پژوهشگر ایرنا در پروندهای با عنوان «مشکلات دانشجویان تحصیلات تکمیلی» در نظر دارد تا مسائلی که این دانشجویان با آنها مواجه هستند؛ از اشتغال تا دفاع از رساله و غیره، را مورد بررسی قرار دهد. همین ابتدای گزارش لازم است اشاره کنم که این نه یک سیاهنمایی و نه فاش کردن حرف دل دیگران است، بلکه به عنوان یک خبرنگار وظیفه خودم میدانم تا آنجایی که قلم یاری کند، برخی مسائل را بازگو کنم تا بلکه به اندازه یک ارزن هم که شده تاثیرگذار باشد.
محمدرضا دانشجوی دکتری: اینجا نمیشود آینده کاری برای درس خواندن تصور کرد
ساعت، حدود ۹ شب است، دانشجویان در حال مطالعه هستند، بعضی هم بیرون سالن کتابخانه و در لابی استراحت میکنند و چیزی مینوشند. از سالن به لابی میروم تا چای بنوشم و کمی استراحت کنم. پسری مرتب و خوش لباس با سبیلهای پرپشت، کتابی در حوزه جامعهشناسی و خانواده در دستش در حال چای خوردن است. به او نزدیک میشوم؛ از بچههای جامعهشناسی هستی؟
انگار او هم دنبال یک نفر بود که درد و دل کند و من هم که سرم درد میکند که بدانم اطرافم چه میگذرد، به خصوص حالا که در دانشگاه هستم و مساله دانشجو و دانشگاه بیش از هر چیز برایم مهم است. انگار، دیگر سالن مطالعه از یادمان رفت و گرم گفتوگو شدیم.
از او میپرسم که چه رشتهای و در چه مقطعی میخواند؟ خیلی آرام صحبت میکند و میگوید: محمدرضا هستم، داستان درس خواندن من خودش میتواند یک فیلم سینمایی باشد. توی هر حوزهای سَرَک کشیدم تا بتونم ذهنم را کمی آروم کنم.
پس یه جورایی بیشتر دلی درس میخوانی؟ آره دقیقاً همین است. من کارشناسی زبان انگلیسی خواندم، ارشد رفتم سراغ یه رشته که شاید بتونم مهاجرت کنم چون هیچ آینده روشنی به لحاظ کاری برای درس خواندن متصور نبودم و تصمیم گرفتم رشته آموزش زبان فارسی را برای آموزش به خارجیها بخوانم و همین کار را هم کردم.
خب! چی شد پس چرا هنوز اینجا هستی؟ رشته خوبی هم خواندی؟ برای همین اول صحبتهامون بهت گفتم که درس خواندن من یه فیلم سینمایی است. دوره ارشد من سال۱۳۹۲ شروع شد، رساله نوشتم، از حق نگذریم رساله خوبی هم بود. من میخواستم آن طوری که واقعاً باید نوشت، بنویسم اما استاد راهنما ملاحضات خاص خودش را داشت و آن چیزهایی که من نوشته بودم از نظر او نمیبایست منتشر میشد و هر روز مرا معطل میگذاشت. این ماجرا اونقدر کِش پیدا کرد که تا سال ۱۳۹۹ طول کشید یعنی ۷ سال!
چطور اجازه دفاع از رساله به تو داده شد؟ آن هم بعد از ۷ سال!؟ خب من مقصر نبودم، رساله من آماده بود، اما اساتید اجازه دفاع کردن به من نمیدادند. دیگه کرونا هم که سرتاسر شر بود برای من خیر شد! به بهانه کرونا چند ترم را حذف کردم و تاریخ دفاع از رساله مشخص شد و من بالاخره از رساله ارشد خودم دفاع کردم. ناگفته نماند که آن چیزی که من نوشته بودم به مذاق آنها خوش نیامد و گفتند که این رساله نباید از حد همین گروه آموزشی بیرون برود.
سخت دلبسته نهاد خانواده هستم؛ خانواده زیربنا است
از او میپرسم دکتری اینجا چه رشتهای انتخاب کردین؟ میگوید: از آنجایی که بعد از دفاع ارشد شرایطی پیش آمد که نتوانستم مهاجرت کنم و سخت هم دلبسته نهاد خانواده بودم تصمیم گرفتم دکتری در حوزه تعلم و تربیت بخوانم و رساله خودم را در حوزه نهاد خانواده کار کنم. من معتقد هستم اصل و اساس توی این کشور خانواده است، اگر مارکس اقتصاد را زیربنا قرار میدهد، من میگویم توی این مملکت خانواده زیربنا است تا وقتی که به نهاد خانواده توجه نشود، نمیتوانیم در بقیه حوزهها پیشرفت کنیم. اما حیف به تنها چیزی که اکنون توجه نمیشود حوزه اجتماعی و نهاد خانواده است.
حالا تو که اینقدر از نظرت نهاد خانواده مهم است، آیا خودت ازدواج کرده و تشکیل خانواده دادهای؟ آره متاهل هستم و یک پسر ۸ ساله دارم. اون هم خودش داستانی است. اصلاً اینجور بگم زندگی من تمام داستان شده!
کارگر یک بنا هستم!
چرا؟ بذار از اول بهت بگویم. من دوره لیسانس ازدواج کردم، خودم اهل یک شهرستان غربی هستم و همسرم یکی از شهرستانهای شمال کشور و من هم زندگی خودم را به یکی از شهرهای شمال بردم و اونجا زندگی میکنم. البته پدرم همیشه میگوید تو باید پیش ما باشی، اینجا زندگی میکردی اما همیشه آدم اونجوری که فکر میکرد نمیشه!
متاهل هستی، دانشجوی دکتری، خانواده هم شمال، خودت الان اینجا توی تهران؟ درآمد چی میشه؟ چطور میشه خرج و مخارج را گذراند؟ اصلاً چطور هزینههای زندگیت تامین میکنی؟
اول بذار یک حکایت از سعدی برایت بخوانم و شروع میکند: «دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن بِه که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.»
حالا داستان من هم داستان برادری است در حکایت سعدی که «به زور بازو نان خوردی»! من دو یا سه روز اینجا میام دانشگاه و توی خوابگاه مجردی دانشگاه هستم. بقیه روزها هم شهرستان بنایی میکنم؛ یعنی کارگری میکنم، همراه بنا میروم و کار میکنم.
با این حرفایی که زد دیگه واقعاً خجالت کشیدم چیزی ازش بپرسم و خودش هم متوجه شده بود که چقدر برای من سخت بود وقتی میشنیدم که دانشجوی دکتری یکی از بهترین دانشگاههای کشور در تمام مقاطع و رتبه خوب در کنکور دکتری، کنار یک بنا کارگری میکند. البته خیلی خوب میفهمم که کارگری شغلی است، شریف و من همیشه ارادت داشتم به آنها اما از حق و انصاف نباید گذشت که بعضیها واقعاً تلاش کردند برای مفید بودن در یک زمینه، سالها درس خواندند و علاقه داشتند و کمترین حقشان از زندگی چیزی بیش از اینهاست، اما آیا به آن حق رسیدهاند؟
کارگر دکتر یا دکتر کارگر!؟
چون این حال مرا دید، گفت که راحت باش، هر چی میخواهی بپرس! برای من دیگر عادی شده است. یک بار یکی از استادهای دانشگاه به من گفت که کارگر دکتر ندیدم! من هم چیزی نگفتم و رفتم. به خانمم این جمله را که گفتم خیلی ناراحت شد و گفت به استادت بگو «قیف را وارونه گرفته! چرا نمیگوید دکتر کارگر ندیدم! بهش بگو حتماً یه جایی از کار اشکال دارد که دانشجوی دکتری برای اینکه بتواند امورات زندگیش را بگذراند باید کارگری کند.»
چی بگویم واقعا! حرف حق زده حتما! یک جایی کار اشکال دارد! ببخشید بعد چقدر درآمد داری؟ من روزهایی که همراه یک بنا بروم، هر روز ۳۰۰ هزار تومان به من میدهد. البته هر روز که نمیشود دو یا سه روز که اینجا هستم و درگیر درس خواندن.
خب مگر با این درآمد می شود زندگی کرد! مستاجر هم که هستی؟ آره خب با اینجور درآمدی نمیشود زندگی کرد اما چیکار میشود کر،د فعلاً سرنوشت برای من اینگونه رقم خورده است. گاهی باید کنار آمد با چیزی که برای تو پیش میاد.
چرا آموزش و پرورش ثبت نام نکردی خب به راحتی میتونستی معلم بشوی؟ آره ثبت نام کردم مرحله علمی هم قبول شدم اما مرحله مصاحبه حضوری ردم کردن، حتماً من بیسواد بودم از نظر اونها و شاید هم زیادی باسواد بودم، خدا داند و خودشان!
الهام دانشجوی فوق لیسانس: سختترین کار برای یک دختر در شهرستان پیدا کردن کار است، اگر دانشجو باشی بدتر!
«الهام» در یکی از دانشگاههای شهرستان در مقطع فوقلیسانس تحصیل میکند، با چند نفر از دوستانش خانهای در یکی از محلههای متوسط تهران اجاره کردهاند و هر کدام در یک شرکت خصوصی مشغول به کار هستند.
گفتوگویی در مورد شغل و تحصل با او دارم. از او می پرسم چرا از شهرستان به تهران آمده است؟ میگوید: وقتی تمام دغدغهات میشود درس خواندن و آخرش هم مجبور هستی که بیکار کنار خانواده زندگی کنی، ترجیح میدهی که مهاجرت کنی، اگر به خارج نشد لااقل از خانواده و اقوام دور باشی تا بسیاری از حرفها را نشنوی!
چه حرفهایی؟ همین که همه میگویند دختره خودش را بدبخت کرد، حالا مگر با درس خواندن میخواهی چه کاری انجام بدهی و یا میگویند ته درس خواندن یعنی فلانی؛ نه شغلی دارد، نه خانوادهای تشکیل داده و نه پولی!
دغدغه ما شده اجاره خانههایی که روز به روز بیشتر میشود
اینجا چطور است؟ راستش نمیگویم خوب است ؛ میگذرد اما به سختی. در یک شرکت خصوصی کار میکنم و با دو نفر از دوستانم که آنها هم دانشجو هستند خانهای اجاره کردهایم. درست است پول آنچنانی به ما نمیدهند اما زندگی را سپری میکنیم، البته شاید مجبور باشیم به محله پایینتر شهر برویم.
شغلی که دارید مرتبط با تحصیلات خودتان است؟ نه. مهم نیست که چه رشتهای درس خواندهای. البته کار کردن در شرکتهای خصوصی سختیهای خاص خودش دارد. اول که دنبال کار هستیم با هزار جور پیشنهاد مواجهه میشویم اما چیکار میشود کرد؟ این حق ما نیست که طی این همه سال تلاش کنیم، درس بخوانیم، خانواده برایمان هزینه کنند اما آخرش تمام تلاش ما به یک شرکت خصوصی منتهی شود که ماهانه ۸ یا ۹ میلیون تومان حقوق دهد. با این گرانی و تورم به کجا میرسد؟
علی دانشجوی دکتری: بدون اینکه درس بخوانم هم میتوانستم مسافرکشی کنم
«علی» دانشجوی دکتری داشگاه تهران است. با هم گفتگویی دوستانه داریم. از موفقیتش در دروه تحصیل و سه دوره کنکورهای سخت میگوی، اما امروز با هیچ، به آینده شغلی خودش امیدوار نیست.
صحبتهایمان با این جمله آغاز میشود که چرا تا مقطع دکتری درس خوانده است؟ میگوید: من به درس علاقه دارم، دست خودم نیست، نمیتوانم تصور کنم که کلاً از درس و دانشگاه بریده باشم. همه دغدغهام تدریس در دانشگاه بود اما امروز هیچ امیدی برای آن نمیبینم، جذب در دانشگاه خیلی سختتر از چیزی است که فکرش را کنید.
او در ادامه میگوید: سه مقطع تحصیلی لیسانس، فوق لیسانس و دکتری در دانشگاه تهران بودهام، پس حتماً نخبه بودهام که توانستهام سه مقطع در کنکور رتبه برتر کسب کنم. درست است که وضعیت به گونهای شده که من و امثال من یا باید مهاجرت کنیم یا به آن چیزی که حقمان است، نرسیم.
قدرت مالی اجاره یک خانه ۴۰ متری را هم ندارم
به نظر شما حق من و امثال من این است که بعد از یک عمر درس خواندن، هیچ درآمد و سرمایهای نداشته باشیم. به چه چیزی باید امیدوار بود!؟
راستی ازدواج نکردهاید؟ نه چه کسی دیوانه شده که دخترش به من بدهد؟ راستش یک مدت با یکی از دخترهای دانشگاه در ارتباط بودیم، هر چه تلاش کردم دیدم روز به روز شرایط سختتر میشود و همانطور که گفتم قدرت اجاره یک خانه ۴۰ متری را هم نداشتم. به این نتیجه رسیدم که یک نفر دیگر را هم بدبخت نکنم. گذشتم از خیر ازدواج که شر نشود برایم.
از از او میپرسم جایی هم کار میکنید؟ هی گفتی کار! راستش را بخواهید اینها که نمیشود بهش کار گفت. خانواده با هزار امید در شهرستان فکر میکنند که پسرشان در تهران چیکار میکند و دکتر دکتر از دهنشان نمیافتد! راستش یک مدت پاره قت اینور و آنور کار کردم اما با این تورم مگر میشود از عهده هزینهها برآمد. یک پراید مدل ۸۹ از دوره ارزانی خانواده برایم خریدند الان که بود دیگر هیچ! اسنپ کار میکردم اما اتفاقی پیش آمد که ترجیح دادم بیخیال شوم. یک شب مسافری به من خورد برای جنوب شهر، وقتی به مقصد رسیدم چاقو درآورد و گوشی و مقدار از پول با خودش برد. من هم بیخیال شدم چون فکر کردم دردسر شکایت و پیگیری بسیار بیشتر از اینها است.
و صحبتهایی که ادامه پیدا میکند ... . اما هستند بسیاری در همین دانشگاهها، در میان همین نخبهها که هر روز بیشتر فراموش شدهاند، آنهایی که هیچ آیندهای برای خودشان متصور نیستند؛ درس میخوانند که مهاجرت کنند، با ناامیدی به دنبال شغل مرتبط هستند و یا دلایل دیگری که بیشتر آنها امیدوارکننده نیست.