به گزارش ایرنا، غروب ۲۹ شهریور ۱۳۵۹ مسجد روستای «اونقیلقی» آققلا شلوغتر از همیشه بهنظر میرسد. خبر حمله صدام به ایران آنهم در زمانی کوتاه پس از پیروزی انقلاب، اهالی این روستای ترکمننشین را نگران کرده است.
«مله اونق» جوانی حدود ۲۰ ساله است و شور انقلابی هنوز در سرش بیداد میکند. نماز که تمام میشود با یکی از دوستانش در مورد آینده ایران به گفتگو مینشیند که گرمای این بحث، جوانان دیگر را هم به خود جلب میکند.
مله با همان قدرت هدایتگری که در دوران مبارزه علیه رژیم ستمشاهی و برنامهریزی برای تظاهرات داشت، دستش را به نشانه بیعت گرفتن دراز میکند و با چشمان بسته میگوید: « من اول وقت فردا میخوام برم گرگان و از اونجا برم جبهه . هر کسی میاد بسمالله».
چشمانش را که باز میکند ۱۸ دست را بالای دستان خود احساس میکند و با لبخندی از روی رضایت میگوید: «بچهها بریم وسایلمونو جمع کنیم که از فردا خیلی کار داریم. یادتون باشه با خانوادههاتون قشنگ خداحافظی کنین. شاید دیگه اونا رو ندیدم.»
در نبود جاده دسترسی مناسب و کمبودن تعداد ماشین عمومی، جمع ۱۹ نفره جوانان ترکمن مسیر حدود ۳۰ کیلومتری اونق یلقی تا گرگان را ۲ ساعته طی میکنند و ۳۰ شهریور خود را به راهآهن گرگان میرسانند تا عازم پادگان لویزان تهران شوند.
پای این ترکمنها که به نزدیکیهای راهآهن گرگان میرسد با صحنههای عجیبی روبهرو میشوند. مردم که میفهمند این گروه عازم جبههها هستند مینیبوس را متوقف کرده و آنها را بر روی دوش و دستان خود به پای قطار میرسانند.
سوار بر دوش مردم تا پای قطار
توصیف این صحنهها حتی پس از چهار دهه هم اشک «مله اونق» را در میآورد : «روز عجیبی بود. خشکمان زده بود و نمیدانستیم باید چکار کنیم . چقدر مردم مهربان بودند.»
«من اولین بچه یک خانواده پرجمعیت بودم. روستای ما که حالا با راهاندازی کارگاههای متعدد تولید مبل، به روستای بدون بیکار تبدیل شده و امکاناتش شانه به شانه شهرها میزند، قبل از انقلاب چهره بسیار متفاوتی با امروز داشت.»
«به دلیل نبود درآمد کافی، همه اعضای خانواده ۹ نفره ما در یک اتاق ۱۲ متری و به سختی بسیار زندگی میکردیم . نه از آب خبری بود و نه برق و جاده و نه امکانات بهداشتی.»
«برای تامین آب آشامیدنی چاههای کوچک حفر میکردیم و هر چه از دل زمین بیرون میزد را فارغ از آنکه بهداشتی باشد یا نه مصرف میکردیم. سقف خانهها را هم از گیاهان میپوشاندیم که همیشه با یک بارش باران خانه پر از آب میشد که این شرایط بهجز سه یا چهار خانواده وابسته به خوانین، برای همه وجود داشت.»
«ممکن است در دوران پهلوی، ایران درآمد زیادی داشت اما این پولها صرف مردم نمیشد و نشانهای از آن در هیچ کجا از جمله روستاهای ترکمننشین گلستان مشاهده نشد.»
این درددلها نقطه آغاز گفتگوی ما با «مله اونق» جانباز بیش از ۵۰ درصد آققلایی است .
او که حالا در دنیای شصت و چهار سالگی سیر میکند بسیاری از اتفاقات آن روزها را به خوبی به خاطر دارد.
قهرمان دوی ۱۰۰ و ۲۰۰ متر مازندران پس از تکرار چندباره این اتفاقات، سهمیه حضور در تربیت معلم را بهدست آورد که شور انقلابی در ایران فراگیر شد و مله اونق تصمیم گرفت درس و تربیت معلم را رها کرده و به جمع انقلابیون بپیوندد.
انقلاب که پیروز شد، او به روستا برگشت و تا زمان بازشدن دانشگاهها به خدمت پدر مشغول شد که حمله صدام به ایران، او را وارد وادی دیگری کرد.
جمع ۱۹ نفرهای از جوانان ترکمن را گردهم آورد و با هم به جبههها رفتند. «مدت کوتاهی در پادگان لویزان تهران آموزش نظامی دیدم و بعد از آن به دزفول رفتیم».
فکر میکردیم جنگ چند روزه تمام میشود
«برای رفتن به جبهه خیلی عجله داشتیم. میخواستیم زودتر و قبل از تمام شدن جنگ به منطقه برسیم و سهمی در نابودی دشمن داشته باشیم. فکر میکردیم تا ما به جبهه برسیم جنگ تمام میشود. نوجوان بودیم و سر پرشور و نترسی داشتیم.»
آنها که در همان روزهای آغازین حمله صدام به محشر جنوب و غرب کشور رفتند، صحنههایی دیدند که در باورشان نمیگنجید. «در ابتدا فکر میکردیم فقط باید با عراقیها بجنگیم اما سربازان و رزمآوران زیادی از کشورهای دیگر با لباس عراقی دیدیم. حتی سلاحهای بعثیها هم آمیختهای از همه کشورها بود. ما یک طرف بودیم و همه دنیا یک طرف دیگر. عجب روزهای سختی بود.»
همان روزهای اول که رسیدیم، تصمیم گرفتم با نوشتن نامه، خانوادهام را از سلامتی و موقعیتم مطلع کنم . نامهای نوشتم و با یک واسطه به آدرس منزلم پست کردم اما نمیدانم چرا این نامه هیچگاه به مقصد نرسید. شاید قسمت این بود که خانوادهام تا زمان بستری شدن در بیمارستان از وضعم خبری نداشته باشند.
معجزه اتفاق افتاد
مله اونق ۴۸ روز فرصت هماوردی با بعثیها را داشت او داوطلبانه به جمع آرپیجیزنها پیوست اما بامداد یک روز سرد زمستانی در منطقه کرخه در پاتک عراقیها مورد حمله قرار گرفت و در اثر ترکش خمپاره مجروح شد.
شدت این حادثه به گونهای بود که چیز زیادی در خاطرش نمانده جز چند خاطره محو: «بیرون از سنگر آمدم که وضو بگیرم. ناگهان صفیر خمپاره هوای منطقه را شکافت. همینکه خواستم خیز بردارم و به سنگر برسم، خود را در میان زمین و آسمان معلق دیدم. به زمین که پرتاب شدم جز تصویر آویزانشدن روده از شکمم چیز دیگری در خاطرم نیست.»
شدت جراحت این جوان ترکمن به گونهای بود که امیدی به زندهماندن او وجود نداشت اما تیم پزشکی تصمیم گرفت او را به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل کند : «۶ ماه و ۲۳ روز در بیمارستان ماندم و حداقل ۱۰ بار عمل جراحی شدم.»
خاطرات او از روزهای بستری شدن در بیمارستان هم بخشی فراموشنشدنی از زندگی این جانباز گلستانی است :« برای خودم باورنکردنی بود اما روزهای جمعه پس از تمام شدن نمازجمعه، مردم تهران دسته دسته به ملاقات جانبازان میآمدند. ما را که اصلا نمیشناختند اما محبت بسیاری به همه مخصوصا به من که ترکمن بودم داشتند. آنقدر کمپوت و مواد غذایی و میوه میآوردند که نمیدانستیم با آنها چه کنیم. هر چه میگفتیم راضی به زحمت شما نیستیم فایده نداشت. کار روزهای شنبه ما این بود که یک گاری پیدا میکردیم و این هدایا را از طریق پرسنل بیمارستان به دست خانوادههای نیازمند میرساندیم.»
مله اونق بعد از آن جراحتی که برداشت دیگر قادر به حضور در جبههها نبود . به ناچار مجبور شد به زادگاهش بازگردد و اینبار در سنگر تعلیم و تربیت به خمدت بپردازد.
«دوران تربیت معلم را خیلی زود تمام کردم و به خدمت آموزش و پرورش درآمدم. بسیاری از شاگردانم حالا دکتر و مهندس و صاحب مشاغل حساس در کشور و استان هستند که شنیدن موفقیت آنها مرا به اندازه پیشرفت فرزندانم خوشحال میکند.»
از جمع ۱۹ نفره جوانان ترکمن روستای اونق یلقی آققلا ۶ نفر به شهادت رسیدند و بقیه هم مجروح شدند. زودتر از همه این جمع، مله اونق بود که در ردیف اولین جانبازان گلستان هم قرار دارد.
در هنگام گفتگوی ما، تلویزیون خانه، روی شبکه خبر به حالت سکوت درآمده بود . من پشت به تلویزیون و آقای اونق به همراه همسرش رو به من و تلویزیون مشغول گفتگو بودیم که ناگهان چشمان آقای اونق به صفحه تلویزیون خیره ماند. احساس کردم یک قطره اشک در حال غلتیدن روی گونه اوست.
گمانم این بود که یادآوری یک خاطره از دوران جنگ، حال او را منقلب کرده اما کمی که دقت کردم متوجه نگاه او به تلویزیون شدم . سر را که برگردانم تصویر دیدار رهبر معظم انقلاب را با اعضای مجلس خبرگان دیدم و با حیرت به آقای اونق نگاه کردم. او و همسرش هنوز به خبری که بدون صدا در حال پخش بود نگاه میکردند. متوجه نگاه من که شد گفت: « بخدا آقا دلش از کمکاری بعضی مسوولین خون است. کاش همه مثل آقا فکر و عمل میکردند . اونوقت خیلی از مشکلات سریع حل میشد.»
«انقلاب اسلامی خدمات بسیار زیادی انجام داد. مثلا همین روستای ما. قبل از انقلاب هیچ امکاناتی نداشتیم. نه آب و برق و گاز و تلفن و جاده . هیچ چیزی نداشتیم اما حالا به لطف جمهوری اسلامی رفاه و آسایش مردم روستای ما از شهرها هم بیشتر است . نمیگویم مشکلات نداریم. اتفاقا داریم مثل کمبودهای اقتصادی که این روزها بیشتر هم شده اما مردم نباید خدمات جمهوری اسلامی را نادیده بگیرند.»
او به ذکر خاطرهای از دوران نقاهتش پرداخت و گفت: «زمانی که در بیمارستان بستری بودم، یکی از مسوولان بنیاد شهید به خانه ما در روستای اونق یلقی آمد تا خبر سلامتیام را به خانوادهام بدهد. وقتی به روستا رسید و محرومیت و کمبودها را دید همانجا روی زمین نشست و گریه کرد.»
چرا به جبهه رفتید؟ او در پاسخ به سوالم گفت: « چون انقلاب برای مردم بود. مملکت ناامن شده بود ما باید میرفتیم . نه فقط من بلکه خانمم هم در پایگاه بسیج آققلا به کمک دیگر زنان برای رزمندگان کلاه گرم و لباس میبافت . اگر ما نمیرفتیم پس چه کسی باید از کشور دفاع میکرد؟»
روزی مله اونق قهرمان دوی ۱۰۰ متر مازندران بود و سرعتی همردیف باد داشت اما حالا این قهرمان دلاور ترکمن با جراحتهای سنگین ناشی از ترکش خمپاره که پس از ۴۱ سال هنوز او رها نکرده دست و پنجه نرم میکند . با بدنی که یک کلیه ندارد، رودهای که بریده شده، ریه و پرده دیافراگمی که به شدت آسیب دیده و دل و زبانی که به شدت هواخواه و هوادار انقلاب است.