به گزارش ایرنا از سازمان اسناد و کتابخانه ملّی ایران، شاعران حاضر در هفدهمین جشنواره بین المللی شعر فجر، ضمن بازدید از گنجینه نسخ خطّی و مخازن کتابخانه ملّی ایران، روز پنجشنبه ۱۳ بهمن ماه، در آستانه میلاد امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (علیه السلام)، در محفل شعرخوانی با عنوان «محفل ادبی کتابخانه ملی ایران»، اشعاری در مدح ائمه اطهار و پاسداشت زبان فارسی قرائت کردند.
نمایش اقتدار جمهوری اسلامی ایران بود
علی رمضانی مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران در ابتدای این محفل ادبی با بیان اینکه گسترش شعر فارسی زبان در منطقه دغدغه اصلی جشنواره شعر فجر بوده است؛ گفت: خوشحالم در جمع ادبی ملی و بین المللی، به بهانه شعرخوانی گردهم جمع شده ایم. آنچه مسلم است گسترش شعر فارسی زبان در منطقه از دغدغه های جشنواره شعر فجر در طول سال های متمادی بوده است، که خوشبختانه این مهم در این دوره از جشنواره اتفاق افتاد.
مدیرعامل خانه کتاب تاکید کرد: حضور و بازدید از گنجینه نسخ خطّی موجود در کتابخانه ملّی ایران و مشاهده میراث مکتوب و معنوی ایرانیان، به راستی نمایش اقتدار جمهوری اسلامی ایران بود و باید آن را پاس داشت.
علیرضا قزوه شاعر و رئیس دفتر موسیقی صدا و سیما و عضو عیات علمی جشنواره بین المللی شعر فجر نیز در آغاز غزلی از سروده های خود را خواند و در ادامه عسگر حکیم اف شاعر تاجیکی شعری درباره وضعیت شهروندی تاجیکستان در شرایط بحرانی خواند و با اشاره به جایگاه ایران در حفاظت از میراث شعر و زبان فارسی گفت: ایرانِ بزرگ، رسالت بسیاری مهمی درباره زبان فارسی به عهده دارد و این رسالت و اهمیت را بنده زمانی که آقای قزوه رایزن فرهنگی در کشور تاجیکستان و هند بود، مشاهده کردم؛ زیرا او توانست روابط فرهنگی و ادبی بین این دو کشور را با ایران بهبود بخشد.
مطلع خوبی برای برگزاری محافل ادبی کتابخانه ملّی است
در ادامه علیرضا مختارپور رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران گفت: این جلسه مطلع خوبی برای برگزاری محافل ادبی کتابخانه ملّی ایران شد و در این راستا از شعرا و ادیبان و اساتید پارسی زبان در نقاط مختلف کشور دعوت خواهیم کرد تا با حضور در کتابخانه ملّی اشعار خود را بخوانند.
وی ادامه با اشاره به اشعاری که با بُن مایه مدیحه سرایی سروده می شود، اظهار داشت: اساتید محترم، بهتر از بنده می دانند که گاهی اوقات در نظم و نثر، مدحی صورت می گیرد که تقرب و یا توسل به یک شخص است. مانند مدیحه هایی که در قرون گذشته برای برخی از حکام و فرمان روایان و شاهان گفته می شد که در این دسته از مدیحه سرایی ها هیچ نکته ای که از حاکی واقعیت باشد؛ وجود ندارد و تنها واقعیت موجود در این نوع مدح گویی ها نیاز شاعر به صله است.
رئیس سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران ادامه داد: اما برخی شعرها و متن ها حاوی ویژگی هایی است که حکایت از صفتی دارد که متن را منوط و مشروط به وجود آن صفات می کند که اشعار شاعران کهن فارسی زبان غالباً از این دست است.
مختارپور در ادامه برای تشریح همین موضوع، شعری از نظامی گنجوی خواند:
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران
زاتش فکرت چو پریشان شوند
با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریست
سایهای از پرده پیغمبریست
یش و پسی بست صفت کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یک دوست اند
این دو چه مغز آنهمه چون پوستند
هر رطبی کز سر این خوان بُوَد
آن نه سخن پارهای از جان بُوَد
وی در توضیح این ابیات گفت: صفاتی که برای شعر و شاعری در ابیاتی از این دست وجود دارد حاکی از ویژگی ها و صفاتی است که شاعر را همنشین انبیا و اولیا می کند.
سپس حسین اسرافیلی شاعر انقلاب و عضو هیات علمی جشنواره فیلم فجر با خواندن شعری آن را به مردم افغانستان تقدیم کرد و گفت: امام و انقلاب به ما آموختند که درد همه انسان ها را فریاد کنیم و بنده با خواندن این شعر قصد داشتم درد مردم افغانستان را به زبان شعر و کلمه روایت کنم.
در ادامه نشست صمیمی شعرخوانی «محفل ادبی کتابخانه ملی ایران» شعرایی چون سیدنقی عباس کیفی از کشور هند، زامیق محموداف از جمهوری آذربایجان، جعفر خالمومناف از کشور ازبکستان، حسن بعیتی از کشور سوریه، محمدباقر جابر از کشور لبنان و علی کمیل قزلباش از کشور پاکستان در مدح امام علی (ع)، امام حسین (ع)، امام رضاا(ع) و دیگر ائمه اطهار شعرخوانی کردند و همچنین فرید یوسفی ، محمود اکرامی از شاعرانی ایرانی در این محفل غزلیاتی از سروده های خود را خواندند.
در این مراسم همچنین شاعران و چهره های ادبی ایرانی چون مصطفی محدثی خراسانی، علی داودی، نغمه مسنشار نظامی،فریبا یوسفی،مریم عربلو، الهام نجمی، عبدالرحیم سعیدی راد، فاطمه افشاریان ،و فاطمه نانی زاد حضور داشتند .
اشعاری که شاعران در این محفل خواندند:
شعرخوانی علیرضا قزوه:
تنها صدا، صداست که باقیست؛ بگذار از صدا بنویسم
دلبستگی به خلق ندارم، میخواهم از خدا بنویسم
میخواهم این دو روزه باقی، گوشهنشین زلف تو باشم
بر صُفّه صفا بنشینم، از بقعه بقا بنویسم
آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی
تا چند با فریب نشینم؟ تا چند از ریا بنویسم؟
من کیستم که دل به تو بندم؟ بادا به سوی دوست برندم
تو کیستی که از تو بگویم؟ آخر چرا تو را بنویسم؟
از بینشان این همه ماتم، میمانم از چه چیز بگویم
از بی کجای این همه اندوه، میمانم از کجا بنویسم
حالم خوش است و دوست ندارم دستی بهروی دست گذارم
تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم
از مهر و قهر او نبریدم، میخواهم آنچنان که شنیدم
از بیم و از امید بگویم، از خوف و از رجا بنویسم
میخواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بگویم
میخواهم از «چگونه» بگویم، میخواهم از «چرا» بنویسم
حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم
هر شام از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم
من بنده علی و رضایم، بگذار تا به خویش بیایم
از حضرت علی بسرایم، از حضرت رضا بنویسم
شعرخوانی عسکر حکیماُف؛ شاعر نامدار تاجیکستانی
«ز رفاقت کمانداران به دل رمیده غمگینم
به کمان چگونه خو گیرم، به کمین چگونه بنشینم؟
به کمرشکستگان هرگز نبود مرا زبردستی
که عدالت است تلقینم که محبت است آیینم
خود اگرچه گشنه میمیرد تگ آسمان بیزنهار
ز کبوتران و گنجشکان، نکند شکار، شاهینم
به دلم چه میزنی دشنه، تو همی به خون من تشنه
که دوا نگشته تا امروز، اثرات زخم پارینم
به زبان مردم پایین، همه پرسشی درست و راست
به زبان مردم بالا ، همه پاسخی دروغینم
اگر از طریق کجگردی، شده همنشین شه فرزین
نبود هوای شاهانم، نبود خصال فرزینم
سیران باد نوروزی ز چمن نیاورد بویی
به بهار غنچه خس گردد، چه کنم به طبع گلچینم؟
دل ساده را دهم تسکین به جهان اگرچه میدانم
برسد زمان رنگینم، نرود غمان دیرینم»
شعرخوانی حسین اسرافیلی، شاعر آیینی
نالههایت در دل کوه و بیابان گم شدهست
اشکهایت در میان ابر و باران گم شدهست
بر لبانت طرحی از لبخند هرگز گل نکرد
خندهات در خارزار سیم و سیمان گم شدهست
شهرها در بمب و موشک، راهها در خاک و خون
خانهها آوار و در اندوه و افغان گم شدهست
هیچ حلقومی تو را فریاد استمداد نیست
غیرت و مردانگی از روح انسان گم شدهست
خیمهات آتش گرفت و مرغ وای شیونت
چون شب ویرانهها در شام طغیان گم شدهست
گاه غرب و گاه شرق از چهارسو تیغت زدند
زخمهای بیشمارت در تن و جان گم شدهست
خصم با اللهاکبر در مصاف دین توست
مسجد و محراب در تزویر شیطان گم شدهست
این جهان وحشیست، از وحشی پناه جان مخواه
بانگ مظلوم تو در این جنگلستان گم شدهست
تکیه بر خود کن از این بیگانگان یاری مجو
خوی انسانی از این یک مشت حیوان گم شدهست»
شعرخوانی سید نقی عباس کیفی از کشور هندوستان
والا پیامدار محمد
از کوه نور آمده بودی، با یک سبد بهار، محمد
بر شانهات هزار فرشته، در سینهات شرار محمد
اقرأ بخوان تو خواندی و انگار «اقرأ» تو بودی از دهن غار
آری تو خود کلام خدایی، برگشتهای ز غار محمد
ای جلوهگاه خُلقِ ستوده، دنیا در انتظار تو بوده
این خلق را رسانده قراری، با جان بیقرار محمد
تو آفتاب اول و خاتم، تو رحمتی برای دو عالم
هرچند زیر پای تو ریزند، از بغض و کینه خار محمد
هم در ازل وجود تو موعود، هم تا ابد فیوض تو موجود
مانند لطف حضرت معبود، پنهان و آشکار محمد
با قلب خسته و جگر ریش، دنیا شدهست تشنهتر از پیش
بر جان ما ببار محمد، والا پیامدار محمد
شعرخوانی مصطفی محدثی خراسانی
سرود سبز جنگلی، کلام تشنه کویر
طنین سرفراز کوه، زبان عاشقانههای باشکوه
خروش موجهای آبی خلیج فارس
حماسه حکیم و رنجهای سال سی
زبان مهر و دوستی، زبان پارسی
از ازل زمزمه ما بودی
تا ابد بر لب ما مانایی
شوق در جان کلام حافظ
شور در نغمه مولانایی
مشعلافروز حقیقت شدهاند
با الفبای تو فرزندانت
شیخ اشراق تو و سعدی تو
ابن سینا و ابوریحانت
شعر در حنجره کوهی کبک
شور در جان قناریهایی
قصهگوی غم بیبرگیها
نغمهپرداز بهاریهایی
واژههای تو همه آیه مهر
در الفبای تو انسان جاریست
همزبانان تو همدلهایند
درس دستوری تو همیاری است
شعرخوانی زامیق محموداُف از جمهوری آذربایجان
و حیرانم کند چشم سیاه جان به قربانش
و هر زخمی که روییده چو گل بر جسم جانانش
و دیدم آفتابِ زخمیِ افتاده از اسبی
و دیدم جنتی از آسمان افتاده دنبالش
چه صحرایی که بوی لالههای آتشین دارد
و از دریاست موج ریگهای دل پریشانش
قیامت دیده هر ریگی که آه آتشین دارد
خجالت میکشد دریا که خونین است بارانش
چه ماهی سر نهاده روی زانوی تو ای خورشید
چه ماهی چشم بسته زیر بارشهای پنهانش
چه خاکی بوسهزن بر جای دستانی که دیگر نیست
و یا هو میکشد تا عرش، الرحمن و رحمانش
به روی تل خاکستر، حیایی خطبه میخواند
و نرگسهای این دشتاند، مدهوش گریبانش
ز شرمش سرخ میخیزد سحرگاهان تاریخی
چراغ آفتاب شرمسار از نور ایمانش
از اینرو هر غروب از چشم من جاریست زنجیری
ز اشک بیقرار ریگها ای جان به قربانش
شعرخوانی محمود اکرامیفر
دلی مانند برگ یاس داریم
زبانی گرم و بااحساس داریم
اگر فرزند ایرانیم باید
زبان فارسی را پاس داریم
چرخی زد آسمان، شب و باران درست شد
دریا به حرف آمد و طوفان درست شد
بازار گرم عقل کم آورد پیش عشق
کوه از کمر شکست، بیابان درست شد
کوچه درست در وسط راه سکته کرد
شهر امتداد یافت، خیابان درست شد
جنگل به آب و آتش و آیینه پشت کرد
سرما به کوچه ریخت، زمستان درست شد
زیر سر نسیم که قدری بلند گشت
گیسوی سرو پریشان درست شد
چشم تو پشت پنجره خود را به خواب زد
در کوچه شایعات فراوان درست شد
تا زندگی نفس بکشد در حضور عشق
کنعان و چاه و یوسف و زندان درست شد
شش روزه کاروبار جهان روبهراه گشت
گل جان گرفت، زنده شد، انسان درست شد
آدم به سمت بوته گندم قدم زد و
سررشته هزار بلا، نان درست شد
شعرخوانی جعفر محمد ترمذی از ازبکستان
یک بخارا رنگ و بو در قلب ماست
یک سمرقند آرزو در قلب ماست
عقل دارد موشکافی بیخبر
زانکه معنا مو به مو در قلب ماست
هرچه دیدی جلوه عکس است و بس
اصل آن روی نکو در قلب ماست
یک نفس از یار فارغ نیستیم
هم خیال او، هم او در قلب ماست
هر قدر گفتیم وصفش کم نشد
یک بخارا گفتوگو در قلب ماست
نیستیم آرام در خود یک نفس
جستوخیزِ جستجو در قلب ماست
با ملامتهای مردم زندهایم
اجتناب از آبرو در قلب ماست
زاهدان با شستوشوهای تناند
شستوشویِ شستوشو در قلب ماست
سیر ما جعفر ندارد سمت و سو
سوی بیسوییِ سو در قلب ماست
مرید باده عشقم، عبادت را نمیدانم
کمر بستم به رسوایی و طاعت را نمیدانم
جدیداندیش عشقم، عرف و عادت را نمیدانم
نظرپرورده خضرم، عبادت را نمیدانم
نسیم حیرت صبحم، بهارآلوده میآیم
مرید کاکل یارم، ارادت را نمیدانم
ز خیل کشتگان کربلای عشقم و اما
مقامی از مقامات شهادت را نمیدانم
من آن سید عشاقم که در بزم نظربازان
طریق دلستایی سیادت را نمیدانم
ز شش در بر سرم بخل و حسد میبارد و جعفر
دلی شبنمصفت دارم، حسادت را نمیدانم
شعرخوانی فریبا یوسفی
نور است در این کبود، بشناسیمش
سرچشمه عدل و جود، بشناسیمش
از خانه دوست بود تا خانه دوست
حق است چنان که بود، بشناسیمش
همیشه هست همین بس که حس کنم گاهی
که گرم تابش خویش است بر شبی ماهی
چنان به فاصلهها وصل را گوارا کرد
که تشنه نیمه پر را ببیند از چاهی
همیشه بود چرا مِه مرا پریشان کرد
همیشه هست چه دیدار محو دلخواهی
طلوع کرد و درخشید چشمه چشمه حیات
طلوع کرد و روان گشت رود در راهی
همیشه هست چرا حرفی از طلوع زدم
غروب رفتنِ من بود، خواب جانکاهی
صدا صدا نشده میوزد نسیم جواب
من است بین من و او، چه راه کوتاهی
همین که ریخت پراکنده شد، دریغا من
که کوه ساخته بودم همیشه از کاهی
همیشه هست، پراکندگی من است نه او
فراهم است اگر اوست هرچه میخواهی
شعرخوانی حسن بعیتی از سوریه
از رودخانه سراغ خطوط چهرهام را میگیرم
آن کودکی که به زیستن میخندید
ای رود! آیا تو در من سفر میکنی یا من در تو؟
آیا این تو هستی که رفتارم را مینوشی
قلبم کو؟ آنجاست
که چون دستههای پرستو و جنون کودکانه و لطافت دخترانه
به هر سو میدوم
و جامهایی که اگر بارها تهی شوند
باز هم از آذرخش نگاه آنها پر میشوند
ای رودخانه جاری، چیزی در تو نمییابم
جز نیلبکی از خاطرات
منم اکنون که در بلوری از معناها هستم
و در رویاها و ترانهها، پنجه میافکنم
ماسهها مرا بر صورت خود ابر نوشتهاند
من اما صاعقهای از سرود رعیتم
من آن پژواک بیرون ریخته از کوزه آغازها
که اکنون بر سراب جهتها میدرخشد
هان ای رود، رود تنها
صورت من همان آب توست و من توام
و اینکه تو رود شدهای
بهخاطر سفر من به سوی من است
شعرخوانی علی کمیل قزلباش از پاکستان
ای شه عشق و برج نور امام
آمدهام ز راه دور امام
ای چراغ فراز عظمت و خیر
ای فراز نزول صور امام
از تو داریم، هر چی درّ داریم
جلوه کوه طور نور امام
میبُریم هر زبان دراز چو گشت
میشکنیم هر سر غرور امام
مشکند مرد میرسد، زنجیر
گفت اقبال ز لاهور، امام»
شعرخوانی محد باقر جابر از لبنان
دو دریچه به سوی معنا دارم
که یکی به سوی دریایی مواج است
و درون من چون شعر جاری است
و دیگری بسماللههای پدرم است
و ساییدن پیشانیاش به خاک سربلندی
و تسبیح پنهانی نیمهشبهایش
بر من است که گلوی قافیههایم را با اندوه تر کنم
و آباد کنم آنچه را در دلم ویران کردند
و اینکه برگردم به خودم و راهی ندارم جز آنکه
قصههای نیاکانم را بازآفرینی کنم
زمین بازهم زخمهایم را مرهم مینهد
من اکنون آنها را با شعری به پایان میبرم تا ترانهای شود در باد
و گلها را بر دوشم میگذارم و میروم
آنگاه که پدرم خاک و مادرم فکر، مرا فرامیخوانند
به آهنگ موج بر صورت ماسهزار گوش میدهم
آنگاه که با جذر دریا را در آغوش میگیرد و با مَد وداعش میکند
و دریا چقدر با عاشقان گرم میگیرد
آنگاه که سوار بر موجی مست به سمتی محال پیش میرانند
به سمت فطرت نخستینم سیر میکنم
مرا میخواند که ای شاهد گل به دامان من چنگ بینداز
جانب نوای نی را نگاه دار که نیها از مادرشان زمین
آهنگ شبنمهای بهارآور را به ارث بردهاند
نیازمند کودکی ضمیرم هستم
و عمق اندوهم
تا بتوانم سطری از کتاب عشق را به تحریر درآورم