یزد- ایرنا- کادر بهداشت و درمان شامل پزشکان، پرستاران و پرسنل دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد طی هشت سال دوران دفاع مقدس، خاطرات ماندگاری از خود بر جا گذاشتند.

به بهانه هفته دفاع مقدس به ذکر خاطراتی ماندگار از پرسنل بهداشت و درمان این دانشگاه در آن دوران حماسه ساز می پردازیم، آنهایی که به سهم خود در دفاع از وطن و این آب و خاک، حماسه آفریدند و ایثارگری کردند. 

ما عراقی نیستیم

چند سالی از جنگ گذشته بود که اعزام شدم به اهواز، موقعیت جنگل یا همان شهدای بدر، بعد از چند روز به طرف فاو حرکت کردیم از طریق پل بعثت، طولی نکشید که بردنمان کمین، آن‌جا ما نگهبانی می‌دادیم، با عراقی‌ها فاصله کمی داشتیم، حدود ۵۰ متر.

یک روز بعد از این‌که نگهبانی‌ام تمام شد، رفتم و دم سنگر یکی از دوستانم به نام علی بیکی ایستادم، ناگهان صدایی آمد، اولش احساس کردم چیزی شبیه تیکه سنگ یا کلوخ به کمرم برخورد کرده؛ اما خیلی زود فهمیدم ترکش خورده‌ام، دم دمای غروب بود که ترکش خورد به کمرم، می‌گفتند باید صبر کنی تاریک شود تا منتقلت کنیم عقب، مرا به بیمارستان بقایی اهواز منتقل کردند.

دو، سه روزی آن‌جا بودم و بعد مرخص شدم، بعد از استعلاجی دوباره اعزام شدم، ۱۷ خرداد سال۶۶  بود، باز رفتیم اهواز همان موقعیت جنگل و پس از چند روز به طرف کردستان حرکت کردیم، برای مدتی در محلی کنار سد بوکان آموزش‌های لازم را دیدیم، صحبت‌هایی از عملیات به گوش می‌رسید، قرار بود ما به عنوان خط شکن عمل کنیم،. چند روزی مانده بود به عملیات که تصمیم عوض و گروه دیگری جایگزین شد، ما هم باید به عنوان پشتیبان عمل می‌کردیم.

توی آن عملیات صحنه‌های عجیبی دیدم، عده‌ای مامور شده بودند که معبری از میان میدان مین باز کنند، مثل این‌که زودتر از موعد مقرر عملیات لو رفته بود، یکی از سربازها به نام عسکری خودش را انداخته بود روی مین که بچه‌ها از رویش رد شوند تا زمان را از دست ندهیم، یا یکی دیگر از بچه‌ها، چشمانش ترکش خورده بود و بلند فریاد می‌زد:« کور شدم! کور شدم».

وقتی رسیدیم آن‌جا صبح شده بود، آقای دهقان- فرمانده‌مان- به من گفت:« برید پائین. برید تو سنگر عراقی‌ها اگه چیزی پیدا کردید بیارید، می‌خوام این‌جا رو انبار مهمّات کنید.»، من و یکی از دوستانم به نام آقای شبانی با هم رفتیم پایین، چندتا سنگر را گشتیم امّا غیر از بطری شکسته هیچی نبود، تازه آفتاب زده بود، از بخت بد، ما هم دقیقاً تو نور بودیم، آقای شبانی دوید و رفت سراغ سنگر بعدی من هم به دنبال او دویدم که یک‌دفعه تیراندازی شروع شد، گلوله‌ها مستقیم به کوه می‌خوردند و منفجر می‌شدند.

وقتی خودم را داخل سنگر بعدی انداختم یک گونی پر فشنگ و یک گونی پر از مین گوجه‌ای و خمپاره ۶۰ پیدا کردم، از سنگر که آمدم بیرون کلی التماس کردیم که شلیک نکنند، داد می‌زدیم: ما عراقی نیستیم، بچه‌های خودمان بودند؛ اما چون از سنگر عراقی‌ها بیرون آمده بودیم ما را به عنوان عراقی می‌شناختند و همین‌طور گلوله‌ها از بیخ گوش‌مان رد می‌شد، خدا را شکر نشانه‌گیریشان خوب نبود وگرنه معلوم نبود الان زنده بودیم یا نه.

دکتر "ناصر محمد کریمی" متخصص طب اورژانس

مشوّق

سال‌های پایانی دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم بروم جبهه، شهادت دوستم، ابوالقاسم زارع بیدکی هم محرکی شده بود که هر چه سریع تر این کار را انجام دهم. امّا نمی‌دانستم چگونه این مسئله را با خانواده در میان بگذارم. پدر بنده راننده بود. یک روز باری برای جبهه بهشان داده بودند که ببرند. وقتی برگشتند، من بلافاصله از فرصت استفاده کرده و سر صحبت را باز کردم. کمی از حال و هوای جبهه پرسیدم و تا دیدم موقعیت مناسب است بدون معطلی گفتم:« بابا اگه اجازه بدی، منم می‌خوام برم جبهه!».

آن لحظه فکر می‌کردم که الآن با مخالفت شدید پدر روبه‌رو می‌شوم؛ امّا این‌گونه نبود. مادرم کمی ناراحت شده بود. ولی پدر نه. ایشان برخلاف تصورم گفت:« خیلی از جوون‌ها رفتن؛ تو هم به خدا توکل کن و برو.» گفتم:« برای این‌که بتونم برم باید یه فرمی رو بدم به شما که برام امضا کنید.» ایشان هم گفتند:« مشکلی نداره.»

رفتیم بلوار شهید صدوقی، ساختمان بسیج. فرم را پرکردم و بابا هم زیرش را امضا کرد. خلاصه ثبت نام کردم و چند روز بعد رفتم خیابان حضرت مهدی(عج). ساختمانی بود روبه‌روی مسجد صاحب الزمان، آن‌جا لباس‌هایم را تحویل گرفتم. یادم است ۲ دستگاه اتوبوس جلوی در بود. سوار شدیم و حرکت کردیم. اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌رویم. وقتی رسیدیم به منطقه احساس تنهایی می‌کردم. امّا کم کم دوستان قدیمی و آشناهایم را پیدا کردم.

برای آموزش نظامی خودم را معرفی کردم. فرستادنمان موقعیت شهید پارسائیان. اول رفتیم شوشتر و از آن‌جا به گتوند منتقل شدیم. آن‌جا از انبار مهمات محافظت می‌کردم. پست‌مون نگهداری انبار مهمات بود.

۵-۴  نفر بودیم و به نوبت نگهبانی می‌دادیم. این اولین پست من بود. برای من جالب این بود که؛ بر خلاف تصوراتم مشوّق اصلی من، برای حضور در جبهه پدرم بود.

دکتر "عباس محمدی" پزشک عمومی

انسانیت، کلید پیروزی

اعزام من به جبهه ماجرای جالبی دارد. یک روز داخل مسجد نشسته بودم. آقای فرهنگ دوست داشتند سخنرانی می‌کردند. از حال و هوای جبهه می‌گفتند. بعد از اتمام حرف‌هایشان آمدند به من گفتند:« حدود سه ساعت دیگه پرواز داریم به سمت جبهه. وسایلت رو جمع کن.»

دقیق به خاطر دارم، بعد از ظهر بود. زنگ زدم به خانه و به پدر و مادرم گفتم:« من دارم می‌رم. اگه می‌خواهید من رو ببینید بیاید.» پدر و مادر هم آمدند روبه‌روی سپاه و آن‌جا خداحافظی کردیم. با یک هواپیمای ترابری ارتش پرواز کردیم و توی پادگان حمیدیه اهواز نشستیم. یادم است با اتوبوس به منطقه اعزام شدیم. می‌گفتند شرایط خیلی حساس است. برای همین به بچه‌ها قلم و کاغذ دادند که وصیت‌نامه‌هاشان را بنویسند. من هم به تبعیت از بچه‌ها توی آن تاریکی محض چند خطی نوشتم.

عملیات بیت المقدس ۷ بود. آن زمان فرمانده‌ی تیپ آقای آقابابایی بود. من آن‌جا امدادگر بودم. در حین عملیات افراد بسیاری را پانسمان کردم. امّا چیزی که به یادم مانده این است که؛ دو اسیر عراقی را پانسمان کردم و شکستگی‌هایشان را آتل بستم. این وظیفه انسانی من و بقیه امدادگرها بود، فرقی هم نداشت بچه‌های خودی باشند یا عراقی‌ها. این روحیه موجب برتری بچه‌های ما می‌شد. حالا و هوای معنوی آن دوران بی‌نظیر بود.

دکتر "حسین ملانوری" متخصص بیهوشی

فرار از خانه

اولین باری که خواستم بروم به جبهه سال ۶۲ بود. پدر و مادر کمی مخالف بودند. دلشان رضا نمی‌داد که مرا بفرستند جبهه. من هم قایمکی اقدام کردم. یک شب آمدم خانه. قرار بود فردایش اعزام شوم. می‌خواستم آماده باشم. از طرفی نمی‌خواستم آن‌ها بویی ببرند. شلوارم را پا کردم و رویش زیر شلواری پوشیدم. یکم توی خونه چرخ زدم که خودم را به پدر و مادر نشان دهم و بعد گرفتم خوابیدم.

ساعت ۳ صبح بود که از خواب پاشدم و بدون این‌که بفهمند رفتم بالای پشت‌بام و  زیر شلواری ام را در آوردم و گذاشتم سر پشت بام. پریدم تو کوچه‌ و حرکت کردم سمت یزد. فکر می‌کنم آن‌موقع کلاس دوم دبیرستان بودم. صبح رسیدم یزد و از آن‌جا رفتم جبهه. این اولین باری بود که به جبهه اعزام شدم و برای این‌کار مجبور شدم از خانه فرار کنم.

دکتر "مجید خالقی" دندانپزشک

از دانشگاه تا جبهه

سال ۶۳ بود که من دیپلمم را گرفتم و بلافاصله کنکور دادم. در کنکور تجربی رتبه‌ام ۱۴۰۰ شده بود و رشته‌ی زیست شناسی دانشگاه اصفهان قبول شدم. سال ۱۳۶۵ بالاخره موقعیتی پیش آمد که به‌ جبهه اعزام شوم.

راستش را بخواهید خانواده تا آن موقع راضی نمی‌شدند. سال سوم و ترم پنج دانشگاه بودم که فراخوان عمومی اعزام به جبهه اعلام شد. آن موقع در دانشگاه اصفهان بسیج دانشجویی برای اعزام نام‌نویسی می‌کرد. خلاصه من و تعداد زیادی از دانشجویان باهم به جبهه اعزام شدیم. و از جمله کسانی که در خاطرم هستند و هنوز عکسشان ‌را دارم آقای دکتر وحیدی بودند. البته دوران آموزشی مقدماتی در خود دانشگاه برگزار شد.

مطالب مربوط به دوره‌های آگاهی در مورد جنگ شیمیایی و  ش میم ر  را به نحو احسنت فرا گرفتیم. فکر کنم اوایل فروردین  ماه سال ۱۳۶۵ بود. نکات امدادگری را نیز به خوبی آموختیم. مسائل مربوط به تیراندازی و اسلحه را نیز در منطقه‌ی صفه اصفهان به ما یاد دادند.

بالاخره از دانشگاه اصفهان اعزام شدم و بنا بر درخواست خودم آمدم تیپ الغدیر،  پادگان شهید عاصی زاده. به واحد بهداری معرفی شدم و در آن‌جا آغاز به کار کردم. بعد از چند روز مرا فرستادند منطقه عملیاتی جنوب، جزیره‌ی مجنون. یک شب آتش دشمن سنگین بود. فکر می‌کنم عراق پاتک کرده بود.

با چند تا از بچه‌ها داشتیم به سمت موقعیتی می‌رفتیم که یک‌دفعه خمپاره‌ای کنارمان به زمین خورد و من مجروح شدم. اوّلش مرا به بیمارستان صحرایی بردند بعد به شوشتر اعزامم کردند و از آن‌جا به بیمارستان بقایی اهواز منتقل شدم.

ترکش به پای چپم خورده بود و به استخوان کف پا، آسیبی جدی وارد کرده بود. یادم است یک پزشک هندی جراحی اولیه را روی پایم انجام داد. ۲ روز آن‌جا بستری بودم. نمی‌دانم چطور شد که بعد من ‌را فرستادند تهران، بیمارستان طالقانی. ادامه‌ی درمان را در این بیمارستان گذراندم.

تا چند هفته اول که نمی‌توانستم راه بروم. آخر پایم تا زانو توی گچ بود. امّا هرچه گذشت به لطف خدا بهتر شدم. من معتقدم که جبهه برای خودش یک دانشگاه بود. خلاصه این اوّلین حضور بنده در جبهه بود.

دکتر "عباسعلی جعفری ندوشن" دکترای قارچ شناسی پزشکی