تهران- ایرنا- شاهرخ لوتی‌ و یکه‌بزن محله نبرد و کوکاکولای تهران بود که روزها مشغول کار بود و شب‌ها رفیق‌بازی و گردن‌کشی می‌کرد، قهرمان کشتی‌ای که رفته رفته حر زمانه هم شد.

به گزارش خبرنگار حوزه ایثار و شهادت ایرنا، شاهرخ با نام شناسنامه‌ای ابوالفضل اول دی سال ۱۳۲۸ در محله نبرد در شرق تهران متولد شد، پدرش صدرالدین که کارگر ساختمان بود زمانی که شاهرخ ۱۲ سال داشت به رحمت خدا رفت. به گفته برادرش علیرضا، «شاهرخ دانش‌آموز زرنگ و درس خوانی بود اما وقتی معلم کلاس اول راهنمایی اش از دانش آموزان امتحان گرفت و او متوجه شد در نمره ها به برخی دانش آموزان نمره ارفاق کرده اعتراض می‌کند، معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ میزند، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم شاهرخ را اخراج می کند، او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها می گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شد. هرچه مادرم می‌گفت این کارها عاقبت ندارد او توجهی نمی‌کرد.»

در دوره‌ای از جوانی اش سراغ کشتی رفت قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت ۱۰۰ کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد اما ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند تا ۲۷ یا ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادر، سر به راه شدن شاهرخ بود. مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری ها، دسته گل ها و خرابکاری های پسر برایش خبر می بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذاشته و منتظر بود تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.

به گفته علیرضا برادر شهید ضرغام، شاهرخ قبل از انقلاب بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود، رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان می‌نشیند زمینه‌های تحول در او به وجود می‌آید. در یکی از جلساتی که برادرم حضور داشته سخنران می‌گوید: در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود، چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به امام حسین (ع) پیوست.

وی افزود: شاهرخ پس از تمام شدن سخنرانی نزد حاج‌آقا می‌رود و معنی توبه کردن را می‌پرسد؟ وی می‌گوید توبه یعنی از گناه برگشتن. شاهرخ می‌گوید: باید چه کار کنم حاج‌آقا پاسخ می‌دهد برای آدم شدن باید به مشهد و به پابوس امام رضا (ع) بروی و اگر رفتی باید سه نکته را در نظر بگیری، تا به تو اجازه نداده‌اند وارد حرم نشو، تا صاحبخانه را ندیده‌ای چیزی نگو، چون صاحبخانه امام رضا (ع) است و اگر او را دیدی هر کاری که کردی را به امام بگو او یک روز به خانه رفته و گفته ننه بیا با هم به مشهد برویم.

علیرضا ادامه داد: مادر از این کار شاهرخ تعجب می‌کند خلاصه بعد از چند روز به همراه مادر و برادر به مشهدمی رود، وقتی شاهرخ از پله‌های مسجد گوهرشاد داخل می شود سینه‌خیز تا در طلاکوب جلوی ضریح می‌رود و همان جا می‌نشیند، پس از چند دقیقه رو به ضریح می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد وقتی رفتار دیگر زائران را می‌بیند با تعجب از برادرش می‌پرسد که زائران چه می‌گویند او هم توضیح می‌دهد که زائران از امام رضا (ع) اجازه می‌گیرند.

به گفته برادر شهید ضرغام، شاهرخ به یاد صحبت‌های حاج‌آقا می‌افتد آنقدر جلوی در می‌نشیند و مثل ابر بهار گریه می‌کند. ناخودآگاه به صورت نیم‌خیز بلند می‌شود و دست‌هایش را رو به ضریح بلند می‌کند و می‌گوید: امام رضا من را ببخش، دیگر خلاف نمی‌کنم، حاجی گفته اگر می‌خواهم آدم شوم باید پیش شما بیایم.

علیرضا خاطرنشان کرد: شاهرخ همان‌جا توبه می‌کند و پاک می‌شود و پیرمردی که نمی توانست به ضریح برسد را روی شانه‌هایش گذاشته و او را به ضریح می رساند و ۲۰ دقیقه همان جا می ماند. کسی نفهمید او چه گفت و چه کرد پیرمرد در آخر رو به شاهرخ گفت: الهی عاقبت به‌خیر شوی.

گروه آدمخوارها/ حر انقلاب

از یکی از همرزمان شهید ضرغام نقل شده است: در زمان ورود امام در هیئت فدراسیون کشتی سابق آقای طالقانی و دوستانشان جزء کمیته استقبال از حضرت امام(ره) بودند و دنبال افراد مورد اعتماد به عنوان حفاظت رینگ اول فرودگاه می‌گشتند که شاهرخ همانجا امام را دید و آن نگاه شاهرخ را متحول کرد و ولایت فقیه را به جان خرید، انقلاب که شد می‌رفت پادگان‌ها را تخلیه می‌کرد، از پادگان ارتش تانک می‌آورد دم مسجد، از پمپ‌بنزین‌ها محافظت می‌کرد و به دنبال حق‌طلبی بود.

سردار حاج‌قاسم صادقی افزود: من و شاهرخ در درگیری‌های کردستان و سیاهکل شرکت می‌کردیم بعد به فرماندهی عاصف شاهمرادی به سوسنگرد رفتیم و از آنجا پیش شهید چمران، شهید چمران به او می‌گوید با این هیکل به سمت خرمشهر و آبادان برو که دشمن حمله کرده، بعد از آن به گروه فدائیان اسلام که شهید مجتبی هاشمی فرمانده جنگ‌های نامنظمش بوده می‌پیوندد. شاهرخ با دریاقلی سورانی رفیق می‌شود. امثال شاهرخ با مردم و نیروهای جهادی حماسه کوی ذالفقاری را می‌آفرینند و در روستای سادات انتقام خون جوانانی که از شلمچه تا آنجا آمده بودند را می‌گیرند، تکیه کلامش این شده بود دروغ نگو آدم می‌شوی.

وی ادامه داد: یک روز که در حال پختن کله‌پاچه بودیم یکی از اسیران با دیدن این صحنه تصور کرده بود کله عراقی ها را پختیم وقتی وی را آزاد کردیم این موضوع را برای عراقی‌ها تعریف کرده بود به همین دلیل به گروه آدم‌خوارها معروف شده بودیم و از ما می ترسیدند.

خواندن نماز با کفش

به گفته همرزم شهید ضرغامی، همه قشری در گروه فدائیان اسلام حضور داشتند برخی از آنها نماز شب هم می‌خواندند. شاهرخ تا نیمه‌های شب دنبال آتش روشن کردن و صحبت با دیگران و گفتن خاطراتش بود صدای اذان که از رادیو پخش می شد می‌آمد شاهرخ بقیه را از خواب بیدار می‌کردند و خودشان می‌خوابیدند اما آنها رفته رفته تغییر رویه دادند و دیگر در انجام تکالیف‌شان کوتاهی نمی‌کردند.

صادقی افزود: یکبار به عالمی گفتم شاهرخ گاهی با کفش نماز می‌خواند و اگر کسی به او می‌گفت درست نیست با کفش نماز بخوانی، می‌گفت خدایی که من دیدم این نماز را از من قبول می‌کند. او خدا را از دید خودش با عشق و علاقه دیده بود. خدای هر کسی ممکن است چیزی باشد، یکی قدرت، یکی ثروت، یکی زیبایی و این موارد شخص را از خدای حقیقی و معبود دور کند. شاهرخ خدای حقیقی را با چشم دل دیده بود و با خدا عاشقی می‌کرد. این‌ها خدا را آن‌طوری که بود، می‌دیدند. گاهی برخی برای ریا نماز می‌خواندند و در کنارش غیبت می‌کردند و از بیت‌المال می‌خوردند و تهمت می‌زدند.

به گفته وی امثال شاهرخ به باور قلبی و حقیقی درباره خدا، عبادت و پرستش رسیده بودند. آیت‌الله مشکینی می‌گفت من حاضرم ۶۰ سال عبادتم را بدهم و دو رکعت نماز این‌ها را بگیرم. این را هم بگویم که عاقبت به‌خیری شاهرخ به دعای خیر مادرش هم ربط دارد. من با مادر شاهرخ صحبت می‌کردم و ایشان می‌گفت بچه‌ام رستم بود. شاهرخ در زندگی‌اش ریزه‌کاری‌های زیادی انجام داده که خدا در بزنگاه دستش را گرفت. خدا خیر این افراد را ذره ذره جمع می‌کند. امثال شاهرخ این یک ذره‌ها را زیاد داشتند که خدا در آخر او را خرید.

نحوه شهادت شاهرخ

صادقی همرزم شهید ضرغامی خاطرنشان کرد: شاهرخ پای منبر امام حسین(ع) می‌نشست، در محضر امام رضا(ع) توبه کرد و حر انقلاب شد، در نهایت در ۱۷ آذر ۵۹ پس از اینکه ۴۰ شبانه‌روز به دشمن شبیخون می‌زدیم او در آخرین شلیک که می خواست تانک دشمن را بزند با گلوله دوشکا شهید شد و در همان دشت ذوالفقاری همراه با تعدادی دیگر از همرزمانمان بر اثر بمباران‌های دشمن سوختند و خاکستر شدند و جسدشان هیچگاه به وطن بازنگشت.