نوبت نگهبانی من همیشه بعد از سعید بخشی کیادهی بود، بنده خدا، سعید وقتی می دید، به موقع سر پست حاضر نمی شوم، خودش می رفت جای من نگهبانی می داد، او که متوجه شد دارم به تنبلی عادت می کنم، دست به یک ابتکار زد، مترسکی با سلیقه خودش درست کرد و هر بار که نوبت پست من میشد و می دید سر پست نیامدم، مترسک را جای من می کاشت، بالای خاکریز از شانس بد من و سعید، یک روز فرمانده گردان متوجه شد و حسابی هر دو ما را تنبیه کرد.
خاطرات پرتقالی شامل ۸۰ خاطره از ۶۰ رزمنده لشکر ۲۵ کربلا از استان مازندران است.
کلاشینکف پلاستیکی
در بخشی دیگر از این کتاب خاطرهای از یک رزمنده مازندرانی آمده است: وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر. او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله من هم پیدا می شود. همیشه عشق قطب نما و دوربین داشتم، راستش وقتی بابا از منطقه به خانه می آمد، یک قطب نمای جنگی سبز رنگ با کاور خاکی، دور فانسقه اش می بست و یک دوربین جنگی هم همراهش بود.
تصورم این بود که قطب نما و تفنگ به واحد ادوات مربوط است. خودم را رساندم به ادوات، ادواتی ها تا چشمشان به من افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن ام آماده کردند. یکی از آنها گفت: بفرما داخل آقا جواد! دم در بد است گفتم نه عجله دارم.
بیشتر بچه ها مرا به اسم کوچک صدا می زدند، پرسید فرمایشی بود، پاسخ دادم اسلحه، قطب نما و دوربین می خواهم نگاهی به هم انداختند و طرح تازه ای را ریختند. یکیشان، کاغذی را کشو درآورد و خیلی جدی شروع کرد به چیز نوشتن. از خوشحالی در پوست ام نمی گنجیدم.
پیش خودم گفتم: بابا که بیاید، حتما از عرضه و نفوذم تعجب می کند در پاکت نامه را با لبش خیس کرد و بعد از بستن درش آن را به من داد و گفت که این را ببر دفتر ستاد! کارهای اداری اش که تمام شد، تند و تیز برگرد همین جا. پاکت را گرفتم. دویدم. ذوق زده بودم.
فکرش را نمی کردم حاج حسین آن روز توی پایگاه باشد در را باز کردم یک هو دیدم، حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین مرا که دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت:جواد این جا چه کاری می کنی، از ترس زبانم بند آمده بود
ماتم برد در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را می دیدم، ترس برم می داشت، چه برسد این جا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین. چه جوابی باید می دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم جواب قانع کننده ای پیدا کنم. با لکنت و من و من گفتم: هیچی، این جا کار
داشتم. چه کاری، تو جز درس خواندن چه کار دیگری داری؟ مگر بابات نگفت این جا پیدات نشود؟ مگر قول ندادی؟ قیافه ی سر به زیری گرفتم و گفتم: آقای مهرزادی تو را خدا، به بابا نگو آخرین بارم است، قول می دهم چشم اش افتاد به پاکت توی دستم. خواستم قایم اش کنم که دیگر دیر شد.چی تو
دستت هست؟ نزدیک آمد. کاغذ را از دستم گرفت. باز کرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین که همه انرژی اش را جمع کرد که نخندد، خنده اش گرفت. تازه متوجه ماجرا شدم توی کاغذ نوشته بود دفتر ستاد برادر رزمنده، جواد صحرایی فرزند رمضان علی خدمت می رسند لطفا یک عدد قطب نمای پلاستیکی، یک عددکلاشینکف چوبی، یک عدد کلاه آهنی لاستیکی و یک عدد و دوربینِ در اختیارشان قرار گیرد.
غسل میت مگس
بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، یک روز در فاو نشسته بودیم با علی رضا چای می خوردیم یک لحظه هر دو ما متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علی رضا نشسته همین طور خیره به مگس بودیم مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا او گفت: نگاه کن می رود روی جنازه عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد.
نقشه برای خوراکی های رنگ و وارنگ
برج ۶ سال ۱۳۶۵ گردان ما صاحب الزمان (عج) در منطقه شط علی مستقر بود. واژه «شهردار»، آشنای بر و بچه های جبهه است. شهردار چادر ما پیرمردی بود به اسم سیدمحمد حسینی شصت سالی سن داشت اهل روستای «میانکاله» نکا بود. برخلاف چادرهای دیگر که شهردارشان هر یک ۲ روز عوض می شد، سیدمحمد شهردار ثابت ما بود بنده خدا خیلی زحمت می کشید، اما وقتی پای غذا به میان می آمد، سخت گیری اش گل می کرد به خاطر شرایط منطقه و کمبودها، آن طور که دلمان می خواست نمی توانستیم دل سیرغذا بخوریم؛ برای همین بیشتر وقت ها حسرت غذای با کیفیت و میوه ه ای تر و تازه توی دل ما باقی می ماند.
من در مخابرات گردان مشغول خدمت بودم و ارتباط گردان صاحب (عج) را با گردان های دیگر برقرار می کردم. به خاطر موقعیت کاری و دادن گزارش شنود عراقی ها، هر چند روز یک بار، فرمانده گردان و بچه های واحد اطلاعات عملیاتف مهمان چادر ما بودند. سیدمحمد، شهردار پیر چادر ما هم به احترام حضور عناصر گردان و بچه های واحد اطلاعات لشکر و گردان، حسابی سنگ تمام می گذاشت و هر بار که آفتابی می شدند، خوراکی های خوب و خوشمزه را برای مهمان های «از ما بهتران» می آورد.
چشم ما که به آنها می افتاد، حسرت خوردن آن همه شربت و میوه و خوراکی، بدجوری عذابمان می داد. پیش خودمان می گفتیم: چی می شد سید محمد نصف اینطوری که این ها را تحویل می گیرد به ما هم روی خوش نشان می داد هر چی هم به او التماس می کردیم سید جان مادرت یک خرده هم به ما توجه کن گوشش بدهکار نبود.
پی نقشه ای بودیم تا کمی از آن خوراکی های خوب سهم ما هم شود بالاخره نقشه شیطانی ای در ذهنم نقش بست یکی دو تا تلفن قورباغه ای توی چادر داشتیم. تلفن های قورباغه ای با ضربه انگشت کار می کرد؛ یعنی شماره ها را با ضربه زدن انگشت ها می گرفتیم.
به سید گفتم: دلت برای پسرت تنگ نشد این همه تعریفش را می کنی، لابد الان دلت براش یک ذره شده به زبان محلی، حرفم را تایید کرد گفتم: می خواهی از همین جا با پسرت تلفنی صحبت کنی، تعجب کرد جدی می توانی از این جا بهش زنگ بزنی؟ چرا نشود با چند ضربه به تلفن قورباغه ای زدم و یکی آن طرف خط توی اتاق بغلی شروع کرد به صحبت کردن، از قبل به سیدمحمد گفتم که زیاد نمی تواند صحبت کند و باید زود مکالمه اش را تمام کند با نقشه قبلی، یکی از پشت تلفن ادای پسربچه ها را در می آورد و با زبان محلی با سید صحبت می کرد، یک دقیقه نگذشته، گوشی را گذاشت سرجاش و ارتباط را قطع کرد.
شهردار چادر ما آن شب از این که توانست نصف نیمه با پسرش صحبت کند، ذوق زده بود و کلی از من و دوست مخابراتی ام تشکر کرد.
گفتم آقا سید حالا نمی خواهی عوض کاری که برایت کردم، شیرینی بدهی، گفت هر چی دلت می خواهد بهت می دهم کافیست لب تر کنی پسرم چی می خواهی حالا؟ آقایی کن و یک کم از آن غذاها و خوراکی ها و یکی دو لیوان شربت خنک به ما بده معطل نکرد؛ رفت و با خوراکی های جور واجور برگشت چادر آن روز دلی از عزا درآوردم.
چند روز دیگر باز هوس خوراکی های آن روز فراموش نشدنی افتاد به جان من و دوستم، شیطان یکبار دیگر رفت توی جلد ما و ول کن نبود. به سید محمد پیشنهاد دادم که اگر می خواهد می تواند دوباره تلفنی با پسرش صحبت کند، خلاصه یکی دو روز بعد هم این داستان تکرار شد و سهم ما هم از آن نقشه، خوراکی های رنگ و وارنگ بود.