به گزارش ایرنا، دوران انقلاب اسلامی آکنده از خاطرات زیادی است که هنوز صفحات ورق نخورده ای در بین آنها وجود دارد و هر بار که پای صحبتها و درد و دلهای انقلابیون و مبارزان علیه رژیم ستمگر شاهنشاهی می نشینیم، پرده جدیدی از آنها بازگو می شود.
اکبر خلیلیان گورتانی متولد ۱۳۳۰ اصفهان یکی از انقلابیونی است که به دلیل نقشی که در مبارزه های دوران طاغوت داشت، خاطرات بسیاری از دوران مبارزات، شکنجه های ساواک، اسارت در زندان، پیروزی انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس دارد، این مبارز که از شاگردان مرحوم سیدعلیاکبر پرورش از فعالان انقلاب اسلامی بود، در گفت و گو با ایرنا به چگونگی ورود به عرصه مبارزات قبل از انقلاب، دستگیری و بازجویی توسط ساواک و دوران اسارت در زندان قصر اشاره کرد که در ادامه گزارش به زبان او بیان می شود:
"عمده مبارزات در اصفهان بعد از سرکوب قیام مردم در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بهصورت زیرزمینی ادامه پیدا کرد و در شهر اصفهان ۲۷ گروه زیرزمینی بودند که با شاه مبارزه میکردند، یکی از آن گروه ها که در آن فعالیت داشتم بیشتر در غرب و مرکز شهر اصفهان فعالیت می کرد، یکی از اعضای این گروه دانشجویی بود که لو رفت و سپس زیر شکنجه های ساواک، گروه ما را لو داد، بدین ترتیب بود که در اردیبهشت سال ۱۳۵۵ حکم دستگیری من از طرف ساواک تهران به اصفهان ابلاغ شد و من برای بازجویی به تهران منتقل شدم.
بعدازظهر سهشنبه بود که من را به کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران منتقل کردند و در یک سلول انفرادی انداختند و رفتند، به محض اینکه در زندان را بستند و رفتند احساس کردم که به ته چاه ۲ هزار و ۵۰۰ ساله شاهنشاهی افتادم که درآمدن از آن کاری محالی است و آینده معلوم نیست، در این سلول هیچ چراغی روشن نبود اما به دلیل اینکه هنوز بعدازظهر بود و سویی از روشنایی وجود داشت بر روی دیوار سلول به دنبال رد یا آثاری از افرادی که پیش از این در این سلول بودند گشتم، بر روی یک دیوار یک نفر صلوات نوشته بود، و بر روی دیوار دیگری یک نفر " قائم آل محمد" نوشته بود، ردی هم از مارکسیست ها بود که داس و چکشی بود که با خمیر نان درست کرده و به سقف چسبانده بودند.
فردای آن روز من را به اتاق بازجویی بردند و پس از آنکه نتوانستند از من اسامی دوستان و همرزمانم را بگیرند، من را به اتاق شکنجه در طبقه دوم آن ساختمان بردند و روی تخت شکنجه کمر و پاهای من را بستند. فردی آنجا بود که به او دکتر حسینی می گفتند و کار او شلاق زدن، ناخن کشیدن، سوزاندن و به دار آویختن بود، این شکنجهگر وقتی به اتاق آمد و پاهای من را دید گفت " عجب پای خوبی دارد" و شلاق زدن به کف پای من را شروع کرد، در ابتدای کار پیش خود گفتم که تعداد ضربه های شلاق را بشمارم اما بعد از اینکه چهار یا پنج ضربه خوردم مانند این بود که از کف پا تا سَرَم می سوخت، سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم اما آنها دست بردار نبودند و من فقط فریاد می زدم.
هروقت دکتر حسینی از شلاق زدن خسته می شد شلاق را به بازجو می داد و او هم شلاق می زد، چنان شلاق می زدند که سر شلاق به پشت پاهایم نیز می خورد و همه پای من خون مردگی پیدا کرد، در این مرحله برای اینکه شلاق بیشتر به پایم بچسبد آب به کف پا می ریختند و هر چند وقت یک بار سیلی به گوشم می زدند که بیهوش نشوم. بعد از مدتی من را مجبور کردند که با این پاهای زخمی، ۱۵ دور در حیاط آنجا بدوم و هر دور هم شلاق به پشت کمرم می زدند، بعد از این مرحله من را دوباره به روی تخت شکنجه بستند و شلاق زدن را ادامه دادند، پس از اینکه دیدند این کارها فایده ای ندارد در مرحله بعد من را از مچ دست در اتاق آویزان کردند و بازجو با شلاق به پشت پایم ضربه می زد، همچنین در عین حال با شمع یا وسیله دیگری شبیه آن بدنم را می سوزاندند، بازجو و شکنجه گرم به دلیل اینکه خسته شده بودند همانطور که من از مچ دست آویزان بودم برای استراحت به اتاق دیگری رفتند، به دلیل اینکه در این وضعیت قرار گرفته بودم به ریه هایم فشار زیادی وارد می شدم به همین دلیل پیش خود گفتم که کاری کنم تا روی زمین کتک بخورم، بدین ترتیب به آنها گفتم که من را باز کنید تا کمی فکر کنم، آنها من را پایین آوردند اما سراغ مرحله بعدی شکنجه رفتند یعنی " آپولو" که در این مرحله دست و پای کن را در وسیله ای حلقوی شکل می بستند و برق ضعیف به من وصل می کردند تا اعصابم دچار مشکل شود، در عین حال شلاق به سرم می زدند و بعد هم کلاه آهنی بر روی سرم بستند تا هرچه فریاد می زدم صدا داخل گوش خودم بپیچد و بیشتر فشار وارد شود.
بعد از مدتی که این شکنجه ها را وارد کردند به من گفتند حالا که فکرهایت را کردی به ما بگو و بقیه دوستانت را لو بده، من را بر روی یک صندلی در اتاق بازجو نشاندند و گفتند اینقدر مقاومت نکن و اسامی را بگو، من هم بعد مدتی گفتم هرچه فکر می کنم چیزی یادم نمی آید، بازجوها بعد از این بود که دستهایم را از پشت بستند و یکی از آنها با مُشت به بینی من زد بطوریکه حس بویایی ام از کار افتاده است، بعد موهای سرم را گرفت و به وسط سرم مشت زد، شاید ۲۰۰ مشت به سرم در طول بازجویی وارد شد، بعد از آن بر روی زمین افتادم و دیگر هرچه لگد می زدند بلند نشدم و تکان نخوردم، اینجا بود که برانکاردی آوردند و از ترس اینکه من در مرحله اول بازجویی کشته شوم من را به بهداری بردند، پس از آنکه در بهداری یک پزشک من را معاینه کرد دستور دادند که من را به سلول انفرادی منتقل کنند، من نمی توانستم با پا راه بروم به همین دلیل ناچار بودم که با دستانم و مانند اطفال حرکت کنم، بازجوها و شکنجه گرها به دستان افرادی که بازجویی می کردند زیاد آسیب نمی رساندند تا آنها بتوانند با دستان خود چیزی بنویسند، شب که در سلول انفرادی بودم وضعیتم بسیار بد بود و سربازی که آنجا بود وضعیت من را دید، به جای یک تخم مرغ آبپز که سهمیه شام من بود، ۲ تخم مرغ و یک کِرِم بهم داد تا به پایم بمالم، ما وقتی شلاق می خوردیم در همان لحظات به دلیل اینکه بدنمان داغ بود، آثار درد را چندان متوجه نمی شدیم اما بعد از آن که بدنمان مقداری خنک شد آثار درد شروع می شد و آن شب من از شدت درد پاهایم نتوانستم بخوابم.
پس از روز اول بازجویی، در روزهای بعد هم جلسه های بازجویی ادامه داشت و به مرحله ای رسید که می گفتند می خواهند من را اعدام کنند، بعد از ۴۰ روز که در سلول انفرادی بودم به این نتیجه رسیدند که نمی تواند از من حرفی بکشند و من کسی را لو نمی دهم. من را به سلول بردند و در این فکر بودم که اعدام می شوم، یک فردی که به او شیخ می گفتند نیز در سلول زندان بود و وقتی من را در فکر دید از من دلیلش را پرسید و زمانیکه به او گفتم که می خواهند من را اعدام کنند، روضه علی اکبر را در گوشم خواند، من به درونم مراجعه کردم و از خودم پرسیدم که آیا پشیمان هستم اما دیدم که اینطور نیست، من در دوران دفاع مقدس نیز هشت مرتبه به جبهه رفتم اما یک بار هم پشیمان یا افسرده نشدم زیرا اهداف انقلاب برای ما روشن بود و به راه و هدفمان ایمان داشتیم".
نقش انقلابیون اصفهان در سرنگونی حکومت شاهنشاهی
اکبر خلیلیان گورتانی در ادامه صحبت های خود به خاطره دیگری از دوران اسارت در زندان قصر و نقش انقلابیون اصفهان در سرنگونی حکومت شاهنشاهی اشاره کرد که به شرح زیر است:
"من مبارزاتم با رژیم ستمگر شاهنشاهی را از ۱۶ سالگی آغاز کردم و در ۲۵ سالگی بود که دستگیر شدم، پس از بازجویی هایی که در کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران از من انجام شد به ۱۰ سال زندان محکوم شدم و من را به زندان قصر منتقل کردند، در زندان چند گروه وجود داشتند، عده ای از آنها طرفدار مارکسیست های لنینیسم و اتحاد جماهیر شوروی و تعدادی نیز از طرفداران مارکسیست های مائوئیسم (حزب کمونیست چین) بودند، گروهی نیز از انقلابیون مذهبی و طرفداران امام بودند و برخی نیز از حزب توده و مجاهدین خلق. در یکی از شب ها در برنامه اخبار تلویزیون اعلام شد که در افغانستان کودتای نظامی شده است، وقتی این خبر پخش شد طرفداران کمونیست و مارکسیست در زندان بسیار خوشحال شدند زیرا تصور می کردند که حالا که شوروی تا مرزهای ایران در شرق از افغانستان و در غرب به دلیل ارتباط با عراق به ما نزدیک شده است در نتیجه کشور نیز به دست مارکسیست ها می افتد، اما مبارزان انقلابی و مذهبی از این ناراحت بودند که مبادا پس از این همه مبارزه، کشورمان به دست کمونیست ها بیفتند، چند ماه پس از آن در مرداد ۱۳۵۷ بود که در یک شب در تلویزیون، خبر اعلام حکومت نظامی در اصفهان و تحصن در منزل آیت الله خادمی و تصاویری از تانک ها در خیابان چهارباغ و آتش سوزی پخش شد، وقتی این خبر پخش شد مارکسیست ها بسیار تعجب کردند و اگر به آنها نگاه می کردیم برق امید از چشمانشان رفته بود، افرادی که آن شب در زندان بودند و این خبر و تصاویر را دیدند از مبارزان با تجربه و چریک های کارکُشته بودند اما گفتند که این چه قدرتی است که انقلابیون اصفهان پیدا کردند و رژیم شاه مجبور شده است که حکومت نظامی اعلام کند و ارتش را به خیابان ها ببرد.
این کلنگی بود که مردم اصفهان برای سرنگونی حکومت شاهنشاهی زدند و به دنبال آن چند حکومت دیگر مانند مارکسیست لنینیسم و مائوئیسم و مجاهدین خلق که انتظار داشتند در ایران تشکیل شود نیز از بین رفت. زمانیکه این خاطره را برای مرحوم استاد پرورش گفتم به من تاکید کرد که آن را برای دیگران هم بازگو کنم تا در تاریخ بماند.
روزهایی که من و سایر انقلابیون و مبارزان در بندهای انفرادی بودیم پیش خود فکر می کردیم که آیا روزی می رسد که این وقایع در تاریخ گفته شود زیرا بسیاری از مبارزان را اعدام می کردند یا در زندان می مردند، حُسن بازگو کردن خاطرات انقلاب این است که جوانان و نوجوانان ما با واقعیت های تاریخ آشنا شوند و فریب افرادی مانند پسر محمدرضا پهلوی یا طرفداران ترامپ که امروز فریاد آزادیخواهی و دموکراسی سر می دهند را نخورند. آیا این افراد می خواهند به ما درس آزادی خواهی بدهند؟ کسانی که هنوز ظلم و ستم های آنها در دوران مختلف مانند طاغوت یا جنگ تحمیلی علیه ایران از یادمان نرفته است. آنها می خواهند افسردگی و نااُمیدی را به نسل جوان ما تزریق کنند. امروزه وظیفه رسانه ها، آموزش و پرورش و دانشگاه ها این است که این مطالب را به نسل جوان منتقل کنند".