رفیق دوست در خاطرات خود می نویسد: من اغلب به ماموریت های خارج از کشور می رفتم. در یکی از دیدارهایی که از سوریه داشتم و با حافظ اسد (رئیس جمهوری وقت سوریه) ملاقات کردم، او می گفت تا شما یک جای اسم و رسم دار را نگیرید، دنیا شما را باور نمی کند. شما مثلا می روید تپه فلان و آب فلان را تصرف می کنید، این چندان میسر نخواهد بود، باید بروید بصره یا بغداد را بگیرید یا یک جایی را بگیرید.
عملیاتی متفاوت
بعد از فتح فاو اتفاقا این باور در دنیا پیش آمد که ایران در عراق پیشروی های استراتژیک میکند و بنابراین فتح فاو فوق العاده مهم است. عملیات آزادسازی فاو در نوع خودش با بقیه عملیات ها فرق داشت، یعنی ما در خیبر از هور عبور می کردیم که یک آب راکدی بود اما مشکل ما نیزارهایی بود که این نی ها این قدر آب خورده بودند که هیچ اره ای این ها را نمیبرید و همان نی کوب های صدام را نیاز داشت یا در عملیات بدر از یک آب باریکی میخواستیم عبور کنیم که پل بدر را ساختیم اما در عملیات فاو میبایست از اروند رود رد میشدیم.
برای اروندرود نمیشود عنوان رودخانه را به کار برد. رودخانه جایی است که آب آن جاری است و به دریا میریزد. هر رودخانه ای که تحت تاثیر شرایط دریا باشد، خودش دریاست و اروند رود، نه رودخانه که دریا بود. یعنی تا خیلی بالاتر از آنجا که ما عمل می کردیم اروند رود تحت تاثیر جزر و مد حدود سه متر بود. سرعت آب هم چنان بود که هر چیزی را با خودش میبرد، حتی کامیون را هم با خودش میبرد، چه برسد به رزمنده های ما؛ آن هم بسیجی ها را. لذا از نظر نظامی هم برای ما مهم بود. ما باید، هم از رودخانههای دریاگونه عبور میکردیم و هم امکانات را فراهم میکردیم. لذا هم امکاناتی لازم داشتند که با قبل فرق میکرد و از دید یک لشکر کلاسیک نظامی، معقول و منطقی نبود و هم کارهایی که ما می خواستیم بکنیم، خیلی فکر میخواست.
نیروی عظیمی از سپاه بایستی از زیر آب به آن طرف میرفت و خط مقدم دشمن را میشکست و آن موانعی که دشمن ایجاد کرده بود را از بین ببرد و بقیه نیروها با قایق به آن طرف بروند یا با هر وسیله دیگری. از قبل که عملیات را طرح ریزی کرده بودند ابتدا صد دست لباس غواصی میخواستند. بعد شد ۳۰۰ تا، بعد شد ۶۰۰ تا و در نهایت ۶ هزار دست لباس غواصی از ما خواستند. بعید میدانم در هیچ یک از ارتش های بزرگ جهان یعنی ارتش آمریکا و روسیه بیش از چند صد غواص داشته باشند.
از ما خواسته بودند امکانات را فراهم کنیم که برای ۲۰ روز حمله و ۴۰ روز دفاع برای تثبیت مهمات که فراهم کردیم. مصرف مهمات در این دو با هم خیلی فرق میکرد.
نگرانی شدید فرماندهان سپاه از کمبود تسلیحات
شبی به مقر فرماندهی رفتم و دیدم مرحوم شفیع زاده فرمانده توپخانه مان با محسن رضایی فرمانده کل سپاه نشستهاند و رنگ هر دوشان پریده است. گفتم چه شده؟ شفیع زاده گفت: شما برای ۲۰ روز حمله و ۴۰ روز پدافند به ما مهمات داده بودید، ما الان پنجاه و خرده ای روز است که داریم حمله میکنیم. اگر این چهار رقم مهمات را من با همین آهنگ شلیک کنم ۴۸ ساعت دیگر تمام میشود. توپ ۱۲۲ و موشک کاتویوشا و انواع دیگر مهمات نیاز داریم.
محسن رضایی گفت: من اگر توپ ۱۲۲ نداشته باشم، باید خط را ترک کنم.
گفتم: حضرتعالی فرمودید، بنده هم فهمیدم.
گفت: چکار کنیم؟
من چند دقیقه ای فکر کردم و طرحش را تهیه کردم و گفتم: آقای شفیع زاده بلند شو برو و شلیک کن.
محسن رضایی گفت: اگر نرسانی؟
گفتم: تا حالا فهمیدی از کجا مهمات آمده؟ کِی آمده؟ چه جوری آمده؟ آقا بلند شو برو و شلیک کن!
تماس مهم با دمشق
از آن اتاق بلند شدم و به اتاقی که تلفن ها بود رفتم و شماره تلفن سپهبد مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه را گرفتم. دیدم با او که رمز ندارم. گفتم من چهار رقم مهمات میخواهم و یکی دوساعت دیگر هواپیما میآید، ببرد.
گفت: این مهمات هایی که تو میخواهی من که وزیر دفاع هستم، ما این ها را نمیسازیم. این ها مهمات وارداتی است و در اختیار سپهبد حکمت شهابی رییس ستاد ارتش است.
گفتم: تلفن او را بده.
و تلفن او را گرفتم. صحبت کردن با این دو ادبیات و فرهنگ خاص خود را می خواست. من با طلاس شوخی داشتم. طلاس همسر خیلی ریز نقشی داشت ولی از او خیلی میترسید و به نوعی وزیر دفاع او بود. من همیشه به طلاس میگفتم وزیر دفاع چطور است و با او شوخی میکردم ولی حکمت شهابی یک افسر عصا قورت داده و خیلی با عزت و احترامی بود. به او هم گفتم با طلاس صحبت کردم و الان خواهش می کنم شما با اسد تماس بگیرید.
ایشان گفت اجازه اسد را میخواهد. گفتم: پس اجازه بگیرید و حتما به ایشان اطلاع دهید که هواپیمای من ۲-۳ ساعت دیگر میآید.
ایشان گفت چشم و قبول کرد.
هماهنگی با شوروی
از همان جا به آقای ولایتی وزیر خارجه زنگ زدم و گفتم: یک کاری به تو میگویم الان انجام بده. به سفارت شوروی ماشین بفرست تا سفیر شوروی را بردارند و به دفترت بیاورند تا از همان جا به وزارت خارجه شوروی زنگ بزند و بگوید اجازه دهند تا ۱۰ پرواز جامبوجت از روی خاک شوروی به سوریه برود.
ولایتی گفت: مرا تهدید میکنی؟
گفتم: نه، میخواهم این کار را که میگویم انجام دهید.
ایشان گفت: الان این کار را میکنم.
به آقای سعیدی کیا وزیر راه وقت زنگ زدم و از همانجا با مرحوم سرتیپ ستاری تماس گرفتم و خواهش کردم، به ترابری ارتش بگویند که هواپیمای ۷۴۷ باری شان را آماده کنند.به سعیدی کیا هم گفتم که هواپیمای ۷۴۷ باری شان را آماده کنند. در کمتر از ۳۶ ساعت هزار تن مهمات از دمشق به تهران آوردیم. پولش را هم ندادم و به حساب محاسبات گذاشتم. البته قول داده بودم که نقدی میدهم ولی ندادم و این از بدقولی هایی بود که کردیم. لذا عملیات فاو میطلبید که همه چیز بسیج شود و همه چیز در اختیار قرار گیرد. در این میان وزارت راه کمک زیادی به ما کرد. چون ما احتیاج زیادی به راه سازی داشتیم. وزارت نیرو هم بعضا می آمد و کارهایی انجام میداد.
علت بالا بودن تعداد فرماندهان شهید
یکی از کارهای خیلی جالب در عملیات این بود که عراق تمام پل های بین آبادان و جزیره آبادان را بمباران کرده بود و تنها یک پل مانده بود. با آقای غمخوار که در جنگ معاون من بود، یک شب نشستیم و فکر کردیم اگر عراق بیاید همین یک پل را بزند، چکار کنیم. حداقل ۱۰ روز طول میکشد تا دو مرتبه بتوانیم پل را نصب کنیم. لذا تصمیم گرفتم به اندازه ۱۰ روز همه چیز را به این جزیره ببرم. شاید حدود ۷۰۰-۸۰۰ کامیون آب و غذا و لباس و مهمات و اسلحه و سوخت و هر چه لازم بود را بار کردیم و به جزیره بردیم.
در زمان بازگشت من داشتم بازدید میکردم و آقای علی شمخانی هم با من بود. باران شدید آمده بود و یکی از ماشین های بزرگ در گل فرورفته بود. دیدیم چاره ای نیست. گفتم علی بپر پایین. خودمان بیل به دست گرفتیم و شروع به خاک ریختن روی این منطقه کردیم. بقیه هم آمدند و کمک کردند. بالاخره یک منطقه بزرگی را درست کردیم. یکی دو ساعت بعد از اینکه ما کامیون ها را عبور داده بودیم، آن پل هم توسط عراق زده شد.
ما برای آن که به آن طرف فاو مهمات بفرستیم، خیلی تلاش کردیم. خودم آنچنان زیر باران خیس شده بودم که با جثه کوچکم این جعبه های مهمات راکول میکردم و میآوردم و داخل قایق میگذاشتم. یعنی معطل نمیشدیم. همه فرماندهان همین طور بودند. علت این که ما فرمانده شهید زیاد دادیم، این بود که آن ها در عرصه عمل، پیشقدم بودند.
منبع: خاطرات محسن رفیق دوست، مرکز اسناد انقلاب اسلامی