یزد- ایرنا- کادر بهداشت و درمان شامل پزشکان، پرستاران و پرسنل دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد طی هشت سال دوران دفاع مقدس، خاطرات ماندگاری از خود بر جا گذاشتند.

به بهانه هفته دفاع مقدس به ذکر خاطراتی ماندگار از پرسنل بهداشت و درمان این دانشگاه در آن دوران حماسه ساز می پردازیم، آنهایی که به سهم خود در دفاع از وطن و این آب و خاک، حماسه آفریدند و ایثارگری کردند. 

پا برهنه

اولین باری که رفتم جبهه خشم شب زدند. از این‌ور و آن ور شنیده بودیم که قرار است خشم شب بزنند. بالاخره شب آمدند و تیراندازی کردند. هوا بارانی بود و زمین خیس. ما را به خط‌ کردند و حرکت کردیم.

۲ نفر همراهمان بودند. یکی از بچه‌ها یک‌دفعه از حرکت ایستاد. مسئول ما آمد وگفت:« چرا حرکت نمی‌کنید؟!» طرف مقابل هم با تندی به‌ او گفت:« من کفش ندارم. نمی‌تونم تو این زمین پر از خار و راه برم. شما خودتون با تجهیزات اومدین. خبر داشتین! ما که نمی‌دونستیم این‌طور برنامه‌ای هست.»

فرمانده گفت:« مشکلی نداره. شما برگرد.» آن بنده خدا هم برگشت. ستون حرکت کرد. با این‌که باران آمده بود و زمین هم گلی بود با هر منوری که می‌زد خیز می‌رفتیم! امّا او که دستور خیز را می‌داد خودش هم خیز می‌رفت. من چون می‌دیدم خیس است، می‌نشستم و نمی‌خوابیدم.

وقتی برگشتیم مقر دیدم تمام لباسش خیس و گلی است. خیلی تعجب کردم. می‌گفتم:« ایشون که داره آموزش می‌ده! برای چی خودش هم با بچه‌ها همراهی می‌کنه؟» گذشت.

فردا آن رزمنده‌ای را که بدون کفش بود دیدم. از قبل می‌شناختمش. ناراحت بود. رفتم کنارش و پرسیدم:« چطور شده چرا ناراحتی؟!» گفت:« وقتی می‌خواستم برگردم. دیدم خود مربی که باش تند حرف زدم خودش هم کفش پا نکرده! شرمنده شدم.

دکتر "سید حمید حیدرپور یزدی" پزشک عمومی

دشمن پنهان

وقتی آموزشی‌مان در باغ خان تموم شد، آماده شدیم برای اعزام. پنجم، ششم فروردین رفتیم بسیج خیابان مهدی. یادم است تعداد زیادی نیرو بودند. فرمانده آمد برایمان صحبت کرده که امروز جبهه، جبهه است. غرب و جنوب فرق نمی‌کند.

حدوداً ۱۱۰ نفر بودیم که برای بار اول اعزام می‌شدیم. اصلاً نمی‎دانستیم داستان از چه قرار است. به هرحال حرکت کردیم. از مسیر همدان رفتیم؛ اتفاقاً شب را هم در سپاه همدان خوابیدیم. فردا دوباره به سمت کردستان حرکت کردیم. حدوداً دم دمای غروب بود که رسیدیم کردستان. زمان سفرمان قدری طول کشید.

فکر می‌کنم به دلیل ناامن بودن جاده‌های کردستان بود. البته ظهر به سنندج رسیدیم. امّا ما باید به محوری می‌رفتیم به نام آویهنگ که تازه آزاد شده بود. وقتی رسیدیم آن‌جا ۵ تا، ۵ تا تقسیممان کردند. ما را تحویل پیش مرگ‌های کرد دادند. هوا خیلی سرد بود.

با وجود این‌که پنجم، ششم عید بود آن‌جا هنوز برف روی زمین بود. باید توی کیسه خواب می‌خوابیدم. البته راستش را بخواهید شب اول که نتوانستیم بخوابیم. می‌ترسیدیم برادارهای پیش مرگ سرمان را ببرند.

امّا این به دلیل وصفی بود که از کوموله‌ها شنیده بودیم. خودمان باید حساب پیش مرگ‌ها را از کوموله- دموکرات‌ها جدا می‌کردیم. صبح که بلند شدیم تازه عمق فاجعه را دریافتیم. ما را برده بودند روی قله‌ی کوه که آن‌جا کشیک بدهیم.

توی کردستان بیشتر از این‌که جنگ، واقعی باشه؛ جنگ جنگ روانی بود. کوموله‌ها سعی داشتند با ایجاد رعب و وحشت بچه‌های ما را پس بزنند. سر پاسدارها را می‌بریدند و از بالای کوه به پایین پرت می‌کردند. این طوری می‌خواستند بچه‌های ما را بترسانند.

تپه‌ای بود به نام تپه‌ی شهید احمدی. خیلی بلند بود و به همه‌ی منطقه اشراف داشت. لدر آمد و برف‌ها را کنار زد تا به زمین خیس رسید. به هر حال همان‌جا روی زمین پلاستیک پهن کردیم و چادر را برپا کردیم.

خلاصه، من آن‌جا شدم دوشکاچی! دوشکا، آن‌جا خیلی کاربرد داشت. مخصوصاً وقتی که می‌خواستیم یک نمایش صوری داشته باشیم. یعنی این‌که بعضی وقت‌ها می‌خواستیم تو دل دشمن ترس بندازیم؛ برای‌همین  عمداً از تیرهای رسام استفاده می‌کردیم که کمی دشمن را سراسیمه و وحشت‌زده کنیم. خوب وقتی حربه‌ آن‌ها ترس و وحشت بود ما هم بعضی وقت‌ها مثل آن‌ها عمل می‌کردیم.

واقعیت این است که خودشان جنگجوی درست و حسابی نبودند. مثل داعشی‌ها که بیشتر مردم را می‌ترساندند، آن‌ها هم همین کار را می‌کردند. سر می‏بریدند و این روش‌های ناجوانمردانه را به کار می‌گرفتند.

مثلاً در جنگ رودررو نمی‎دانستی دشمنت کجاست؟ جنگ توی کردستان همین بود؛ همین‌قدر کثیف و ضد انسانی. امّا خوشبختانه بعد از این‌که مستقر شدیم، اطراف خودمان سنگرهای خوبی ساختیم، معبرها را به خوبی شناسایی کردیم و مین کاشتیم. من خودم هر روز دم غروب مین گذاری می‌کردم و صبح هم می‌رفتم و مین‌ها را جمع می‌کردم. آن‌جا متصدی مین هم شدم.

دکتر "محمد جلیلی" متخصص جراحی

تک‌زن‌ها

دوران آموزشی واقعاً دوران خوبی بود، پر از خاطره های شیرین. آن شیطنت‌ها و شور دوران نوجوانی باعث شد آن زمان برایمان با تمام سختی‌هایش خوب باشد.

اتفاقات با نمکی بین ما می‌افتاد. مثلاً بحث تک زدن‌ها. شبی که رسیدیم شوشتر، خیلی از دوستان در زمینه‌ی تک زدن مهارت داشتند. می‌رفتند و از چادرهای دیگر، باند کشی و چراغ والر و پتو و... تک می‌زدند.

هیجان خوبی داشت و بالاخره جذاب بود. البته این داستان متقابل بود. مثلاً ساعت ۲ صبح از خواب پا می‌شدی به خاطر سرما و می‌دیدی که پتو رویت نیست. تک زده بودند. تک‌زن‌های حرفه‌ای در خفا کارشان را انجام می‌دادند. امّا برخی از آن‌ها شناخته شده بودند.

البته باید بگویم تک‌ها صرفاً به برداشتن پتو و این‌ خرت و پرت‌ها ختم نمی‌شد. گاهی اوقات هم طرف مقابل پاتک می‌کرد. در بحث شام گرفتن‌ها و توی صف ایستادن‌ها هم شیطنت‌هایی انجام می‌شد. بعضی وقت‌ها غذا را می‌گرفتیم و دوباره می‌رفتیم ته صف.

هرچه که متصدی غذا بهمان می‌گفت که؛ تو که همین الان غذا گرفتی،ما زیر بار نمی‌رفتیم و قبول دار نمی‌شدیم. بالاخره این‌ مسائل برای سن و سال ما طبیعی بود.

دکتر "حسن جان فدا" دکترای خدمات بهداشت درمانی 

بی نوبت

من دوبار در طول پزشکی عمومی به جبهه رفتم. آن موقع بیشتر به دنبال دانشجویان دانشگاه شیراز بودند به دلیل این‌که از لحاظ عملی توانمندی بیشتری داشتند.

یک بار که مصادف شده بود با آمدن سپاهیان محمد، کنار رودخانه‌ای برای اسکان چادر زده بودیم. آن موقع من از ۷ صبح  تا ساعت ۱۲ که اذان می‎گفتند رفتم برای معالجه‌ی بیماران. بعد نماز را می‌خواندم، ناهار را هم می‌خوردم و دوباره ساعت یک می‌رفتم تا ساعت ده شب و مریض‌ها را معالجه می‌کردیم.

جو خاصی حاکم بود و همه با هیجان خاصی آمده بودند. آنجا یک حمام صحرایی داشت که  هر روز خیلی‌ها در صف بودند و حسابی شلوغ بود.

من به دلیل مشغله‌ کاری زیاد نمی‌توانستم بروم آن‌جا و منتظر بمانم. یک روز یک نفر آمد و گفت: « منو ویزیت کن زود می‌خوام برم.» گفتم:« چی کار داری؟» گفت:« مسئول حمام صحرایی هستم.» گفتم:« تو رو می‌بینم؛ ولی نسخه ات رو زمانی می‌دم که پارتی بازی کنی و بزاری من یه دوشی بگیرم. چون حالم خیلی بده و واقعاً خیلی وقته حموم نرفتم.»

گفت:« شما منو ببین، نسخه رو هم بیار اون‌جا. هر وقت نوبت شما شد من پیک می‌فرستم که بیاید اون‌جا.»

دکتر "سید مجتبی یاسینی اردکانی" روانپزشک