجه هستیم که مراتب تبدیل شدن او به هیولایی قصاصکننده، به آرامی به تصویر کشیده میشود. این کارگر ساده که در ادامه، برای بازی در نقش هیتلر پذیرفته میشود، در درون خود هیولایی دارد که با توجه به رفتارهای اطرافیانش، هوشیار میشود و هر چه به فصل پایانی نزدیک میشویم، شاهد تشدید این روحیه در او و به فعلیت رسیدن این خوی در وی میباشیم.
دنبالکنندگان سینمای سیدی، نمونه مشابه این تحلیل را در مغزهای کوچک زنگزده مشاهده کردهاند؛ جایی که شاهین (نوید محمدزاده) پس از یک دوره طولانی زیست پائیندستی، ناخودآگاه خود را صاحب قدرت میبیند و عصیان میکند، اما چون فطرتا آدم کارهای بزرگ نیست، نمیتواند چشم بر روی مقولات احساسی زندگی خود ببندد. در اینجا هم شکیب، چنین کاراکتری دارد. زیست کارگری طولانی وی و روند قدرت گرفتن او و شیوه عصیانش، تقریبا به مانند همان مولفههایی است که سیدی در مغزهای کوچک زنگزده به تصویر کشید، اما در این فیلم، هدف، وسیله را توجیه کرده و شکیب، پیرو احساسات خود، کمر به قتل عوامل تولید یک فیلم بالغ بر ۳۰ یا ۴۰ نفر میبندد.
در واقع قاعده هیولا شدن شخصیت اصلی فیلم، بهمانند همان روندی است که در فیلم قبلی سیدی نشان داده شده بود، با این تفاوت که فرجام عصیان در این فیلم، صریحتر و خشنتر بوده و آن کارگر ساده ابتدای فیلم، به چنین مرتبهای میرسد.
در این خط سیر روایی، چند نکته وجود دارد: نخست آنکه پشتوانه لازم برای رسیدن به چنین عصیانی در شخصیت شکیب، تئوریزه نمیشود. فیلمنامه در این زمینه، فقط به چند بدبیاری بسنده کرده و قتل معشوقه شکیب را بهانهای قرار میدهد تا وی دست به چنین جنایتی بزند. این رویکرد، منطق روایی محکمی در فیلمنامه ندارد. ضمن اینکه شکل کشتن عوامل فیلم که با سرقت سم از گاوصندوق صورت گرفته، چندان با هویت فیلمی که اصرار دارد یک درام واقعگرایانه جدی و تلخ است، همخوانی نداشته و شاید اگر سیدی تلاش میکرد تا پایان این فیلم را به مانند مغزهای کوچک زنگزده، رئالیستیتر میبست، خوانایی و منطق بیشتری را به خود میدید.
البته که این پایان، شکل هنریتری داشت و نشان میداد که یک شخصیت تا چه اندازه در راستای نقشی حرکت میکند که در آن بازی کرده. مخاطب این فیلم پس از تماشای فصل فینال، به یاد یکی از سکانسهای فیلم هیتلر میافتد که طی آن، زندانیان به یک فضای بسته هدایت شده و در آنجا با ریختن بنزین بر روی آنها، به آتش کشیده میشوند. این مسخشدگی، با این سکانس پایانی، به خوبی به مخاطب منتقل میشود، حال آنکه این نگاه هنری و مقارنه مفهومی، شکل رئالیستی فیلم را قربانی کرد و سبب شد تا درام، نمود بیشتری در این مهندسی داشته باشد.
فارغ از این رویکرد، فیلم، کارگردانی شاخصی دارد. راکوردهای (تمامی عناصر موجود در قاب دوربین؛ ماهیت، فرم و محتوای آنها) دشوار و شلوغ فیلم، به خوبی حفظ شده و کارگردان موفق شده تا از پس سکانسهای شلوغ پر اکت و فیلم برآید. بازی محسن تنابنده، یکی از بهترین بازیهای کارنامه اوست که میتواند فصل جدیدی از توانمندی این بازیگر را به تصویر بکشد. آنچه اما تاثیرگذاری این درام ملتهب را بیشتر میکند، موسیقی گوشنواز اثر است که در فصول مختلف فیلم، به خوبی بر روی داستان سوار شده و التهاب و تاثیرگذاری آن را دوچندان میکند.
جنگ جهانی سوم، همان فیلمی است که در ادامه سینمای معناگرایانه سیدی، از او انتظار داشتیم. البته که فیلم، هنوز با آرمانهای یک درام روانشناختی نوین و متاثر از جامعه روز، فاصله بسیاری دارد اما قطعا، یک گام جلوتر از مغزهای کوچک زنگزده است و این نشان میدهد که کارگردان، در پیمودن این مسیر، تا چه اندازه آگاهانه و البته با طمانینه قدم برداشته است.