اصفهان - ایرنا- امروز ۳۷ سال از روز واقعه گذشته است، از روز دوشنبه ۲۱ بهمن سال ۶۴، ساعت یک بعد از ظهر در ساحل اروند رود.

۳۷ سال پیش، وقتی نیشتر ترکش‌های رژیم بعث، جسمم را درید و پَشیز قطره‌های خونم، بر پهنه آب و خاک جواهرآسای سرزمین اهورایی‌ام جهید، حسی غریب از آمیزه فَخر و حُزن و بیم و هراس، سراپای وجودم را آکند.

شامگاه بیستم بهمن سال ۶۴، عملیات پیروزمندانه‌ای در جنوب انجام شده بود و من بعنوان خبرنگار باید برای پوشش اخبار آن، به منطقه عزیمت می‌کردم.

اما شب واقعه، حال و هوایی غریبی داشتم، دلم گُواهی می‌داد اتفاق هولناکی در شُرف وقوع است، حوالی نیمه شب بود، قصد داشتم هرچه زودتر کرکره پلک‌هایم را پایین بکشم و لَختی بیاسایم تا کله سحر، آفتاب نزده، با قدرت و آمادگی بیشتری عازم جبهه شوم و نخستین خبرها از پیروزی رزمندگان را به تهران مخابره کنم با این حال برخلاف ایام دیگر عزیمتم به منطقه، بلوای عجیبی در وجودم لانه کرده بود، بیخودی دلم هزار راه می‌رفت، بیقرار و بیتاب بودم، بیتاب رفتن به جایی آشنا و بیقرار رسیدن به جایی غریب و تلواسه خُوره معمایی که هی به ریسمان جانم چنگ می‌زد.

آن شب، فرزند خُردسالم پیله کرده بود تا شریک بازی‌های کودکانه‌اش شوم، در حالی که هول و ولایم در آن لحظه‌های واپسین شبانگاهی، انجام خوابی چند ساعته بود تا کله سحر، قِبراق و چابک راهی منطقه شوم.

همه تلاش‌های نوزاشگرانه‌ام برای ترغیبش به خوابیدن افاقه نکرد تا اینکه بالاخره مجبور شدم برای نخستین بار با نهیب و تشر، وادار به سکوت و رفتن به بسترش کنم، سکوتی که با ترکیدن حُباب بُغضش و براه افتادن جویبار اشکش همراه بود و با ملامت مادرش که چرا در آستانه ماموریت خطیرم، دل فرزندمان را آن هم در اوج بازی‌های کودکانه‌اش شکسته‌ام.

پسرک، دقایقی بعد بُغض کنان به بسترش رفت و دیدن چهره معصوم اشکبارش در خواب، دلم را کباب کرد. وقتی نادم و پشیمان بر بالینش حاضر شدم و چشمم به تور خیس مُژگانش افتاد که گاهی با ناله‌هایش در خواب همراه بود، بند دلم بُرید، انگار آخرین دیدارم با دُردانه‌ای است که مِنبعَد واپسین خاطره‌اش از پدرش، نهیب تلخی خواهد بود که شنیدنش را از او باور نمی‌کرد و به همین خاطر هم با چشمی اشکبار به خوابی کابوس‌گونه فرو رفته بود.

با اینکه اِکسیر خواب از چشمم گُریخته بود بالاخره با هزار زحمت، پلک‌هایم را بستم اما هنوز تابه چشمم گرم نشده بود که زنگ ساعت شماته‌دار خانه‌، مرا برای رفتن به سرنوشت گُنگم، از جا پراند.

سراسیمه آماده رفتن شدم و در واپسین دم، شرمسارانه، برای آخرین وداع به بالینش رفتم، اما انگار جرات دیدنش را نداشتم، حسی رازمند و غریب خبر از جدایی ابدیمان می‌داد، وقتی گونه لطیفش را بوسیدم، قطره اشکم روی پیشانی‌اش سُر خورد، دلم از دست خودم حسابی پُر بود، آرزو می‌کردم کاش چشم‌هایش را بگشاید و مثل همیشه با عطیه گُلخند قشنگش، رویش را ببوسم و با دلی خوش از او جدا شوم تا اگر دیگر بازگشتی در کار نباشد، لااقل بعدها در طول عمرش، دلش از خاطره آخرین دیدار تراژیکش با پدرش نپوسد.

آغاز سفری غریب به سرزمینی آشنا

بالاخره هر طور بود از دیدنش دل کَندم و با بار و بندیل کارم(ضبط خبرنگاری، دو دوربین یاشیکا و نیکون، چند حلقه فیلم و دفترچه یادداشتم) را برداشتم و خروس خوان، در سوزش تُند و تیز هوای سرد زمستانی از خانه بیرون زدم و سوار بر لندرُور قُراضه‌ای که سراندرپایش- جز به اندازه یک کف دست از شیشه جلویش- برای استتار در جبهه گل‌آلود شده بود، گَشتم و دِ برو که رفتی بسوی سرنوشت حزینی که پایانش، آغاز صدق افکار بیقرارم بود.

در هوای استخوان‌سوز پگاه روز بیست و یکم بهمن، اتول درب و داغانمان با صدای نکره موتورش، از دل سایه روشن‌های گرگ و میش هوای اهواز به سمت جنوب ‌می‌رفت، به جایی که چند ساعت پیش عملیاتی انجام شده بود، عملیاتی از منطقه خسروآباد تا راس‌البیشه که اسمش را "والفجر ۸" گذاشته بودند و در جریانش، رزمندگان ایرانی با هجوم رعدآسا و غافلگیرکننده خود، شبه جزیره استراتژیک فاو عراق را تصرف کرده بودند.

طراحی این عملیات، در سال ۱۳۶۱ از سوی سردار شهید حسن باقری انجام شده بود اما بعدها در سال ۱۳۶۴، تکمیل و اجرا شد، در روز اول عملیات، لشکر ۲۵ کربلا، فاو را به تصرف کامل خود درآورد و دسترسی عراق را به آب‌های خلیج فارس قطع کرد.

شبه جزیره‌ فاو محصور در میان اروند، خلیج ‌فارس و خورعبدالله که از سمت خشکی به بصره مُنتهی می‌شود، منطقه‌ای است نیمه باتلاقی پُر از نیزار بلند بخصوص در حاشیه‌ آب که آن را شهر خرما، نمک و نفت می‌خوانند. این جزیره علاوه بر اهمیت نظامی‌ دارای ارزش اقتصادی فراوان در اقتصاد عراق است بطوریکه در جغرافیای منطقه به "عروس بحر" معروف است. نخلستان‌های گسترده، پایگاه‌های عظیم نفت، شاهرگ ارتباطی اسکله‌های نفتی"الوکر" و "الاُمیه" و فرآورده‌های بی‌شمار دیگر نظیر حنا و نمک، به این جزیره ارزش استثنایی بخشیده است.

آن روز، در طول مسیر عزیمتم بسوی مقصد، ولوله رفت و آمد خودروهای نظامی حامل ادوات جنگی و نفرات و آژیر کشدار و بی‌امان آمبولانس‌ها در پهنه زمین و پرواز بی‌امان و تُندرآسای بالگردها و هواپیماها در دل آسمان، نشان از بزرگی عملیاتی می‌داد که در فاصله ۱۴۰ کیلومتری ما انجام شده بود.

پس از ساعتی، کم کم رنگ آسمان به روشنایی گرایید و از طلیعه افق جنوب، اشعه طلایی رنگ خورشید سرک کشید و لختی بعد سینه سپهر، رَختِ آبی‌ خوشفامش را مُزین به تکخال‌های سپیدِ ابر کرد و با نزدیکتر شدنم به منطقه، صدای انفجار گلوله‌ها از فاصله دور، هی نزدیک و نزدیکتر شد.

دیری نپایید که حال و هوای داغ جبهه و جنگ، بوی دود و باروت و عطر خون و خاک، مشامم را پُر کرد اما بطور شگرفی با نزدیکتر شدنم به مقصد، هی دلشوره‌ام بیشتر و بیشتر ‌شد، قبلاً هنگام آمدن به منطقه، انگار همیشه ته دلم قُرص و محکم بود و به شکلی وهمناک و رازگون، روئین‌تنانه خاطرم جمع بود که بی بروبرگرد، من برای برگشتن آمده‌ام و اصلاُ برای من بعنوان خبرنگار و نظاره‌گر وقایع و رویدادها قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد، اما این بار ماجرا طور دیگری بود، چون از یکسو بی‌هیچ دلیلی دلشوره غریبی داشتم و از سوی دیگر گویی دلم در خانه جا مانده بود و انگار با دینی ادا نشده به کسی، به خطی بی‌بازگشت رسیده بودم، به خط پایانی که بازنده‌اش خودم بودم.

ورود به دوراهی مرگ و زندگی

کم کم با نزدیک شدنم به منطقه عملیاتی، جابه‌جا، در محل‌های ایست و بازرسی ترمز می‌زدیم و برغم نشان دادن برگه تردد "ستاد تبلیغات جبهه و جنگ" و تمایلمان برای رفتن به خطوط جلوتر، براحتی اجازه عبورمان داده نمی‌شد اما با هر ترفندی، بالاخره هی نرمک نرمک راهمان را می‌گشودیم و به مقصد اصلی‌مان که همانا مقر فرماندهی، سپس نقطه درگیری شب گذشته و سرانجام جزیره آزاد شده فاو بود، نزدیکتر می‌شدیم.

بااین حال، در یکی از همین مکان‌های ایست و بازرسی، کارمان بیخ پیدا کرد و بدجوری، خِرمان را گرفتتند و ما را به دِقماسه دوراهی عجیبی انداختند.

در اینجا، رزمنده‌ای که مامور دادن اجازه عبورمان برای رفتن به خطوط جلوتر بود، با عزمی جزم از ادامه حرکتمان ممانعت‌ ‌کرد و هشدار داد که دشمن دید مستقیمی روی راهی که ما که قصد عبور از آن را داشتیم، دارد و بطور میانگین از هر سه خودروی عبوری، یکی از آنها را هدف می‌گیرد. او برای اثبات حرفش، آمبولانس سوخته‌ای را در فاصله یکصد متریمان که هنوز حلقه‌های دود از آن برمی‌خاست، نشان داد و گفت: "ببینید، این آمبولانس چند ساعت پیش هدف گلوله مستقیم دشمن قرار گرفته و راننده‌اش هم جِزغاله شده است".

او پیشنهاد کرد که برای رفتن به مقصدمان که در امتداد همین راهی بود که تاکنون از شمالش آمده بودیم، برمی‌گشتیم و مسیرمان را دور می‌زدیم تا با طی مسافت بیشتر به هدف می‌رسیدیم، با این فرق که انجام اینکار حداقل چند ساعتی وقتمان را تلف می‌کرد.

به موازات همین راهی که ما مُصرانه خواستار رفتن در آن بودیم، دراز به دراز، بلندای خط خاکریزی توی چشم می‌خورد که برای مُحافظت از تردد خودروها ایجاد شده بود با این حال، آن رزمنده مُجدانه هشدار می ‌داد که دشمن بخاطر دید مستقیمش روی این راه، براحتی می‌تواند ماشین های عبوری در آن را هم هدف بگیرد.

یگان‌های مهندسی نیروهای ایرانی، از ماه‌ها پیش در حال آماده‌سازی منطقه برای انجام عملیات "والفجر ۸" بودند و راه‌های مختلفی را هم در میان نخلستان‌ها از حاشیه اروند تا خسروآباد کشیده بودند. جمع جاده‌کشی‌ تا قبل از آغاز این عملیات در منطقه اروند، به حدود ۴۷۳ کیلومتر و ترمیم آسفالت راه‌های موجود در آن به ۱۱۰ کیلومتر بالغ می‌شد.

بهرحال در دوراهی عجیبی قرار گرفته بودیم یا باید بکُل قید راه موردنظرمان را می‌زدیم و از مسیر دیگر و البته با اتلاف وقت بیشتر اما با امنیت بالاتر به مقصد می‌رسیدیم یا اینکه اصلاً دل به دریا می‌زدیم و برای کوتاه شدن مسیر و حفظ زمان اندکمان، با هر جان کندنی بود، به راه کنونی‌ خود ادامه می‌دادیم که البته سرانجام به سیم آخر زدیم و راه دوم را برگزیدیم، زیرا وقتمان حسابی تنگ بود بخصوص اینکه تا آن لحظه از روز هم کلی وقت تلف کرده بودیم و با اینکه لنگه شده ظهر بود هنوز هیچ تولید خبری نداشتیم در حالی که برنامه‌ پیش‌بینی شده‌مان این بود که تا شب نشده، ماموریت خود را تمام کنیم و تنگِ غروب، با دست پُر به اهواز بازگردیم.

برای تصمیم‌گیری در باره انتخاب یکی از دو راه، وضعیت خانوادگی همکارم با چهار فرزندش سخت‌تر از من بود، اما بهرحال با هر عذر و بهانه‌ای که بود، آخرش دلمان را به دریا زدیم و با عز و چز زیاد از مامور سختگیر ایست و بازرسی خواستیم که با مسوولیت خودمان، راهمان را باز کند و اجازه رفتنمان را بدهد.

بالاخره با هر مکافاتی بود، آنقدر با او کلنجار رفتیم تا رضایت داد و بند عبور از پای خودرویمان گشود و ما هم دیوانه‌وار با آخرین سرعت مثل قِرقی وارد جاده مرگ شدیم و حالا نران، کی بران، عینهو که داریم سَر می‌بریم.

در همین اثنا، آتشباران بی‌محابای بعثی‌ها مثل نُقل و نبات روی جاده شروع شد، صدای پیاپی و مهیب انفجار گلوله‌هایی که به اطرافمان می‌خورد، گاهی چنان ماشین زهواردرفته‌مان را از جا می‌کَند و به زمین می‌کوفت که جگرمان توی حلقمان می‌آمد.

به تعبیر همکارم، تنها شانسمان این بود که صدای گوشخراش موتور لندرورمان، آنقدر بلند و نکره بود که تا حدی صدای مهیب انفجارها را در خود مُستهلک می‌کرد و اگر هم از بخت بد، یکی از گلوله‌ها، درست وسط ملاجمان می‌خورد شاید اصلاً نمی‌فهمیدم که کی گلوله خورده‌ایم و کی مُرده‌ایم.

ورود به قرارگاه فرماندهی عملیات "والفجر ۸"

بالاخره بعد از دقایقی راندن، با هر جان کندیی که بود از آن مهلکه قِصِر دررفتیم و وارد راه‌های پیچاواپیچ نخستان‌های جنوب شدیم و پُرسان پُرسان سراغ قرارگاه فرماندهی را گرفتیم.

هدفمان این بود که اول به مقر فرماندهی عملیات برویم تا پس از کسب اطلاعات لازم از اُمرای نظامی، فوراً راهی فاو شویم و جزو نخستین خبرنگارانی باشیم که پایمان به این جزیره تازه تصرف شده باز شود و بعد از پایان کارمان، تا شب نشده، با دست پُر به این سوی ساحل بازگردیم و مطلب جامعی از عملیاتی را - که می‌گفتند در نوع عملیات آبی خاکی نظامی دنیا لنگه ندارد- به تهران مخابره کنیم.

سرانجام با پرس و جوی زیاد از نیروهای حاضر در مسیر و برغم اتلاف وقت بسیار، توانسیتم قرارگاه فرماندهی را پیدا کنیم و وارد آنجا شویم.

از بخت خوش، در آنجا چشمم به جمال شادروان "غلامرضا رهبر" خبرنگار جسور و ساعی صدا و سیما با آن چهره مُوقر، زیبا و دلارامش(که در همین عملیات مجروح شد اما سال بعد مقارن با بیست و یک دی ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید) روشن شد و عجالتاً آخرین اخبار عملیات شب گذشته و بعلاوه یک بسته باتری قلمی برای ضبط همراهم را از او گرفتم.

او توصیه کرد که با توجه به سقوط تازه فاو و اینکه دشمن هنوز فرصت تجدید قوا برای پاتک را نیافته، هرچه زودتر راهی آنجا شویم تا بتوانیم با فراغت بیشتر اطلاعات مورد نظرمان را جمع‌آوری کنیم و به این سوی ساحل بازگردیم.

گرفتن پلاک، لباس ضد شیمیایی(بادگیر مخصوص) و ماسک از تعاون سپاه، یکی از اقدامات ضروری بود که بعد از خروجمان از قرارگاه انجام دادیم.

صلاه ظهر شده بود، انوار زرفام ستیغ خورشید جنوب در خُنکای هوای سرد بهمن، دلپذیر و مطبوع بود، در لابلای صف نخل‌ها که خیلی از آنها با قامت بی‌سرشان یا قامت نیم سوخته‌اشان توی ذوق می‌زدند و از خلال خاکریزها و در ژرفای سنگرها و در مردُمک چشم‌های صادق مردان خاکی پوش، برق شادی از عملیات موفق شب گذشته موج می‌زد.

اروند، میعادگاه بازی سخت سرنوشت

طولی نکشید که به ساحل اروند رسیدیم و فوراً عزم کردیم تا از طریق قایق‌های مستقر در آنجا به فاو عزیمت کنیم. هدف اصلی رژیم بعث عراق در هجوم به ایران، احراز حاکمیت مطلقش بر اروند و انتقال مرزهایش به ساحل شرقی این رودخانه بود.

هنوز چند دقیقه‌ای از حضورمان در محل نگذشته بود و در همان دقایق اولیه رسیدنمان به اروند و در فاصله چند صد متریمان، یهو صدای کشدار زوزه‌ای برخاست و چند لحظه بعد گلوله‌ای به کنار ساحل خورد که نیروهای حاضر در محل بلافاصله روی زمین شیرجه زدند تا از نیشتر ترکش‌هایش برحذر باشند و در همان دم غریو هشدار رزمنده‌ای که به فراست بو برده بود دشمن چه خیال شومی درسردارد، بلند شد که: "دارند روی قایق‌ها گرابندی می‌کنند، مراقب باشید"

در همین اثنا با همکار قرار گذاشتیم که تا او فعلاً به یک سنگر جمعی تعبیه شدن در فاصله حدوداً ۲۰۰ متری ساحل برود و سرِ فرصت از رزمندگان این سوی ساحل اطلاعاتی اخذ کند تا من هم به فاو بروم و پیش از غروب بازگردم تا باتفاق راهی اهواز شویم.

در آن لحظه‌های حماسی، اروند با هلهله چین و شکن سینوسی‌ قطره‌های مواجش و پیچیدن نوای شورانگیز مارش‌ نظامی رادیوی ایران در هوای ابریش و همنوا با سمفونی شوق پیروزی رزمندگان، توگویی قایق‌های پهلو گرفته در ساحلش را نیز به رقص و پایکوبی واداشته بود.

آب اروند از دو رودخانه دجله و فرات در خاک عراق سرچشمه می‌گیرد و کارون خودمان نیز بدان می‌ریزد و حرکتش از شمال به طرف جنوب و به خلیج‌ فارس منتهی می‌شود.

از بخت بلند ایرانیان، شب گذشته، هنگام عملیات، هم باران باریده بود، هم اروند خروشان شده بود، به همین خاطر در لحظه شکستن خط درگیری، هوای مه‌آلود و ریزش باران، غواصان ایرانی را برای انجام بهتر این عملیات یاری داده و باعث غافلگیری قوای دشمن شده بود.

در همان اثنا و در هول و ولای یافتن قایق برای رفتن به فاو بودم که در میان تعدادی از آنها که همردیف هم در ساحل پهلو گرفته بودند، یهو چشمم به قایقران خوش چهره سبزه‌رویی افتاد، عطر دلنشین لبخندش با آذین ترکیب خوش فُرم‌ دندان‌های سپیدش و دلارامی چهره نجیبش، حالم را بخصوص در آن اوضاع و احوال بی‌قراری غمسگُارانه‌ام خوب ‌کرد، فوراً بسراغش رفتم و خودم را معرفی کردم و از او خواستم تا مرا به آنسوی ساحل برساند.

با دیدن کوله‌بار ابزار خبریم و با تبسم ملیحش و لهجه دلنشین شیرازیش، عجولانه شروع به پرس و جو در باره شُغلم و اینکه خبرنگارم یا نه، کرد که از او خواستم فعلاً اجازه سوار شدنم به قایقش را بدهد تا در مسیر رفتنمان به فاو، با کم و کیف کارم آشنا شود.

(ادامه در بخش دوم و پایانی...)