یک انفجار در قایق، هزار تراژدی در ساحل
هنوز پایم به کف قایق او نرسیده بود که سوت آمدن خمپارهای در فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید، آنقدر نزدیک که انگار میآمد تا روی سرم هوار شود و شد.
در گرماگرم آن بزنگاه، تا آمدم بجُنبم و برای خودم جان پناهی دست و پا کنم، در چشم برهم زدنی، زمین و زمان در پیش چشمم تیره و تار شد و سوت مُمتد غُرشی سهمگین و کَرکننده در وجودم پیچید، تمام بدنم گُر گرفت، پاهایم مُرتعش و شُل شد و مثل برگ خزان روی زمین پخش و پلا شدم.
همینطور برای دقایقی، گیج و مَنگ بودم، سراپای وجودم لبریز از دود و غبار و ذرات پخش شده آب و دالان گوشم پُر از سوت کرکننده انفجار بود.
در اصل، قایق ما با سکاندار سبزهرویش هدف گرفته شده بود و با انهدامش، من هم درست در خط ساحل، بین آب و خشکی به کف زمین منگنه شده بودم و از سرنوشت قایقران هم خبری نبود.
در همان لحظه، هشدار رزمندهای که چند دقیقه قبل، خبر گرابندی دشمن برای هدف قرار دادن قایقهای پهلو گرفته در ساحل را داده بود، به یادم آمد و اینکه لابد بزودی اینجا را زیر و رو میکنند، پس باید زودتر میجُنبیدم و از دام بارشهای آتش بعدی که هر لحظه انتظارم را میکشید، میجَستم و برای خودم مامنی میجُستم، پس با وجود وضعیت گیج و منگآلودم بزور کوشیدم تا از جایم برخیزم و به سنگر ایجاد شده در نزدیک ساحل پناه ببرم یا اقلکم از کنار اروند و قایقهای در معرض خطرش، فاصله بگیرم، غافل از اینکه اصلاً کارم از بیخ، زار بود.
در آن لحظههای جانفرسا،بندابند هیکلم مثل بید میلرزید، بدنم از کمر به پایین رعشه بیامان داشت، پاهایم مور مور میشد، گوشه سینهام ذُق میزد که یهو حرکت مایع گرمی را زیر کمرم حس کردم، خدا به دور، تا آن موقع هنوز بدرستی نمیدانستم چه بلایی بر سرم آمده است، در آن شرایط تمام فکر و ذکرم کَنده شدن فوری از محل حادثه، گریختن از کنار ساحل و پناه بردن به دل سنگر بود اما ول معطل بودم، چون بدنم به زمین میخ شده بودم و عملاً هیچ اختیاری روی جسم نیمه جانم نداشتم.
اختیار پاهایم بکُل از کف رفته بود، از کمر به پایین تنم در خود میلرزید با این حال وقتی فهمیدم هنوز انگشتانم حس دارد، به خودم قوت قلب دادم و جُرات کردم تا برای نیمخیز شدنم و جَستنم از مهلکه تقلا کنم و بسرعت از محل بگریزم یا حتی در صورت لزوم، افتان و خیزان از دایره آتش بیرون روم، پس با هر زور و ضربی که بود، کمی از جایم جُنبیدم اما یهو چشمم سیاهی رفت و دوباره روی زمین ولو شدم.
در همان حال، بالای ران پای راستم مثل زغال گداخته، جِلز و وِلز میکرد، بیهوا دستم را بطرفش بُردم که ناگهان انگشتم به چیزی داغ و لَزج مانند خورد، دلم کَنده شد، حسابی جا خوردم اما جرات نداشتم بصورت مستقیم به آن چشم بدوزم پس با ترس و لرز، دستم را عقب کشیدم و جلوی چشمم گرفتم که توی خودم مچاله شدم، کف دستم پُر از خون بود و تازه در آن لحظه بود که فهمیدم در اثر همان انفجار، ترکش خورده و مجروح شدهام.
اما هنوز بدرستی محل جراحتم را نمیدانستم، پس دوباره نوک انگشتم را برای یافتن محل اصابت ترکش روی سطح پایم چرخاندم که به یکباره دلم ریش شد. سبحانالله، اصلاً کشاله ران نداشتم، ترکش، گوشت روی پای راستم را غلفتی کنده و با خود بُرده بود.
در بزنگاه جانفرسای وارسی محل زخمم و گوشت ریش ریش شدهاش بودم که نوک انگشتم به شیای سخت و صیقلی خورد، نه باور نمیکردم، استخوان رانم بود که گوشت رویش غِلفتی کَنده شده بود.
زهراب هول و هراس بیشتری به ژرفای جانم رخنه کرد، پروا داشتم تا به آنجا نگاه دقیقتری کنم اما چارهای نبود، دیر یا زود باید میفهمیدم چه بلایی بر سرم آمده است، پس با هزار تقلا در سرِ جایم غَلتی زدم و سرم را روی محل جراحتم خَم کردم اما تا چشمم از لای شلوار خاکی رنگ جِر خوردهام، به محل خونفشان پایم افتاد، دلم ریسه رفت.
در کشاله پایم، حُفرهای به بزرگی یک کف دست ایجاد شده بود، انگار سطحش را شُخم زده بودند و از درونش خون فواره میکرد و از خلال جوشاب چشمه سَرخ فامش، قلمی سفیدرنگ توی چشم میزد، خدا به دور، اصلا باور نمیکردم که دارم استخوان فمور پایم را میبینم، بند دلم برید، شَستم خبردار شد که انگار دیگر کارم تمام است، یا غریبالغربا!
تا آن لحظه نمیدانستم محل ورود ترکش کجاست که اینگونه سطح کشاله رانم را تراشانده و پاشانده است پس با دقت بیشتری اطراف محل زخمم را کاویدم و دریافتم که ترکشی به قطر حدود چهار سانتیمتر بصورت مُوَرب از قسمت بغل ران وارد شده و همه عضلات بخش جلویی کشاله را پرانده و بُرده است اما عجیب این بود که برغم زاویه اُوریب ورودش و خالی کردن دو سمت استخوان فمور، هنوز آن را خُرد نکرده بود و فقط گوشت رویش را تکانده و پالانده بود.
دلم بیشتر ضعف رفت، فهمیدم کارم بدجوری بیخ پیدا کرده است. در چشم برهم زدنی، ورق زندگیام برگشته بود، انگار داشتم از دست میرفتم، در همان اثنا، احساس تنگی نفس هم بر مشکل پایم اضافه شد، روی سینهام بدجوری ذُق میزد، تو گویی تیزی نیشتری پوست سینهام را میدَرید و تا ته جگرم را میسوزاند، بیاختیار دستم را بطرفش بردم، ای داد برمن، باورم نمیشد، چون ناغافل نوک انگشت اشارهام داخل سینهام فرورفت، پناه بر خدا، آنجا هم ترکش خورده بود و خون از داخل حفرهاش غُل میزد و روی پوست سینهام سُر میخورد و از خَم کمرم پایین میرفت.
ای دل غافل، همان دم یقین کردم که دلیل آن همه دلشوره ماموریت تازهام همین واقعه بوده است، ماموریتی که این بار، خودم سوژهاش شده بودم.
گوشت بدنم بدجوری تکانده شده بود با این حال هنوز بدرستی نمیدانستم چند جای دیگر جسمم آش و لاش است، در آن لحظه تمام جسمم داغ و گُداخته و روحم منگ و پریشان بودم و درواقع ابنای هیکلم رو به احتضار و جوارح بدنم بیاختیار شده بود.
با دیدن آن زخمهای عمیق روی پا و سینهام در خود مُچاله شده و با ناامیدی تمام، در سرِ جایم در کنار اروند خروشان، سریش شده بودم، دیگر حتم داشتم کارم از کار گذشته و دارم واپسین لحظاتم را سپری میکنم.
در طول جنگ بعنوان خبرنگار، مجروحان زیادی را دیده بودم که حتی بعضی از آنها با کمترین جراحت بر اثر شدت خونریزی به شهادت رسیده بودند پس لابد من هم با داشتن این زخمهای ناسور، آن هم در زیر تداوم آتش بیامان دشمن و عدم امکان ترخیصم از محل، شانس زیادی نداشتم تا بموقع از این مخمصه، جان بدر ببرم.
بواقع در خلال سپری شدن آن ثانیههای دریغآسا و جانفرسا، دیگر نه قدرت تصمیمگیری چندانی داشتم نه توان عکسالعملی که بخواهم از دام حادثهای که به یکباره مثل اجل معلق روی سرم هوار شده بود، قِصِر دربروم و برای نجاتم تقلایی تازه کنم با این وجود هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که به همین زودی، دیر شده است.
اسیر دست و پا بسته بازی سرنوشت
کمکم با رفتن هرچه بیشتر خون و سُست شدن ستون بدنم و تداوم گلولهباران دشمن، خواهناخواه سرنوشت تراژیکم را پذیرفته بودم و دراز به دراز در امتداد ساحل، در نقطه تماس بین آب و خشکی، منتظر بودم تا هر آن، آخرین برگ واپسین سوژه خبریم نیز بسته شود و فاتحه معالصلوات، غافل از اینکه فاجعه اصلی هنوز در راه است و قرار نیست در همین حال و هوای رو به احتضار، کَلکم کنده شود چون چند لحظه بعد جهنم واقعیتری بر سرم خراب شد.
در اصل آن روز حسابی بُز آورده بودم و خودم، دست و پا بستهترین و تراژیکترین سوژه خبری زندگیم شده بودم.
حدسم درست بود، زیرا دقایقی بعد آتش بیامان دشمن مثل نُقل و نبات روی ساحل باریدن گرفت. هدف انهدام قایقهای پهلو گرفته در کنار اروند بود که از آنجا مُرتب نیرو و امکانات به فاو میبردند و دست بر قضا، منِ هم درست در همین بزنگاه خطیر در کانون این آتشباری لجام گسیخته قرار گرفته بودم و در داغاداغ تکوین یک جهنم واقعی، داشتم جان میکَندم.
در حقیقت، دشمن از زخم کاری که از عملیات شب گذشته برداشته بود، توپش حسابی پُر بود، چرا که "والفجر ۸" درواقع بزرگترین پیروزی در عملیات تهاجمی بود که در نتیجه آن، ایران بر سواحل دو سوی اروند، ساحل شمالی خور عبدالله و فاو مسلط شده و راه ورود عراق به خلیج فارس را مسدود کرده بود. به همین دلیل هم چند ساعت پس از کسب این پیروزی بزرگ رزمندگان ایرانی یعنی مقارن با ظهر روز بیست و یکم بهمن، گرگ هار تکریتی، زوزهکشان، مُدام تحفههای مرگبارش را روی یک گُله جا یعنی ساحل غربی اروند متمرکز کرده بود.(که البته بعد از عقیم بودن اینگونه اقدامات مذبوحانه، دو روز بعد یعنی از صبح روز چهارشنبه ۲۳ بهمن با ۳۵ فروند هواپیما به بمباران وسیع و پرحجم شیمیایی در این مناطق پرداخت)
بهرحال، در ظهر روز ۲۱ بهمن سال ۶۴ پس از مجروح شدنم، سیل فرود گلولهها، زمین اطرافم را شخم میزد، گلولههایی که پیش از اصابت، اول صدای نحسِ آمدنشان به گوش میرسید، بعد در چشم برهم زدنی از حُفره محل فرودشان، لهیب آتشی زبانه میکشید و شرارههایش به هوا میجهید و با انفجارشان که دل زمین را تا گستره وسیعی میلرزاند، یک دنیا خاک و دود و ترکش به اطراف میپراکند.
همینطور برای دقایق متمادی، آتش دشمن بیامان میبارید و بوی تُند و نفسگیر باروت و خاک و خُل، سینهام را پُر می کرد و صدای کشدار سوت انفجار گلولهها، علیالدوام در دهلیز گوشم زنگ میخورد.
در دمادم آن لحظات نفسگیر، از دستِ دشمن نحس و نسناس حسابی لَجم گرفته بود. آخر ول کن نبود، همینطور قیقاج روی نوار ساحل آتش میبارید. صدای مُمتد سوت مرگ که میآمد، بند دلم میبرید و در همان حال، ناخودآگاه دریچه چشمم را میبستم و هی خدا خدا میکردم که این یکی هم بخیر بگذرد و بلای دیگری بر سرم نازل نشود.
در میان این آتشباری لجام گسیخته، گاهی حتی صدای کشدار ویززززگونه عبور ترکشها را هم از روی صورتم حس میکردم، به قول رزمندگان، "ترکشهای بامعرفت" که زوزه کشان میآمدند و از رویت رد میشدند بیآنکه به تو اصابت کنند.
با این حال، کم کم شدت گلوله باران آنقدر بالا گرفت و کارم آنقدر بیخ پیدا کرد که گاهی اصلاً نمیتوانستم برای یک لحظه هم که شده، سرم را به چپ یا راست بچرخانم یا صورتم را کمی بالاتر از زمین بگیرم.درواقع بطور غریزی توی جِلد خودم کِز کرده بودم و مثل تندیسی روی ساحل اروند"تاکسی درمی" شده بودم، انگار در آن لحظههای جانفرسای پخش شدنم کنار اروند مجبور بودم فقط به تاق آسمان زُل بزنم و جسم نزارم را تا حد ممکن به کف زمین بچسبانم تا لابد ذره ذره ته مانده جانم هم بالا بیاید.
زوزه ترکشها بیمحابا به پرده جانم چنگ میانداخت و بناچار برای لحظههای متمادی، در سرِ جایم که کم کم خونرنگ شده بود، جُنب نمیخوردم، فقط چشمهایم را بسته بودم تا شاید دشمن نابکار هرچه زودتر زهر آخرش را هم بریزد و گورش را گم کند و از حجم آتشش بکاهد تا بلکه کسی به دادم برسد.
در میان کوران آلیاژ آتش و دود و انفجار، گاهی دُزدکی دور و برم را هم میپاییدم به این امید که شاید در همان اثنا دست غیبی از راه برسد و ناجیام شود.البته نمیتوانستم از رزمندههای حاضر در محل که بخاطر میزان بالای آتش دشمن عملاً زمینگر شده بودند، انتظار چندانی داشته باشم، بخصوص با آن حجم بالای آتش، اصلاُ کسی نمیتوانست در سر جایش جُنب بخورد چه رسد به اینکه بخواهد به یاری منِ درمانده در آن دامگه جهنمی بشتابد.
در آن لحظههای مرگبار، نیروهای خودی یا درون سنگرها کِز کرده یا در گوشه و کنار پناه گرفته بودند و انتظار کاهش دریدگی سگ هار بغداد را میکشیدند در حالی که او دقایق متمادی از خلال پوزهاش، شررهای زاهرآگین نحسش را بر سرمان فرو میبارید.
محل فرود برخی از گلولهها آنقدر به مکان فروافتادن من نزدیک بود که هر آینه با برخاستن هر صدای سهمگین انفجار، یک دنیا خاک و خُل رویم هوار میشد و بلافاصله بوی تُند باروت و دیگر چیزهای سوخته، مشامم را آکنده میکرد و طنین کشدار سوتهای کرکننده ترکشها در سنِ گوشم، سمفونی مرگ مینواخت.
در کشاکش آن شرایط کابوس گونه، دلم پیش قایقران بود اما نمیدانستم سرنوشت کسی که قرار بود نخستین سوژه خبریم در ماموریت تازهام باشد، چه شده است، البته چند بار با نالههای خفیفم صدایش کردم که خبری از او نشد.
در آن هنگامه جهنمی و در اثنای بارشهای پیوسته بلا، فرود یکی از گلولهها در بالای سرم، آنقدر به محل زمینگر شدنم نزدیک و موج انفجارش آنقدر مهیب بود که حتی برای یک آن فکر کردم شاید در آن لحظه سرم از تنم جدا شده و من اینک در مرحله مُفارقت روح از جسمم قرار دارم.درواقع در گرماگرم سپری شدن آن لحظههای دهشتزا درک روشن و درستی از خودم، مُوقعیتم و حتی اصل بود و نبودم نداشتم و حتی گاهی خیال میکردم صرفاً دچار یک کابوس هولناک در یک خواب موحش شدهام، کابوسی که کاش زودتر تمام شود.
خدا به دور که در آن لحظههای جانگُداز رو به افول زندگی، انگار هم جسمم لت و پار شده و در حال زوال بودم و هم این دم آخر، عقلم پاره سنگ برداشته و مشاعرم مختل شده بود.
نمایه پایانی از حدیث سوژه خبری
همگام با تداوم آتشباری بیمحابای دشمن در سراسر ساحل اروند، قطرههای خون از چاک زخمهایم فرو میچکید و شیاری سُرخ روی ساحل نقش میبست و کم کم تتمه شیره جانم نیز هی ضعیف و ضعیفتر میشد، لبان گُداخته و داغمه بستهام نیز از فرط عطش میسوخت و دهانم مثل چوب خشک شده بود، آرزو میکردم ای کاش قُمقُهای داشتم تا لااقل لبهای تشنهام را کمی تَر کنم.
در همین اثنا، چندبار به زور کوشیدم تا با بند دوربینم بالای زخم رانم را ببندم تا بلکه جلوی خونریزی بیشتر را بگیرم اما امکان بستن محل جراحتم بخاطر تقارنش با لگن خاسرهام وجود نداشت.
از سوی دیگر برای لحظاتی نوک انگشتم را روی حفره ایجاد شده در سینهام گذاشتم تا مگر جلوی خونریزی آنجا را سد کنم اما این کار هم افاقهای نداشت، چون شیره جانم ذره ذره در رفته بود و دیگر نا و رمق چندانی نداشتم تا فکری به حال خودم کنم. درواقع داشتم خودم را گول میزدم، چون دیگر کار چندانی نمیتوانستم کنم جزاینکه با چشمان باز منتظر رسیدن عزراییل باشم.
به مرور، یک حسِ کشدارِ رخوت و بیحالی در وجودم مستولی شده بود و خلسه ناشی از غلبه اکسیر خوابی مُفرط روی پلکهایم سنگینی میکرد. اتفاقاً وزش نسیمی هم که در آن لحظههای نیمه روزی بر فراز اروند سُر میخورد و روی هیکل تبدارم میلغزید، انگار جان میداد برای خوب مُردن و زود رَستن.
در دمادم همین اوضاع و احوال زار و رو به احتضار جسمم بود که یکباره چهره اشکبار کودکم با ریتم متناوب بُغضش به یادم آمد و آه از نهادم برخاست، تابه جگرم گر گرفت و احساس عجز و پشیمانی در وجودم زبانه کشید، اصلا دردِ زخمهایم از یادم رفت و عذاب فکر ماجرای شب گذشته، کوره دلم را گُداخت. ای وای بر من که این دم آخری، عجب خبطی کرده بودم.
با عجز و لابه زیاد، خودم را ملامت میکردم که چرا اینگونه دل فرزندم را شکستهام و این دم آخر با این خطای ناخواستهام، یک عمر خاطره تلخ را برایش گذاشتهام و رفتهام، الهی بابایت بمیرد.
از لحظه مجروح شدنم حدوداً ۴۰ دقیقه گذشته بود، دیگر جان و رمقی برایم نمانده بود، هیکل رو به احتضار و بدن تبدارم از سرما میلررزید، دندانهایم بهم میخورد، پیکر لرزانم کنار ساحل افتاده بود و قطرههای آب اروند با آن جُوش و خُروشش، تا جسم نیمهجانم پیش میآمد و در همان حال تتمه قطرههای داغ خون از محل زخمهایم فرو میغلطید و با قطرههای آب سرد رودخانه درهم میآمیخت.
برای لحظهای به خود آمدم و پلکهای خستهام را گشودم و در همان شرایط تراژیک،ناخودآگاه حس خوشایندی در وجودم رخنه کرد، در سمت چپم، شیاری خونرنگ روی زمین نقش بسته بود و در سمت راستم، قطرههای خون با موجهای رسیده به پیکرم یکی میشد و دیدن این صحنه دراماتیک، یک حس غرورانگیز حماسی را در آن لحظههای جانگزا در وجودم میآفرید.
وه که چه حس رازآلود و حظ فخرآلودی داشت وقتی میدیدم در واپسین لحظههای زندگیم، خون بیمقدارم علاوه بر خاک مقدس وطنم با آب اروند نیز درهم آمخته تا در نهایتً به پارسیترین شاخاب گیتی یعنی خلیج فارس بریزد و چه سوژهای بالاتر از این که خودم در راه کار خبریم، فدا شده باشم.
با این حال، در سیرواسیر همین حال و هوای حماسی حزین یهو تاول بُغضم ترکید و چشمه اشکم همپا با شتک قطرههای اروند از ناوک کاسه چشمم جوشید و چکه چکه بر روی گونهام غلطید، حالا که نمیتوانستم از دام حادثه بگریزم، پس چرا بُغض گره شده در دهلیز گلویم را مُعطل بگذارم، انگار در این لحظههای شورانگیز و در عین حال غمانگیز، هر دویمان– من و اروند - همزمان با هم زار میزدیم و سر در گریبان هم از ته دل میگریستیم، اروند از دست سفاک دیوانهای که با خنجر قساوتش، زلال آبش را به خون مردم بیگناه آغشته بود و من از کرده نابخردانهام در آستانه آخرین ماموریت خبریم.
دلم از دست خودم حسابی پُر بود، حالا که کسی نیست، انگار میتوان از دست خود سیر گریست. پس بگذار حیای اشکهای مُعوقم را همین جا، در خلوتگهی مرگرنگ، بریزم تا اقلکم در این واپسین دم، بار دلم سبک شود و سبکبار پَر بکشم، آخ که خیلی حرفها را نباید زد، آنها را باید بارید.
وقتی تتمه جانم در حال ته کشیدن بود، دیگر تقلای چندانی هم برای ماندن نمیکردم، حالا که بر اساس مشیت الهی، پیمانهام پُر شده است، پس بگذار خودم با روی باز به استقبالش بروم و از آزِ ماندن و جان کندن درگذرم.
در خلال بارش لجام گسیخته گلولهها که دور و برم، جابهجا، آبکش شده بود و راه نجاتی هم به نظرم نمیآمد، دلم میخواست دریچه چشمم را برای همیشه ببندم و سرفرازانه در راه وطنم بمیرم و بواقع با خون خودم سوژه حماسیترین و دلاویزترین خبر عمرم باشم.
با این وجود هنوز نمیتوانستم حضورم در آن لحظههای جهنمی را باور کنم، در گذشته، هنگام حضورم در منطقه بر اساس تصوری وهمناک همیشه میاندیشیدم که هرگز برای من اتفاق خاصی رُخ نخواهد داد، تو گویی من اصلاً جزو لوکیشن و متن حدوث وقایع و لحظات خونبار احتمالی آن نیستم بلکه نقشی فراصحنه دارم که بر اساس آن صرفاً لحظاتی کوتاه برای روایتگری حدیثی حماسی پا به جایی میگذارم و خبری از آن میگیریم و لختی بعد، بی هیچ گزندی از آنجا خارج میشوم اما اکنون خواهناخواه خودم جزو صحنه کار و سوژه خبریم شده بودم و بشکلی حزین و باورنکردنی حال و روز همه آن مجروحانی را که در طول جنگ با آنها مصاحبه کرده بودم، درمییافتم و به صرافت می دانستم که وقتی خودت هم جزو متن سوژه کارت بشوی، چه حس غریب و شگرفی داری.
کم کم آتش دشمن رو به کاهش یافت و در همان اثنا و برغم تداوم گلوله باران، سروکله رزمندهای دلیر پیدا شد که با شجاعت تمام، خود را به من رساند و با کشاندن پیکرم روی زمین و رساندنم به یک وانت سوراخ سوراخ شده در نزدیک ساحل، مرا پشت آن سوار کرد و گاز آن را برای انتقالم به یک بیمارستان صحرایی ساخته شده در چوئیبده در نزدیک رودخانه بهمنشیر به نام بیمارستان حضرت فاطمه(س) گرفت.
********
به گزارش ایرنا، عملیات "والفجر ۸" در ساعت ۲۲:۱۰ روز۲۰ بهمن ۱۳۶۴ در منطقه خسروآباد تا راسالبیشه آغاز شد و در ۲۹ فروردین ۱۳۶۵ با پیروزی نیروهای ایرانی به پایان رسید. شبه جزیره استراتژیک فاو تا پایان نبرد دوم فاو در دست نیروهای ایرانی باقی ماند.
در جریان این عملیات تهاجمی آبی خاکی پس از ۷۸ روز جنگ تمام عیار، شبه جزیره فاو به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد و این عملیات شگفتی کارشناسان نظامی جهان را برانگیخت.
میتوان این عملیات را بزرگترین پیروزی در سلسله عملیات تهاجمی کشورمان در دوران دفاع مقدس دانست که در نتیجه آن ایران بر سواحل اروند، ساحل شمالی خور عبدالله و شبه جزیره فاو مسلط شد و راه ورود عراق به خلیج فارس را مسدود کرد.
در مجموع عملیات "والفجر ۸" دارای دستاوردهای سیاسی – نظامی ویژه ای برای ایران از جمله تصرف شهر فاو و تاسیسات بندری آن، هممرزی با کویت، تهدید بندر اُمالقصر، انهدام و تصرف سکوهای پرتاب موشک عراق، تامین خورموسی و تردد کشتیها به بندر امام خمینی، تسلط بر اروندرود و بالاخره انسداد راه ورود عراق به خلیج فارس بود.