*برای آرتین*
قسمت اول
از خیابان های گِلی و چاله های پر از آب عبور کردیم. با ربع ساعتی تاخیر، رسیدیم جلوی در خانه ، باران حسابی کوچه را شسته بود. به اعلامیه های روی در خیره شدم. نمی دانستم چطور با خانوادهای روبرو شوم که همزمان سه عزیز از دست دادند. آقای محمدی زنگ خانه را زد. گوشه ای ایستادم و حرف هایم را توی ذهن مرور کردم. خانمی با چادر رنگی که گلهای قرمزی داشت، در را باز کرد. جلو رفتم و سلام کردم. در جواب سلام، من را با خوش رویی در آغوش گرفت و سرم را بوسید.
خوش آمدی گفت و من را دعوت کرد داخل. وارد حیاط شدم. تازه از خواب بیدار شده بودند. به آقای محمدی گفتم: لطفا توی کوچه منتظر بمونید تا آماده بشن. توی حیاط ایستاده بودم. دختری حدودا نوزده بیست ساله، با صورتی شسته، آرام به من گفت: آقا داخل خونه هست؟ نشناختمش اما سلامی کردم و با لبخند گفتم: نه. درِ حیاط را روی هم گذاشتم و گفتم: حالا می تونید رد بشین. با عجله رفت داخل خانه. همان خانم چادر گلگلی از جلوی در هال گفت: بیا داخل، هوا سرده.
- نه راحتم
- بیا داخل، اصلا می خوام کمکم کنی اسباببازیهای آرتین رو جمع کنیم.
تا وارد شدم چشمم افتاد به آرتین. گوشه هال روی تشک دراز کشیده بود. جلو رفتم.
-سلام آقا آرتین ، خوبی گل پسر؟
نیم نگاهی به من انداخت و سرش را به نشان بله تکان داد. همان دختر خانم توی حیاط به سمت من و آرتین آمد. لباس های گرم آرتین را در دست داشت. از صحبت آنها متوجه شدم نامش فاطمه هست و خواهر آرتین. خانم چادر گلگلی هم فهیمه خانم، مادر شوهر فاطمه بود.
بادکنکی قرمز با خالهای زرد رنگ به سقف بالای سر آرتین چسبیده بود. گاهی آرتین با آن بازی می کرد. کمی اسباب بازی های آرتین را مرتب کردم. فهیمه خانم سریع چایی دم کرد و گفت خونه مرتب شد، به همکاراتون بگین بیان داخل، بیرون هوا سرده. رفتم دمِ در کوچه. به همکارانم گفتم می تونین بیاین داخل. آنها به همراه کارگردان مستند وارد خانه شدند. نشستم کنار آرتین. ساکت بود و گاهی به حرف هایم گوش میکرد. همکارانم مشغول نصب دوربین و تنظیم پروژکتورها شدند. بیشتر حواس آرتین سمت دوربین و پروژکتورهای در حال نصب بود. به ماشینهای قطار شده در کنار تشک آرتین اشاره کردم و گفتم: وااااای، خوش به حالت، چقدر ماشین داری.
آرتین لبخندی زد و گفت: ماشین تو چیه؟
-من که ماشین ندارم
-چرا ماشین نداری؟
-خب بلد نیستم رانندگی کنم.
-برو پیش پلیس بهت اجازه میده رانندگی کنی.
فهیمه خانم اسفند دود کرد. فضا پر از بوی اسفند شد. در را باز کردند. فاطمه نگران سرما خوردن آرتین بود. خواستم لباس گرم تنش کنم اما گفت: میرم زیر پتو. کمی که گذشت گفت: برو در رو ببند. سردمه. در را که بستم دوباره باز کردند تا بوی اسفند کامل برود بیرون. هوا که سردتر شد، آرتین گفت: برو پتو زرد رنگ بزرگم رو بیار. به سمت اتاق رفتم. از پشت در، فاطمه را صدا زدم.
-پتوی زرد رنگ آرتین رو بهم میدین؟
پتو را انداختم روی آرتین. گفتم برو زیر پتو قایم شو. زیر پتو می رفت و با هم قایم باشک بازی میکردیم. وقتی پیدایش میکردم، قهقهه میزد. خندههایش، خوشحالم کرد. خجالت را کنار گذاشتم و مثل کودکی پنج شش ساله، حسابی با آرتین بازی کردم. آن لحظات فقط به فکر شاد کردن دل آرتین بودم.
*آبجی زهرا*
قسمت دوم
تا می خواستیم ضبط فیلم را شروع کنیم، مهمان جدیدی سر می رسید. نمایندگانی از آستان قدس رضوی و حرم حضرت معصومه، آموزش و پرورش و آخر سر هم نیروی انتظامی برای عیادت آرتین آمدند.
سردار حبیبی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس، مشغول صحبت بود. گاهی هم نگاهی به آرتین می انداخت. بعد از تمام شدن صحبت هایش از جمع عذرخواهی کرد و گفت می خوام چند دقیقه ای با آرتین بازی کنم. میز کوچک سفید رنگی گوشه ی هال و کنار تشک بود. آرتین روی صندلی مشغول بازی بود. من سمت راست آرتین نشسته بودم و سردار حبیبی سمت چپ او. به خواست آرتین، یکی از بازی های فکری را باز کردم.
هر سه مشغول وصل کردن قطعات بازی فکری بودیم. سردار از راحتی آرتین با من، حدس زده بود اقوامشان باشم. گفتم: نه، اومدم برای ساخت مستند. ماشین های کوچک آرتین را روی میز گذاشتم. آرتین یکی یکی ماشین ها را به سردار نشان می داد و اسمشان را می گفت.
-تو ماشین داری؟
سردار مثل پدربزرگی مهربان جواب داد: آره
-ماشینت چیه؟
-دوست داری چی باشه؟
-بنز
آرتین به من اشاره کرد و گفت: ولی این ماشین نداره.
خواهر آرتین به جمع ما پیوست. بین من و آرتین نشست.
آرتین سرگرم بازی بود که گفت اسمت چیه؟
-زهرا
-مامان منم اسمش زهرا هست. تو هم مامانی؟
-آره مامانم
-دوست ندارم اسمم آرتین باشه
-پس چی صدات بزنم؟
-امیرعلی
یادم آمد چند دقیقه پیش، عکس برادرزاده ام امیرعلی را نشانش داده بودم.
-آرتین! چی دوس داری صدام کنی؟
-آبجی زهرا. پیش من میمونی؟
-دوس داری بمونم؟
-آره. من خیلی دوسِت دارم. چرا همه اسباب بازی میارن؟ تو با من بازی می کنی. برو خونتون لباس و ظرف هات رو بردار و بیا پیشم بمون.
اگر لحظه ای رهایش می کردم مدام دنبالم می گشت. صدا می زد آبجی زهرا ، آبجی زهرا!
یکی از خانم های آموزش و پرورش می خواست عکس دو نفری با آرتین بگیرد. از روی مبل تک نفره بلند شدم که جای من بنشیند و آرتین را در آغوش بگیرد اما آرتین چادرم را گرفته بود، از من جدا نمی شد. راضی شد با آن خانم عکس بیندازد ولی به شرطی که من هم کنارش باشم.
*شیطون اون آقاهه رو گول زد*
قسمت سوم
چند لحظه ای حواسش از من پرت شد، آن هم بخاطر بازی با تفنگی که فرمانده به دستش داد.
تفنگ را در دست گرفت.
-با این آدما رو می کشن؟
-نه تیر می زنیم توی هوا تا آدم بدا بترسن و کار بد نکنن
-تیر نزنید، آدما تیر می خورند، مامانی و بابا تیر خوردند، آرشام هم تیر خورد.
لحظه ای سکوت بر فضا حاکم شد. با رفتن سردار، آرتین به سمتم آمد، توی بغلم نشست.
لحظه های آخر بود. نمی دانستم چطور باید از آرتین دل بکنم؟ چطور او را راضی کنم که باید بروم؟
-آبجی زهرا
-جان دلم
-فدات بشم
-منم فدای شما بشم
او را در آغوش گرفتم.
-الهی من قربون گل پسرم برم که اینقدر مهربونه.
-اگر کار بد کنم بازم دوسم داری؟
-بله که دوست دارم،شما پسر خوبی هستی، کار بد نمی کنی
-وقتی کار بد می کنم، شیطون گولم میزنه؟
-بله، شیطون گولت میزنه، ولی حرفش رو گوش نده، باشه؟
لحظه خداحافظی، آرتین چادرم را محکم گرفته بود. اجازه رفتن نمی داد. می گفتم: شب بازم میام اما قبول نمی کرد. بچه ها دورش را گرفتند. او را مشغول بازی کردند. کمی که حواسش پرت شد دایی آرتین اشاره کرد بهترین وقت هست برای رفتن.
-بعدش گریه نکنه؟ دوس ندارم اشکش در بیاد.
-نه، بچه ها که باشند سرگرم میشه.
بدون خداحافظی و باعجله از درِ هال زدم بیرون تا آرتین من را نبیند. توی حیاط منتظر شدم تا با فهیمه خانم و فاطمه خداحافظی کنم. در مسیر برگشت، دائم صدای آرتین در گوشم بود. محبت ها و معصومیتی که در نگاهش بود را مرور می کردم. به یاد حرفش افتادم: «شیطون اون آدمه رو گول زد تا به ما تیر بزنه»
*بادکنکهای دلتنگ*
قسمت چهارم و پایانی
روز اول بخاطر حضور مهمان ها روند ساخت مستند خوب پیش نرفت. روز دوم دوباره راهی شاپورجان شدیم.
با آرتین و دوستانش حسابی بازی کردم.
وقت مصاحبه با خانم ها شد. فهیمه خانم، زن دایی آرتین و فاطمه. فاطمه علاقه ای به حضور در مقابل دوربین نداشت.نگاهش کردم. با حالت مظلومانه ای گفتم: دلت میاد من صحبتای تو رو ضبط نکنم؟ گناه دارم. لبخندی زد و گفت: با تو حرف میزنم ولی صوتی.
رفتیم توی اتاق. صحبتمان گل انداخت، آن هم دو ساعت. فکر نمی کردم فضای صحبتمان، خودمانی شود. از پدرش گفت و علاقه زیاد آرتین به او. از آرشام گفت و مهربانیش، درس خوان بودن و ادبش. از مادرش گفت و توجه زیادی که به درس و اخلاق بچه ها داشت، از ذوق او برای عروسی فاطمه. از روز حادثه گفت. خانواده رفته بودند خرید لباس برای عروسی فاطمه، طلا بخرند تا شب عروسی به فاطمه هدیه بدهند. از کارت عروسی که به دست مادرش نرسید و فاطمه حسرت به دل ماند.وسط مصاحبه با مرور خاطرات خوش، خندیدیم و با گفتن از روز حادثه، بغض کردیم.
مدت آشنایی من با این خانواده فقط دو روز بود اما صمیمیت زیادی بین ما ایجاد شده بود. از اتاق که بیرون آمدیم، چشمم افتاد به چادر رنگی فهیمه خانم. نمونه اش را زیاد دیده بودم ولی سیر نمیشدم از نگاه کردن به آن. حس خوبی به من می داد. دلم طاقت نیاورد. به فهیمه خانم گفتم: من عاشق چادر رنگی شما شدم. خیلی قشنگه. فاطمه لبخند تلخی زد و آرام گفت: چادر مامانمه. نگاهم روی چادر رنگی مانده بود که آرتین دستم را کشید و گفت آبجی زهرا بیا ناهار بخور. به اصرار آرتین پای سفره نشستم. یک قاشق غذا خودم می خوردم، یک قاشق غذا به آرتین می دادم. غذا تمام شد اما همچنان آرتین اصرار داشت پیش او بمانم. او را در آغوش گرفتم. گفتم همکارهام توی کوچه منتظرن. باور نمی کرد. بغلش کردم و با اجازه خانواده رفتیم توی کوچه. آرتین با همکارانم خداحافظی کرد و بالاخره راضی شد من بروم.
لحظه خداحافظی گفت: بادکنکم رو فرستادم توی هوا، رفت پیش مامانی و بابا و آرشام.