به گزارش ایرنا، در اردبیهشت ماه نمایش موزیکال «هفت خان اسفندیار» به کارگردانی حسین پارسایی که برداشتی آزاد از داستان حماسی حکیم ابوالقاسم فردوسی است، در تالار وحدت روی صحنه میرود. به این مناسبت طی چند قسمت، داستان «هفت خان اسفندیار» را مرور می کنیم.
در نوشتار قبل پی بردیم که اسفندیار رویینتن از چهار خان با موفقیت عبور کرد. او توانست گرگ، شیر، اژدها و پیرزن جادوگر را با زور بازو و هوش و حیلهگری از بین ببرد و به خان پنجم برسد.
خان پنجم
اسفندیار به رسم هر خان، گرگسار را پیش خواند به او یه جام نوشاند و خواست از خان پنجم برایش سخن بگوید:
«بدو گفت کای ترک برگشته بخت /سر پیرِ جادو ببین بر درخت
که گفتی که لشکر به دریا برد/سر خویش را بر ثّریا برد
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت/کزین جادو اندازه باید گرفت»
گرگسار پاسخ داد: در منزل پنجم کار تو بسیار سخت است چرا که آنجا منزلگاه سیمرغ است. آنجا کوه بسیار بلندی وجود دارد که بر بالای آن سیمرغ با دو بچهاش که هر کدام به هیبت او هستند، آشیانه دارد. به تو پیشنهاد میکنم که ازین راه بازگردی و مسیر دیگری را انتخاب کنی.
اسفندیار خندان گفت: فردا خواهی دید که چگونه سر آن مرغ را از بدنش جدا میکنم. شبانه با سپاه به راه افتاد و به منزل پنجم رسید، سپاه را به امینِ خود سپرد و با اسب و گردونه و یک صندوق به سمت خان پنجم رفت.
در راه به کوه بلندی که گرگسار اشاره کرده بود رسید. پس اسب را به همراه گردونه در سایه درختان گذاشت و خود به درون صندوقی رفت که داخل گردونه تعبیه کرده بودند. سیمرغ که گردونه و صندوق را دید از فراز کوه به نیت شکار آنها به پایین آمد و خواست که گردونه آهنین را با خود ببرد، نیزههای گردونه پر و بال و چنگالش را زخمی کرد و خون بسیاری از او رفت و توانش کم شد.
در همین زمان اسفندیار از صندوق خارج شد و با ضربات بسیار، سیمرغ عظیم الجثه را از بین برد. بچههای سیمرغ وقتی این صحنه را دیدند از ترس جان خود پرواز کردند و از آنجا دور شدند:
«ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه /نه خورشید بد نیز روشن نه ماه
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ /بر آن سان که نخچیر گیرد پلنگ
بر آن تیغها زد دو پا و دو پر /نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر»
پس از کشتن سیمرغ، اسفندیار سر و تن را شست و خداوند را سپاس گفت و به سپاه برگشت و گرگسار را به پیش خواند و از خان ششم پرسید.
خان ششم
گرگسار که از پیروزی اسفندیار بسیار ناراحت شده بود با تنی لرزان و رخی زرد، نزد اسفندیار رفت و به او گفت: خان ششم سختترین منزل است چرا که دیگر گرگ و شیر و اژدها و سیمرغ نیست که با کشتن آنها بتوانی جان سالم به در ببری؛ بلکه در بیابانی دور و دراز با سرمایی سخت مواجهه خواهی شد. در این بیابان به ارتفاع یک نیزه برف خواهد آمد و تو تمام لشکریان از سرما و برف تباه میشوید. بهتر است که برگردی و راه دیگری را امتحان کنی چرا که حتی اگر از این سرما جان سالم به در ببری بعد از آن به بیابان خشک و بی آب و علفی میرسی که بسیار گرم و سوزان است و هیچ موجود زندهای از آن جان سالم به در نمیبرد.
لشکریان که سخنان گرگسار را شنیدند، بسیار اندوهگین شدند و به اسفندیار گفتند: اگر آنچه گرگسار میگوید حقیقت داشته باشد ما با پای خود به استقبال مرگ میرویم. عقل اینگونه حکم میکند که از مسیر دیگری به سمت رویین دژ برویم.
اسفندیار گفت: من با شنیدن این حرفها کوچکترین ترس و تردیدی به دل ندارم چرا که خداوند یکتا همراه من است و بودن برادر و پسرم هم برای من دلگرمی است. مگر شما عهد نکردهاید که تا آخرین لحظه همراه من باشید؟ اگر از ترس جانتان قصد بازگشت دارید میتوانید برگردید، من به کمک پروردگار از خان ششم هم عبور میکنم و مردی و پهلوانی را به دشمن نشان خواهم داد:
«از ایران نخواهم برین رزم کَس/ پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یارِ منست/ سر اختر اندر کنارِ منست
به مردی نباید کسی همرَهم/ اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هر چه هست/ ز مردی و پیروزی و زورِ دست»
لشکریان که حرفهای اسفندیار را شنیدند از گفته خود پشیمان شدند و عذرخواهی کردند و گفتند: جان مان را برای تو فدا خواهیم کرد. پس همگی شب به راه افتادند و سپیده دم که به منزل ششم رسیدند، سراپرده زدند و خود را آماده هر اتفاقی کردند.
به هنگام بامداد، ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد و همه جا تاریک شد و ابری سیاه تمام آسمان را پوشاند و برف شروع به باریدن کرد. سه روز و سه شب برف بارید و تمام خیمهها و سپاه غرق در برف شدند. اسفندیار خطاب به پشوتن گفت: این خان جای زور و بازو نیست؛ باید همگی به درگاه خداوند دست نیاز دراز کنیم و با ناله و زاری بخواهیم که این بلا را از سر ما بگذراند.
همگی دست به دعا برداشتند و پس از مدتی هوا آرام و خوش شد و همه ابرهای تیره و تار به یک سو رفتند. ایرانیان شاد شدند و سه روز آنجا اقامت کردند.
پس از آن اسفندیار سران سپاه را دور هم جمع کرد و گفت: بهتر است که بار و بنه خود را اینجا بگذاریم. هر فرمانده صد بارکش بردارد، با پنجاه بارکش آذوقه و خواربار حمل کند و پنجاه بارکش دیگر آلات و ادوات جنگی همراه خود بیاورد تا بتوانم هر چه سبکتر از این مرحله با زبدهترین سربازها عبور کنیم و به رویین دژ برسیم.
خان هفتم
اسفندیار به همراه افرادی که مشخص کرده بود به راه افتاد. مقداری که رفتند آواز دُرنا شنیدند. اسفندیار رو به گرگسار گفت: تو گفتی خان هفتم بیابان بی آب و علف و خشک است اما صدای این پرده، نشان از وجود آبی شیرین و روان دارد.
گرگسار گفت: همه آبها تلخ و زهر آلود هستند و تنها پرندگان و حیوانات میتوانند از آن بنوشند. اسفندیار که به صداقت گرگسار شک کرد، با لشکر خود حرکت کرد تا به دریای ژرف و عمیق رسید. یکی از شتران به آب افتاد و در حال غرق شدن بود که اسفندیار برای نجات حیوان تن به آب زد و متوجه شد که گرگسار به آنها دروغ گفته و آب برای همه قابل خوردن است. پس به گرگسار نهیب زد و گفت: من به تو قول دادم در صورتی که صادق باشی، فرمانروای رویین دژ خواهی شد ولی تو به ما دروغ گفتی و قصد هلاک سپاه من را داشتی.
گرگسار عذرخواست و گفت اگرچه من اسیر تو هستم اما مشخصا از بین رفتن سپاه تو برای من پیروزی است. حال برای جبران این کار اگر دست و پای من را باز کنی به شما خواهم گفت که چگونه میتوانیم ازین دریای ژرف گذر کنیم:
«چنین داد پاسخ که مرگ سپاه/ مرا روشناییست چون هور و ماه
چه بینم همی از تو جز پای بند/ چه خواهم ترا جز بلا و گزند
به دستور اسفندیار، بند دست و پای او را برداشتند و گرگسار افسار شتری را گرفت و لشکریان به دنبال او به راه افتادند و مشکهای خود را پر کردند و در نهایت همگی به سلامت ازین دریای ژرف گذر کردند.
پهلوان رویینتن دستور داد که گرگسار را بی بند ، نزد او آوردند . خطاب به او گفت: از سختیها گذشتیم و به رویین دژ نزدیک شدهایم، در ابتدای این مسیر با تو عهدی بستم که بعد از کشتن ارجاسب و کهرم و اندریمان و گرفتن انتقام خون برادرانم به آن وفا خواهم کرد.
گرگسار از سخنان اسفندیار ناراحت شد و تندی و پرخاش کرد و به او ناسزا گفت:
«دل گرگسار اندر آن تنگ شد/ روان و زبانش پر آزنگ شد
بدو گفت تا چند گویی چنین/ که بر تو مبادا بداد آفرین
همه اختر بد به جان تو باد/ بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت/ زمین بستر و گرد پیراهنت»
اسفندیار که از سخنان گرگسار بسیار عصبانی شده بود، شمشیر از نیام کشید و بر فرقش زد و او را به دو نیم کرد و دستور داد که جسدش را به آب بیاندازند:
«ز گفتار او تیز شد نامدار/ برآشفت با تنگدل گرگسار
یکی تیغ هندی بزد بر سرش/ ز تارک به دو نیم شد تا برش
به دریا فگندش هم اندر زمان/ خور ماهیان شد تن بدگمان»
همراهی و داستان گرگسار در اینجا به دلیل عدم صداقت و پرخاشگری و توهین به پهلوان ایرانی به پایان میرسد و اسفندیار از این جا به بعد ، ماجرا را بدون کمک و مشاوره گرگسار پیش میبرد.
ادامه دارد...