به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، مهدی فخیم زاده درباره شکل گیری ایده فیلم مسافران مهتاب می نویسد: اواسط سال ۱۳۶۵ بود که با موتور از خیابان پاسداران می گذشتم. دیدم توی پیاده رو شلوغه، فکر کردم دعوا شده، ایستادم. دیدم سه چهار تا جوون بیست و دو سه ساله، دور بچه ای عقب افتاده رو گرفتن و سر به سرش می ذارن. چند نفری هم ایستادن و می خندن. پسرک با ناراحتی این طرف و اون طرف می رفت و می خواست فرار کنه ولی نمی ذاشتن و راهش رو می بستن.
من که بعد از کار کردن در تیمارستان و ساختن فیلم میراث من جنون، خود به خود نسبت به بیماران روانی و عقب افتاده ها یک جور احساس وابستگی پیدا کرده بودم، موتور را زدم روی جک و با صدای بلند داد زدم چیکارش دارین؟
همه جا خوردن. گفتم مگه آزار دارین؟ خوشتون میاد یکی این طور شماها رو بچزونه؟
یکیشون گفت: مگه با شما نسبتی داره؟
با خشم رفتم طرفش و گفتم: داشته باشه یا نه، تو باید اذیتش کنی؟
یکی منو شناخت و اسمم رو صدا کرد. اومد طرفم و گفت: شما خودتو ناراحت نکن آقای فخیم زاده، داشتن باهاش شوخی می کردن.
وقتی فهمیدم، منو شناختن رومو زیاد کردم و با صدای بلند داد زدم: غلط کردن.
بلافاصله راه افتادن و پراکنده شدن. اما پسرک با همون چشم های بادومی و صورت تپلش به من خیره شده بود. گفتم: بیا برسونمت.
پرسیدم: خونتون کجاس؟
گفت: فرخی یزدی. کوچه عباسی. پلاک ...
خونه من هم تو همون خیابون بود. با موتور سر کوچه شون ایستادم و پیاده شد.
بدون این که حرفی بزنه یا خداحافظی کنه رفت توی کوچه. خیلی قشنگ راه می رفت، سرجلو، پاها باز، شونه ها افتاده.
برای اولین بار به فکر بازی کردن همچین نقشی افتادم ولی بلافاصله به خودم گفتم: ولش کن بابا، امکان نداره بشه چنین نقشی رو بازی کرد.
دیدار دوباره
یک هفته بعد با موتور از میدون فرخی یزدی رد می شدم. دیدم کنار خیابون نزدیک بساط بلال فروشی ایستاده. خندید و برام دست تکون داد. من هم براش دست تکون دادم. جلوی بلال فروشی ایستادم و دو تا بلال گرفتم. یکی اش رو دادم به اون. شروع کرد به خوردن. پسرک بلال فروش پرسید: شما هنرپیشه نیستین؟
گفتم: نه.
گفت: مملی رو از کجا می شناسین؟
گفتم: باباش رفیقمه.
مستقیم رفتم جلوی دانشگاه و کتاب قطوری به نام کودکان عقب مانده ذهنی خریدم.
فهمیدن بهشون می گن سندروم دان. چون اولین بار پزشکی به اسم جان لانگدون دان این بیماری رو تشریح کرده.
هر چی بیشتر این کتاب را خوندم، بیشتر مطمئن شدم که نقش مشکلیه و به این سادگی قابل اجرا نیست ولی هر کاری هم می کردم، نمی تونستم این وسوسه رو از خودم دور کنم و مدام به اجرای چنین نقشی فکر می کردم.
به این نتیجه رسیدم که بهتره اول فیلمنامه ای بر اساس چنین شخصیتی داشته باشم، به این امید که در طول نوشتن فیلمنامه، نزدیکی بیشتری با نقش پیدا کنم. به خودم گفتم اگر این موجود مظلوم و عقب افتاده در یک فضای ناشناخته و غریبه گرفتار بشه، امکان نشان دادن عکس العمل های بهتری رو پیدا می کنه.
برای همین طرح فیلمنامه رو جوری پایه ریزی کردم که مملی به دنبال برادرش از روستا به شهر می آد و در یک فضای ناآشنا و روابط جنون آمیز شهر گرفتار میشه. اسم فیلم رو هم اواسط فیلمبرداری برایش پیدا کردم. داشتم در شیراز دنبال مسافرخانه ای می گشتم که بتونیم توش فیلمبرداری کنیم. دیدم سردر یک مسافرخونه نوشته مسافرخانه مهتاب. دیدم اسم خوبیه، ارتباط خوبی با موضوع فیلم داره. از طرفی سفر به مهتاب اشاره به سرزمینی ناشناخته داره، همون جایی که نمکی و برادرهاش گرفتار شده بودن، برای همین هم اسم برای فیلم انتخاب شد.
تو داری همه چیز را زیر سوال می بری؟!
سال ۶۴ و ۶۵ اوج تصویب و سخت گیری روی فیلم نامه ها بود. به گونه ای که فیلمنامه خودش قیمتی نداشت، بلکه این مهر تصویب بود که ارزش پیدا کرده بود. در نتیجه هیچ کس حاضر نبود، چهار پنج ماه روی فیلمنامه کار کنه و بنویسه و بفرسته تصویب که شورای تصویب رد کنه و بده دستش. برای همین اول فیلمنامه ای سردستی و سرهم بندی شده می نوشتیم و می فرستادیم برای تصویب. اگر تصویب می شد، تازه می نشستیم و فیلمنامه اصلی رو می نوشتیم که اغلب تفاوت زیادی با فیلمنامه تصویب شده رو هم داشت. سر مسافران مهتاب هم همین کار را کردم.
نماینده ای که در بنیاد فارابی به عنوان مسئول تصویب فیلمنامه من انتخاب شده بود، جوانی بود به نام قادری. تا نشست شروع کرد به حمله به فیلمنامه من که تو داری کلیت جامعه انقلابی را زیر سوال می بری، تو می خوای بگی همه این مردمی که انقلاب کردن معلول ذهنی هستن!
اشاره اش به صحنه هایی بود که نمکی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. هر چی من استدلال کردم که برادر، این ها دو سه نفر بیشتر نیستن، آدم های خوبی هم هستن که به نمکی کمک می دن ولی بی فایده بود و اون حرف خودش رو می زد.
در نهایت هم از جا بلند شد و گفت ما این فیلمنامه رو تایید نمی کنیم.
به این ترتیب فیلمنامه در فارابی رد شد. تصمیم گرفتم قید فیلمنامه رو بزنم و برم سراغ یک سوژه دیگه ولی دلم نمی آمد، چون مدت ها روی شخصیت نمکی کار و تحقیق کرده بودم.
ابتکار احمد هاشمی!
یک روز احمد هاشمی که بعد از فیلم تشریفات هر روز می آمد دفتر، گفت: برای فیلمنامه ات پیشنهادی دارم؟
گفتم: چه؟
گفت: قصه را بده به من، تصویبش را از فارابی می گیرم.
گفتم: چطور؟
گفت: اسم فیلمنامه و شخصیت ها را عوض می کنم و تغییراتی در صحنه هایش می دهم و دوباره می برم فارابی.
گفتم: امکان نداره، می فهمن این همون قصه است.
گفت: نمی فهمن، هر ماه هفتاد هشتاد تا سناریو میاد اون جا. تمام سناریوها رو که همه نمی خونن.
گفتم: توی شورا مطرح می کنن.
گفت: نه بابا! شورایی در کار نیست. الکی می گن شورا. هر فیلمنامه رو یکی دو نفر می خونن. بعد هم یکی میاد به اسم نماینده شورا با نویسنده صحبت می کنه.
قبول کردم.
بیست روز بعد احمد هاشمی شاد و خندون اومد و گفت و بفرما این هم نامه تصویب. از اون روز شروع کردم به نوشتن فیلمنامه اصلی. تقریبا تمام فیلمنامه را دگرگون کردم و جز شخصیت نمکی و برادرش چیزی از فیلمنامه قبلی نموند. از تغییرات احمد هاشمی فقط اسم نمکی رو نگه داشتم که به نظرم با مسمی تر از مملی بود.
اتفاقی برخلاف انتظار
اما بر خلاف انتظار هر چه فیلمنامه کامل تر می شد، نمکی رو بهتر می شناختم، بیشتر از من فاصله می گرفت و دورتر می شد تا این که به این نتیجه رسیدم که این نقش کار من نیست.
گفتم باید به فکر بازیگر دیگری باشم. هنوز سناریو تموم نشده بود که یه روز دو تا از بچه های شیراز اومدن و گفتم می خوان در تولید یک فیلم با من مشارکت کنن. منم فیلمنامه مسافران مهتاب رو براشون خوندم و اونا پسندیدن. بی درنگ قرارداد ۵۰- ۵۰ بستیم. ۵۰ درصدشون رو هم نقدا پرداختن.
اما مدتی گذشت و من همچنان دنبال بازیگر برای نقش نمکی بودم و کار پیش نمی رفت.
تا اینکه یک شب عده ای از همکاران پروژه و دوستانم سر زده پیشم آمدن تا تکلیف کارشان مشخص شود. بعد از صحبت آنها، من به هیجان آمدم و گفتم: این جور شخصیت ها از نظر فیزیکی، حرکت، رفتار و نوع حرف زدن با آدم های معمولی تفاوت دارن. ستون فقراتشان خمیده است. صداشون بین صدای مرد و زن در نوسانه، حرکاتشون کند و در نوسانه و ...
گره گشایی ناخودآگاه
ناخودآگاه داشتم با صدای نمکی حرف می زدم و از این ور اتاق به آن ور اتاق می رفتم که یکمرتبه رضا بانکی گفت: ناکس! تو که الان تو نقشی و داری به این خوبی بازی می کنی!
یک دفعه به خودم آمدم و دیدم در قالب نقش قرار گرفته ام و صدا و رفتار نمکی در تنم جا گرفته.
بالاخره فیلمبرداری شروع شد. حالا واقعا دیگه بازی کردن در نقش نمکی برایم هم لذت بخش بود و هم آسون. با اون گریم و لباس وسط خیابون دوربین رو می کاشتم و هنرپیشه ها رو رهبری کرده و بازی می کردم. البته خیلی وقت ها کارگردانی نمکی باعث خنده و تعجب مردم می شد.
منبع: کتاب سینما و من، مهدی فخیم زاده