صدای مردی در پایان وقت اداری و مقابل در یکی از ادارات هنوز در گوشمان مثل یک تراژدی میپیچد و نگاه خسته دو کودکی که نبض سرد هستی جانشان را قبضه کرده بود و کنارش تکان نمی خوردند هنوز از چشمانمان محو نمیشود.
کارمندان کیسههای نان در دست راهی خانهها بودند، مرد ملتمسانه از آنان میخواست کمکی به او بکنند تا بتواند برای کودکان همراهش (افشین و بن یامین) غذایی تهیه کند خیلیها بی اعتنا از کنارش عبور میکردند و او گریه میکرد.
در این فکر بودم که چکار میشود کرد تا کلمات اینگونه با گریه در حنجره این مرد اعدام نشوند چرا که به قدر کافی طناب به گردن غرورش انداخته بود.
سعی می کردم بغضم از چشمها چکه نکند، که یکی از همکاران خبرنگار پیش آمد و مبلغی آرام کف دستش گذاشت و مرد دستهای سرد بچهها را در آن شلوغی گرفت و کشان کشان با یک تاکسی دربستی راهی خانه شد.
آدرس منزل و شماره تماسش را قبل سوار شدن گرفتم تا پیگیر موضوع شده و در صورت امکان و بعد از راستی آزمایی از نهادهای حمایتی در این زمینه کمک گرفته شود.
تداعی نگاه حسرت بار کودکان به بستههای نان و درخواستهای عاجزانه مرد اجازه نداد برای نهار به خانه برگردم و با همراهی یکی از همکاران راهی منطقه مورد نظر شده بعد از ۲۰ دقیقه به محل زندگی شان رسیدیم.
در بین اهالی شهر ارومیه اینجا (محله حسین آباد یا همان فنی و حرفهای) حاشیه شهر محسوب میشود و اغلب مهاجران از شهر و روستاهای دیگر در این مکان ساکن هستند چرا که نرخ کرایهها و قیمت مسکن نسبت به سایر نقاط شهر تا ۷۰ درصد تفاوت دارد.
بیشتر بخوانید:
فرماندار ارومیه: خانواده چهار نفره مستقر در پارک به یک منزل مسکونی منتقل شدند
هفت هزار بسته لبنی بین مددجویان بهزیستی آذربایجان غربی توزیع شد
بیش از ۲۹ هزار فقره تسهیلات ازدواج در آذربایجان غربی پرداخت شد
به گفته اهالی محله نام ننوشته این مکان مجبور آباد است و حتی تاکسیها حاضر نیستند در این محله تردد کنند چرا که تعداد معتادان بالاست و هر لحظه امکان تصادف و آسیب به خودروهایشان وجود دارد.
خانهها اغلب ۴۰، ۵۰، ۶۰ و حداکثر ۸۰ متری هستند این را میشود از حد فاصل شان باهم حدس زد، عابران مثل آدمهای رنگارنگ و معطر بالای شهر با خودروهای میلیاردی در این جا تردد نمیکنند.
اهالی میگویند: اگر هم کسی با ماشین گرانقیمت وارد این محلهها شد یا برای توزیع غذا و نذری آمده یا برای تهیه مواد مخدر و یا سایر مسایل و آسیبهای اجتماعی که در این گزارش مجال و مکانی برای پرداختن به این مطالب نیست.
تا دلت بخواهد اَرابه و فرغون و خیلی ثروتمندهای کوچه با موتوری با یک یدک کش پشتش پر از کارتن، کاغذ و پلاستیک و بطریهای خالی نوشابه و آهن آلات قراضه هر از چند گاهی از کوچههای پر چاله عبور میکنند.
پیادهها هم اغلب یا معلولند یا معتاد که با نگاههای تیزشان تیرباران می شوی، قیافهها شکسته تر از سنی هستند که باید باشند و از دود سیاهی این بلای خانمان سوز مثل ذغال کبود شدهاند.
بعد از تماس با میکاییل (مرد نیازمند) مدتی در محله با اهالی گپ و گفتی داشتیم، اوج فاجعه و آسیبهای اجتماعی در این محل با صحبت چند جملهای با در و همسایه زلزله هفت ریشتری در جسم و روحمان ایجاد کرد.
در وصف محله همین بس که هر چقدر بیشتر عمیق تر به اطراف نگاهی کنی دردهای زیرپوستی شهر بیشتر نمایان میشود و مثل چکشی برسر و تیری بر قلب فرود میآید. در وصف محله همین بس که هر چقدر بیشتر عمیق تر به اطراف نگاهی کنی دردهای زیرپوستی شهر بیشتر نمایان می شود و مثل چکشی برسر و تیری بر قلب فرود می آید.
حالا چطور میشود فقط و فقط به میکاییل و بچههای نیم وجبیاش فکر کرد و از کنار این همه آدم بیمار، بی دغدغه رد شد.
کمی ذهنها را میتکانیم، میکاییل از دور پیدا میشود و با تق البابی ما را به داخل خانه میبرد. دالانی با عرض ۱.۵ و طول چهار متر پیش روی مان و آواری از کوخ و سنگ و آجر در محوطه حیاط پیش چشمانمان نمایان میشود.
پارچهای کهنه در ورودی و سمت راست بر در دخمهای تاریک آویزان شده که سفیدی سنگ جرم گرفته میگفت شاید دستشویی و حمامی باشد.
گلناز همسر ۵۲ ساله میکاییل وقتی دید از سرما میلرزیم دعوتمان کرد وارد خانه شان شویم تا یک چایی مهمانمان کنند. به سختی پنج نفری در اتاق ۶ متری میکاییل و خانوادهاش و دور گاز پیک نیک وسط اتاق جمع شدیم.
بالای گاز پیک نیک هم طناب مخصوصی آویزان بود که لباسهای خیس رویش پهن شده بودند تا خشک شوند. ۶ عدد تخم مرغ روی گاز پیک نیک در حال جوشیدن بود.
گلناز ظرف تخم مرغها را با گوشه دامنش روی زمین و کتری کج و معوج آلومینیومی شان را روی گاز میگذارد، سریع چشم میچرخانم فقط دو تا لیوان کنار اتاق هست و قندانی که معلوم نیست چند صباحی خالیست.
خانه سردتر از بیرون است زیر فرش کهنه زهوار در رفته انگار خروار خروار یخ ریختهاند گلناز به زور پشتی را از پشتم برمیدارد و میگوید: روی پشتی بنشینم تا پاهایم یخ نزند! این اوج مهمان نوازی این زن است که با تمام وجود تقدیممان میکند.
آرام و طوری که شوهرش نشنود بیخ گوشم میگوید: بایک گاز پیک نیک نمیشود که در مقابل هجوم بی رحمانه سرما از لای دیوارهای آجری مقاومت کرد.
نگاهم روی نایلونهایی که به جای پنجره شیشهای به دیوار کوبیده شده میخکوب میشود با افزایش سرعت وزش باد پنجرهها دم و بازدمشان را تنظیم میکنند و سرو صدای عجیبی به مجموع صداهای اتاق اضافه میشود.
بیشتر بخوانید:
آذربایجان غربی نیازمند ۹ هزار کلاس درس جدید است
۶۱ تن مواد غذایی به مدارس مناطق محروم آذربایجان غربی اختصاص یافت
ایست! این خانه سقف ندارد
گلناز وقتی دید توجهم به سمت پنجره و سقف است دستش را روی دستم زد و نگاهم از سقف بریده شد با لهجه سلماسی گفت: خواهر جان این سقف هم اسمش سقف است ولی واقعا سقف نیست و ایزوگام ندارد.
وقتی باران میبارد غم سرما به یک طرف غم چکههای سقف هم جای خود دارد و تا صبح باید ظرف زیر سقف جابجا کنیم!
از زندگیاش میپرسم و از کس و کارش، چلچله کلماتش را بغض حلق آویز میکند و به سختی میگوید: مادر و پدرم فوت شدهاند و در ۱۵ سالگی روستایمان را در سلماس ترک کردم و با یک عروسی سنتی عروس خانه میکاییل در چالدران شدم.
حرف عروسی و گذشته که پیش میآید به فکر فرو می رود حدس میزنم به دورانی سفر کرده که ۱۵ سال داشت و با آرزوهایی رنگین کمانی عروس شده بود ترجیح میدهم او را با خاطرات جوانی اش لحظاتی پیوند دهم و هر دو باهم سکوت میکنیم. هر کسی اهل آذربایجان غربی باشد می داند زنان روستایی در چند دهه قبل با رخت سفید به خانه شوهر می رفتند و با رخت سفید به تعبیر قدیمی ها از آن خانه جدا می شدند و گلناز از نسل همان زنهای وفادار و صبوری است که کارگردانی یک زندگی سخت و طاقت فرسا را با تمام همتش می کند.
هر کسی اهل آذربایجان غربی باشد میداند زنان روستایی در چند دهه قبل با رخت سفید به خانه شوهر میرفتند و با رخت سفید به تعبیر قدیمیها از آن خانه جدا میشدند و گلناز از نسل همان زنهای وفادار و صبوری است که کارگردانی یک زندگی سخت و طاقت فرسا را با تمام همتش میکند.
به گفته خودش کارش تا قبل از کرونا نواختن سرنا و دهل در عروسیها بود و همیشه جشن آغاز زندگی زوجهای جوان روستاهای چالدران با هنرنمایی او و دوستانش همراه بود.
کرونا که بازارش پررونق شد بازار عروسی ها کساد شد و او مجبور به مهاجرت به ارومیه شد اما چون غرورش اجازه نمیداد دست و سفره دلش را پیش کسی باز نکرد و ترجیح داد تا آبرومندانه در پیله فقر و نداریاش با حداقلها زندگی کند.
حرف سرنا و دهل که پیش آمد میکاییل بغضش ترکید و گریه امانش را برید زیر لب زمزمه میکرد من شرمنده شما هستم که اینجا از شما پذیرایی کردم. عکاسمان دستی بردوشش زد و گفت: مرد گریه نمیکنه کمکت میکنیم دوباره به روزهای شاد گذشته برگردی.
کمی دلگرم شد دوباره ادامه داد: همسرم بیمار است بخاطر سرپرستی بچهها حاضر به عمل نیست، عمل هم بکنم نه جایی برای نگهداری و تیمارش دارم نه پولی، با این زندگی اسفناک ممکن است او را از دست بدهم و دوباره دستهایش را روی صورتش میگذارد و گریه ...
گلناز صحبتهای شوهرش را ادامه میدهد و میگوید: چند روزیست به علت عدم پرداخت آب بها، انشعاب آب مان را قطع کردهاند، برق مان هم قطع شده و به صورت غیر قانونی فعلا یک لامپ روشن کردهایم که امیدوارم مردم ما را ببخشند.
دوباره اشک از چشمانش جاری شد و با روسری کهنه سیاهش آرام اشکهای خودش را پاک کرد هر چند شکایتی از نداری و فقر نکرد اما با زبان بی زبانی فهماند که صبرشان لبریز شده و طاقتشان طاق شده است.
آب کتری گلناز به جوش نیامده تصمیم گرفتیم خداحافظی کنیم تا او بیشتر شرمنده مان نشود چرا که حدس زدیم شاید قند و چایی هم برای میهمان نداشته باشند.
چشمهای امیدوار خانواده میکاییل بدرقه مان کردند و ما با بار سنگینی از مسوولیت راهی شدیم.
سرمای استخوان سوز و دمای منفی هشت درجه در ارومیه این روزها بیداد میکند و این خانواده نیازمند اقدام سریع مسوولان و خیرین جهت تهیه سرپناه مناسب، وسایل گرمایشی، آذوقه و خوراک، خدمات بهداشتی و درمانی و بازگشت افشین به چرخه تحصیل است.
اطلاعات این خانواده به صورت امانت نزد ایرنا محفوظ است.
(دُهُل نام یکی از سازهای کوبه ای موسیقی ایرانی است. دهل طبلی بزرگ و دورویهای که هر دو طرف آن پوستی از گاو یا گاومیش دارد، است.
سُرنا یا سورْنا نام ساز بادی باستانی ایرانی است که از چوب ساخته میشود و از دسته سازهای دو زبانه است. سرنای محلی بیشتر با دهل نواخته میشود.